سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

عمو ذبیح

پنجشنبه, ۱ دی ۱۳۹۰، ۰۶:۴۶ ب.ظ

عمو ذبیح عموی واقعی من نبود. اصلن یادم نمی‌آمد از کی عموی من شد. او از نسل عموهای سبیلوی سال‌های دور بود. از‌‌ همان مرد‌ها که مردیشان به سبیل فرچه‌ایشان بود. وقتی می‌آمد خانه‌ی ما خم می‌شد و چهار دست و پا جلویم می‌ایستاد تا هم قد شویم. بعد سرش را به سرم نزدیک می‌کرد و می‌خندید. بعد با گلویش صدای خرناسه کشیدن درمی آورد و کله‌اش را آرام به کله‌ام می‌کوبید و می‌خندید و من از کش آمدن لب‌ها و سبیلش جلوی چشم هام خنده‌ام می‌گرفت و می‌خندیدم.

عمو ذبیح با آن سال‌ها خیلی فرق نکرده بود. فقط مو‌هایش جوگندمی شده بود و سبیلش را زده بود. و دیگر لازم نبود که برای هم قد من شدن جلویم چهاردست و پا بشود. تازه ۲۰۶خریده بود. می‌گفت فکر نمی‌کردم این ک\ ون قنبلی این قدر خوش فرمان باشد. می‌گفت زانتیایم را فروختم. شورولت نوا را هم فروختم. شاکی بود که شورولت خیلی گنده بود و حیاط خانه‌اش را بیخود اشغال کرده بود. می گفت ولی پدرسگ به اشاره‌ی انگشت پا سرعت می‌گرفت. دست پویان نمی‌توانستم بدهم. سرعت می‌رفت باهاش خطر داشت. برای خودش نه. به هر کی می‌خورد داغان می‌کرد.

۲۶۰۰ فروخته بود. می‌گفت یارو از کرج آمده بود سیاهکل که شورولت نوای من را بخرد... عمو ذبیح ماشین بازی شده بود برای خودش. پویان سربازی رفته بود. اگر عمو ذبیح عموی من بود پویان پسرعموی من بود. ولی خیلی وقت بود همدیگر را ندیده بودیم. بچه هم که بودیم نمی‌دیدیم هم را. عمو ذبیح تنها می‌آمد تهران. فقط عمو بود. من زن عمو و پسرعمو نداشتم.  برای کار کردن می‌آمد تهران. می‌رفت توی کارخانه‌ها کارگر روزمزدی می‌شد. می‌رفت شب کار می‌شد. روز‌ها توی ماشین بابا می‌خابید. یک بالش داشت که روز‌ها روی صندلی عقب آریا شاهین دراز می‌کشید و می‌خابید. یک بار که بابا من را می‌خاست ببرد برای واکسن زدن دیدم که عموذبیح روی صندلی عقب خابیده. ما که رسیدیم بیدار شد. شام که می‌آمد خانه‌ی ما یک عالمه قصه برای تعریف کردن داشت. او می‌نشست چای می‌خورد و قصه‌ها و سرگذشتش را تعریف می‌کرد. بابا شش دانگ حواسش می‌رفت پیش او و با دقت به حرف‌هایش گوش می‌داد. من هم ادای بابا را درمی آوردم و بادقت به حرف‌های عموذبیح گوش می‌کردم. بعضی وقت‌ها هم می‌فهمیدم چه چیزهایی تعریف می‌کند و توی ذهنم برای خودم خیال بازی می‌کردم.

عمو ذبیح دنبال گنج بود. برای گنج پیدا کردن هزار جا رفته بود و می‌رفت. می‌گفت رودبار و منجیل پر از گنجه. می‌گفت بادهای شدید منجیل هدیه‌ی خداست به آدم‌های آنجا. چون اگر این باد‌ها نبودند همه‌ی مارهای منجیل سر از خاک بیرون می‌آوردند. یادم است یک بار از سفرش به یک امامزاده تعریف می‌کرد. می‌گفت ما فهمیده بودیم که تو زمین کنار قبر امامزاده یک گنج عظیم است. اما روی قبر امامزاده ۲تا مار سیاه نشسته بودند و نگهبان گنج بودند. مار‌هایشان سمی بودند. هر کاری کردیم که از شر مار‌ها راحت شویم نشد... یک جوری خوبی تعریف می‌کرد. یک جوری تعریف می‌کرد که من با آن هیکل نیم وجبی‌ام حس می‌کردم الان است که مار‌ها نیشم بزنند...

عموذبیح به گمانم هیچ وقت گنج پیدا نکرد. چون هر از چند وقتی می‌آمد تهران کارگری می‌کرد و بعد می‌رفت شمال. تا اینکه دیگر کم کم تهران نیامد.

عموذبیح اما هنوز بعد آن همه سال عموذبیح بود. عکس بزرگ زن عمو به دیوار اتاق خانه‌شان بود.‌‌ همان عکس عروسیشان.‌‌ همان که زن عمو با لباس عروسی دارد می‌رقصد و زن‌ها همه با لباس‌های رنگابه رنگ قاسم آبادی دورش نشسته‌اند. او به دوربین نگاه می‌کند و از آن غمزه‌های عروسانه و از آن خنده‌های زندگی بخش به لبش است و... عکس زنش را به دیوار اتاقش چسبانده بود.

رفته بود تو کار بساز و بفروش. دیگر دنبال گنج نبود. اما... شاکی بود. ازین که همه‌ی پاییز را باران باریده بود شاکی بود. می‌گفت این باران نگذاشت من خانه‌ای را که می‌خاستم بسازم سر موقع بسازم. می‌گفت صبح‌ها که بیدار می‌شوم وقتی می‌بینم باران می‌آید و من نمی‌توانم کارگر‌ها را به کار بگیرم که سقف خانه را بسازند اعصابم خرد می‌شود. می‌گفت من اگر چند میلیارد تومن توی حسابم پول داشته باشم اما یک روز نتوانم کار کنم و بدوم و دنبال چیزی باشم می‌میرم...

راست می‌گفت. عموذبیح راست می‌گفت...

  • پیمان ..

نظرات (۲)

سلام
دنبال نقدهای کتاب بی نام اعترافات می گشتم به این جا رسیدم ... پروفایلتونو که خوندم جدا حیرت کردم به این کم سالی و تحلیلهای این چنینی!!! و به طور خاص مطلبتون راجع به کتاب آقای غفارزادگان...واقعا جای تحسین داره والا...!!!!
سلام
برای مطالب جدیدترت که نمیشد نظر داد
مجبورم اینجا بگم
تولدت مبارک
امیدوارم با انرژی و امید بیشتری پیش بری
راستش به این نتیجه رسیدم که هنز یه دلخوشیایی برای زنگی کردن هست
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی