سیمای مصمم مرد مشتری
برایم مطلوبتر بود که کیومیزو را به دوست و آشنا بفروشم. میدانستم که موتور سرحال و قلب تپندهای دارد و اگر خوب باهاش تا شود تا ده سال دیگر هم ماشین است. درست است که ۱۸ سال عمر داشت، اما مصرف سوخت و نوع گاز خوردنش و اینکه حتی یک قطره روغن هم ازش کم نمیشد نشانههای سلامت کامل موتور بودند. یک بار به یکی گفته بودم من پیچ چرخ این ماشین را با هزار تا پژو و مشتقات پژو و بقیهی ماشینهای ایرانی عوض نمیکنم. اغراقآمیز بود. ماشینی که از نظر قیمتی از پراید هم ارزانتر بود همچه توصیفی برایش اغراق بود. ولی به نظرم اغراق نبود. این ماشین میتوانست هزاران کیلومتر برود بیاینکه ضعف و نقص نشان بدهد. کیومیزو از نظر ظاهری نیاز به رسیدگی داشت. قلبش سالم بود. اما ظاهرش از پس سالها رخسار پیری به خود گرفته بود. آفتابسوخته شده بود و چراغها زرد و ترکدار. دوست داشتم یک دوست و آشنا بخرد و به ظاهرش برسد و بتوانم کیومیزوی نونوار شده را هم ببینم...
اما راستش «بازار» جای بیرحمی است. «بازار» دوست و آشنا نمیشناسد. اتفاقا در بازار دوست و آشنا گزینههای بدتری هم میشوند. چند نفر از دوستان آمدند و دیدند. من راستاحسینی تمام مزایا و معایب ماشین را برایشان توضیح دادم. ۶ سال سوار کیومیزو بودم و احوال تمام پیچها و پرچها و درزها و همه جای ماشین را به خوبی میدانستم. خوبیهای ماشین را هم گفتم. قیمت واقعی را هم گفتم. همه گفتند قیمتش را تند میگویی. جالبش برایم این بود که همه از اصطلاح تند گفتن قیمت استفاده میکردند. «بازار» علاوه بر غریبهسازی کلیشهساز هم است. من هزاران کیلومتر مزدا ۳۲۳ سوار شده بودم و توی تعمیرگاه حنیفه هم دهها مزدا ۳۲۳ را دیده بودم و میدانستم که کیومیزو از نظر موتوری یک سروگردن از اکثرشان بالاتر است و گول ظاهرش را نباید خورد. اما همه بر اساس ظاهر تصمیم میگرفتند. ندادم. میدانستم که اگر ارزان بدهم بعدها خیلی حسرت خواهم خورد که چرا ماشین به این خوبی را مفت دادهام.
شک هم داشتم البته. فکر میکردم ماشینی که ۱۵ سال است دیگر تولید نمیشود مشتری چندانی نداشته باشد. آخرین سفر را هم باهاش تا مشهد رفتم و برگشتم. توی یکی از توقفهای وسط مسیر، از زاویههای گوناگون از کیومیزو عکس تبلیغاتی انداختم و گفتم خداحافظ پسر خوب. از سفر که برگشتم توی دیوار آگهی گذاشتم. قیمت را هم مثل بقیه گذاشتم و گفتم حالا تا چند میلیون کمتر هم مشتری بود میدهم.
برخلاف تصورم مشتری زیاد داشت. هم دلالها بودند و هم مصرفکنندههای عادی. دلالها را رد میدادم. خودشان رد میشدند البته. چون قیمت پایین میگفتند و اینکه حاضر نبودند بیایند شرق تهران ماشین را ببینند. مصرفکنندهها عموما کسانی بودند که از ماشینهای ایرانی ذله شده بودند؛ ولی پولشان هم نمیرسید که ماشین خارجی ۴-۵ سال کارکرد بخرند. یکیشان مردی بود که پژو داشت و از اینکه ماشینش هر ۲۰-۳۰ هزار کیلومتر یک بار واشر میزند و مصرف سوختش صدی ۱۲-۱۳ لیتر است ذله شده بود. اما از کیومیزو هم ترس داشتند. ته تهش میگفتند مزداست و اگر خرج داشته باشد خیلی گران است. من هم اصراری نمیکردم که این ماشین خرجی ندارد. حالت اشتیاق و ترس همزمانشان را درک میکردم. ولی دوست نداشتم. خودم هم توی تصمیمهایم این حالت را دارم و خیلی ویژگی بدی است. تورم افسارگسیخته و وابستگی همه چیز به قیمت دلار انگار این دودلی و تردید را در همه نهادینه کرده. همهشان هم برای اینکه ریسک کار را پایین بیاورند قیمت پایین پیشنهاد میدادند و من هم میگفتم ببین توی ایران یک ماشین باشد که خوب بتوانم در موردش نظر بدهم همین ۳۲۳ است و میدانم چه ماشینی دارم میفروشم. قیمتش این نیست. میرفتند.
تا اینکه مرد ریشو و خانمش آمدند. پراید داشتند. حالت مصممی داشتند. ماشین را نگاه کرد و گفت ظاهرش جای کار دارد. موتوری را هم اجازه هست سوار شوم؟ گفتم بله. خانم و آقا جلو نشستند. یک مسیر کامل برایش در نظر گرفتم که هم ترافیک و دنده یک برود و هم تا ۱۲۰ تا بتواند سرعت برود. خوب گاز داد و شتاب گرفت و همه چیز را تقریبا تست کرد و چند تا سوال پرسید. تهرانیجماعت یا خودش مهاجر است یا ننه بابایش. خانمش رشتی بود. پیاده که شدند از قیمت پرسیدند. من و بابام بودیم. قیمت گفتیم. گفتند تخفیف نمیدهید؟ بابام به خاطر گیلانی بودن خانمش یک کوچولو قیمت را پایین آورد. میدانستم که کیومیزو دخترکش است و معمولا دخترها و زنها دوستش میدارند. بعد از پیاده شدن برق رضایت را توی چشمهای خانمه دیدم. سر قیمت دیگر چانه نزدند. بقیهی مشتریها چانه میزدند و تا ۳۰ میلیون کمتر قیمت پیشنهاد میدادند. اما این دو تا چانه نزدند. حتی ایرادهای ماشین را هم برجسته نکردند. آقاهه گفت من تا عصر بهتان خبر میدهم و آدرس جایی حوالی محلمان را گرفت تا برود یک ماشین هم آنجا ببیند. عصر خبر داد که میخواهم.
از مرد مشتری خوشم آمد. تکلیفش مشخص بود. میدانست که دقیقا چه ماشینی میخواهد. میخواست پرایدش را بهتر کند و گزینهی بعدیاش را هم مشخص کرده بود. ترس و دلهره و دودلی بقیه را هم نداشت. قیمت را هم انگار دستش آمده بود. چند تایی رفته بود نگاه کرده بود. مصمم بود. حاضر بود برای تصمیمی که گرفته هزینه بدهد. من در آن ۴-۵ روز کم دیدم. یعنی خودم هم در برهههای کمی از زندگیام اینجوری بودهام. دوست داشتم این ویژگیاش را. بدانی چی میخواهی و بروی به سمتش... دو دل نباشی. تردید نداشته باشی...
کیومیزو یک مشتری دیگر داشت که اول ۳۰ میلیون ارزانتر پیشنهاد داده بود. پیگیر بود. در ۴ روزی که توی دیوار گذاشته بودیم ۳ بار زنگ زد. بار سوم وقتی فهمید که با قیمتی که گفتهایم مشتری پیدا شده گفت من هم همان قیمت را میخواهم. اما ندادم. خوب فهمیده بود که کیومیزو از نظر موتوری چه قدر سرحال و قبراق است و ماشین ارزشمندی است. به خاطر همین پیگیر بود. اما ازینکه حاضر نبود هزینه بدهد خوشم نیامد. تا یکی پیدا شد، او هم قیمتش را بالا برد. او هم مصمم بود. اما رقابتجو هم بود. مصمم خالی قشنگ است و البته که مصمم خالی بودن کار سختتری هم هست.
وقتی توی دیوار جنسی را میخواهی بفروشی و نیاز به دیدار مشتری هست، حدس زدن قصهی زندگی مشتری یکی از سرگرمیهای جالب است. اینکه مشتری چند سالش است؟ اهل کجاست؟ شغلش چی است؟ با همسرش چهطور تا میکند؟ خانهاش کجاست و چه شکلی است؟ سرگرمیهایش چگونهاند؟ رفتارش با بقیه چگونه است؟ کجاها رفته؟ چرا میخواهد جنس تو را بخرد؟
من حدس میزدم که مرد مشتری، بازاریاب باشد. چون حس میکردم خیلی گشته. شنبه که آمد فهمیدیم حسابدار است. به نظر بابام حسابدار خوبی نبود. چون چکی که از مشتری پرایدش به نام من گرفته بود چک رمزدار نبود. سر پاس شدن چک کمی علاف شدیم. سنش را حدس میزدم ۴۰ سال باشد. ۴۴ سالش بود. حدس میزدم خانمش ۳۰ ساله باشد. اما خانمش هم ۴۴ ساله بود. تازه ازدواج کرده بودند. پرایدش را ۵ سال پیش خریده بود. گفت صفر کیلومتر خریدم که دردسر نداشته باشم. اما حالا بعد از ازدواج بیشتر برایش یک ماشین راحت و سرحال سوار شدن مهم شده بود. خرید کیومیزو برایش از اثرات آمدن یک زن به زندگیاش بود. روز محضر برادرخانمش هم آمده بود. هم خودش هم برادرخانمش ریش بلند داشتند. به ریششان خیلی هم رسیدگی کرده بودند. شانه کشیده و مواد نگهدارنده زده و ازین کارها. حالا او روی برادرخانمش اثر گذاشته بود یا برادرخانمه روی او اثر گذاشته بود نفهمیدم... ولی حالت مصمم و بدون شکش را دوست داشتم. وقتی کلیدهای کیومیزو را بهش دادم دوست داشتم یک نگاه خداحافظی به کیومیزو بندازم. اما ننداختم. جلوی خودم را گرفتم. حس کردم خوب نیست. به جایش گفتم مبارک باشه و راهم را گرفتم رفتم.
- ۱ نظر
- ۱۳ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۹:۵۶
- ۱۷۹ نمایش