جادهی طولانی مارپیچ
من نذر دارم که هر فیلم و کتاب و تئاتری که نامی از جاده در آن باشد از دست ندهم. اعتراف میکنم که جاده از جمله پرستانه (فتیش)های زندگی من است...
۶نفر بودیم. نمیدانستیم کدام تئاتر میخاهیم برویم. نام «جادهی طولانی مارپیچ» کافی بود برای اینکه بگویم همین را برویم. عباس گفت رضا گوران کارگردان و محمد چرم شیر هم نویسندهاش، حکمن باید چیز بدی نباشد. بلیطها را گرفتیم. یک تئاتر ۵۵دقیقهای با بازی امین زندگانی و سحر دولتشاهی.
بعد از اینکه جاگیر شدیم صحنه تاریک شد و ویدئو پروجکشن ته صحنه را روشن کرد. منظرهی یک جاده. از آنجادههای پر پیچ و خم که روحم را به بازی میگیرند. دوربین را بسته بودند به جلوی ماشین و در یک جادهی خلوت و پر پیچ و خم رانده بودند و هر چه را که ضبط کرده بودند به عنوان تصویر زمینهی نمایش استفاده میکردند. توی ذهنم دقت میکردم که ببینم جادهی کجاست این؟ جادهی طالقان؟ جادهی الموت؟ جادهی دیلمان نبود. جادهی دیزین؟ جادهی پل زنگوله به یوش و بلده و جاده هراز؟ فیلم خاکستری بود و چرخشهای ماشین سر پیچها تو را دنبال خودش میکشید. توی همین احوال بود که امین زندگانی سروکلهاش پیدا شد. در پس زمینهی جاده شروع به گفتن کرد: «اونا ما رو نمیخان... ولی ما ادامه میدیم...»
حس کردم خیلی خوب شروع کرده. دقیقن آن حسِ رهاییِ جاده، توی این دو جملهی آغازین بود. اما...
فقط ۲ یا ۳ دقیقه زمان لازم بود تا او و سحر دولتشاهی بزنند توی ذوقم. قصه تکراری بود. خیلی هم تکراری بود. از همان جملههای اولشان فهمیدم که نشستهام به دیدن یک فتوکپی بیکیفیت از یک شاهکار... قصهی پسری آمریکایی که دارد با قطار دور اروپا میچرخد و خیلی اتفاقی به سلین، دختر فرانسوی برمی خورد. توی یک قطار. صحبتشان گل میکند و هی حرف میزنند و هی حرف میزنند. حرفهای خیلی خوبی هم میزنند. از عشق و زندگی و مردها و زنها تا مرگ و خدا. ولی حیف که این حرفها را ۲قهرمان فیلم «پیش از طلوع» در سال ۱۹۹۵ هم زده بودند. کمی که نمایش جلوتر رفت دیدم امین زندگانی و سحر دولتشاهی در زمان رفت و برگشت میکنند. یعنی که در جاهایی از نمایش میروند به ۱۰سال بعد که آن پسر و دختر باز هم همدیگر را میبینند و دوباره شروع میکنند به حرف زدن با همدیگر. ولی متاسفانه باز هم حرفهایشان تکراری بود. این بار حرفهایشان را همان ۲قهرمان فیلم پیش از طلوع در سال ۲۰۰۴در فیلم «پیش از غروب» زده بودند! همان حرفها. همان خاطرات. همان قصهها. ولی آن دو فیلم کجا و این تئاتر کجا؟!
توی فیلم پیش از غروب وقتی دختر میفهمد که پسره عروسی کرده خیلی بد قاطی میکند و شروع میکند با داد و فریاد هر چه در درونش هست را تند تند بیان کردن. قاطی کردن و داد و فریاد کردنش از دست زندگی یک جورهایی نقطه اوج آن فیلم بود. ولی در تئاتر جادهی طولانی مارپیچ از این قاطی کردنها و به اوج رسیدنها خبری نبود. حتا صحنهی گیتار زدن دختر در آن فیلم که به شدت تاثیرگذار بود در این تئاتر تکرار نشده بود... فقط یک سری جملههای قشنگ از فیلم گلچین شده بود...
طرز بازی به شدت یکنواخت امین زندگانی و سحر دولتشاهی هم مزید بر علت بود. در رفت و برگشتهای زمانی پسر و دختر چندان تغییری نمیکردند. انگار نه انگار که با گذشت ۱۰سال هر جوانی میانسال میشود و حالا گیریم که قیافهاش عوض نشود، حداقل لحن حرف زدنش تغییر میکند... طراحی لباس سحر دولتشاهی هم بسیار عجیب بود. آن چکههای نیم متری و آن لباس سنگین اصلن به دختری که خیلی اتفاقی در یک قطار با یک پسر دوست میشود و شروع میکند با او از زندگی حرف زدن نمیخوردند... به هیچ وجه راحتیِ آن دخترِ فیلمهای «قبل از طلوع» و «قبل از غروب» را نداشت.
تا به آخر نمایش منتظر یک اتفاق بودم. قرار است قسمت سوم از سه گانه (با عنوان پیش از نیمه شب) سال ۲۰۱۳ اکران شود. انتظار داشتم نمایشنامه نویس همان طور که ۱۰سال بعد از دیدارِ اول را در قصه آورده برای خوشیِ دلِ کسی که آن ۲فیلم را دیده یک قصه از ۱۰سال بعد از دیدار دوم را هم روایت کند. یعنی یک جورهایی قصهی فیلم سوم را هم خیال میکرد... ولی انتظارم بیهوده بود...
پردهی زمینهی صحنهی نمایش هم تا به آخر جادههای پر پیچ و خم را نشان میداد. من کاملن حواسم به آنجا بود. یک جاییش باریدن ریز ریز شروع به باریدن روی شیشهی ماشین کرده بود. بسیار مشعوف شدم. بدیاش این بود که جادهها تکراری بودند. حس میکنم فقط یک جاده هم نبود. با ماشین سعی میکردند از وسط جاده بروند. طوری که خطهای ممتد و سفید درست وسط تصویر باشند. ولی وقتی ماشین از روبه رو میآمد میآمدند توی لاین خودشان. ولی هی از اول تکرار میکردند. فقط آخرهای نمایش دست از تکرار برداشتند و جادههای پر پیچ و خم در شب را نمایش دادند. میتوانستند یک جاده را از اول شروع کنند و تا به آخر بروند. تا جایی بروند که آنجاده خاکی میشود... جاده خاکی را هم میتوانستند نشان بدهند. بعد دوباره آسفالت شدن جاده را و... نمیدانم. ولی تکرار کردنِ نمایشِ پس زمینه به نظرم جالب نبود...
اگر در پوستر نمایش کنار عنوان نویسنده مینوشتند که با اقتباس از ۲فیلم پیش از طلوع و پیش از غروب خیلی آبرومندانهتر و بهتر بود. این کار را در بروشور نمایش انجام داده بودند... ولی...