تآترهایی که این چند وقت دیدهام
۱- هر کسی یا روز میمیرد یا شب، من شبانهروز
وقتی یک کتاب را میخوانم، وقتی یک فیلم میبینم، وقتی به تماشای یک تآتر مینشینم و حتی وقتی یک نقاشی و عکس را نگاه می کنم اولین چیزی که دنبالش میگردم قصهاش است. این که داستان چه بوده. از کجا شروع شده به کجا دارد میرسد. سیر وقایع چطور بوده. ناخودآگاه دنبال این میگردم که سیر وقایع را از نظر زمانی توی ذهنم بچینم و اگر جای خالی پیدا میکنم در ادامه بیشتر دقت کنم تا آن جای خالی را پر کنم و قصهاش را برای خودم بسازم.
راستش این که نویسنده، فیلمساز، کارگردان، نقاش، عکاس و... چطور آن قصه را تعریف کردهاند بخش اصلی لذت است. این که چه قر و قمیشهایی آمدهاند، چه ربط و بیربطهایی را سوار قصهی اصلی کردهاند، اینکه چطور یقهی تو را گرفتهاند و قصهشان را توی گوشت زمزمه کردهاند و آخرش هم یک ماچ آبدار از صورتت چیدهاند که قصهشان را به یاد بسپری. اینها هنر روایتگری است.
اما وقتی قصه نداشته باشی روایتگری تبدیل به ادا و اطوار میشود.
«هرکسی یا روز میمیرد یا شب، من شبانهروز» به نظرم ادا و اطوار آمد؛ چون قصهی پدر و مادر داری نداشت. از آن تآترهای کولاژگونه بود. از آن روایتهای به قول اچ پورتر ابوت نویسندهی کتاب سواد روایت، روایت قاب. قابی که در آن چندین جزء و نیمچه قصه قرار گرفته بود و تو باید بین نیمچه قصهها نخ تسبیحی پیدا میکردی. اما مگر میشد نخ تسبیح پیدا کرد در این تآتر شلم شوربا؟
تنها بندی که من توانستم برای خودم بسازم و آن را هم مطمئن نیستم که توهم زدهام یا نه، دخالت ویرانگر حکومت در داستانهای عاشقانه بود. این که یک جا جنگ و یک جا سرکوب و یک جا بگیر و ببند، زن و مرد، دختر و پسر را از عشقورزی میاندازد. برای این گزاره شواهد خیلی کمی دارم البته. اگر هم این باشد از نظر فکری با این نخ تسبیح مشکل جدی دارم... چون توی ناموس فکری من آدمها کنشگران اصلیاند و حکومت کنشگر اصلی نیست.
اما به قدری خرده روایتهای توی این تآتر از برساختن نخ تسبیح بین خودشان دور و بیربط بودند که من فقط آزار دیدم. دیوار چهارم در چند جای این نمایش شکسته میشود. چرا؟ دلیلی دیده نمیشود. هنوز تآتر شروع نشده بازیگری شروع به خواندن یکی از ترانههای سیاوش قمیشی میکند و با دست به مخاطبان اشاره میدهد که همراهی کنید. چای نخورده پسرخاله شدن. یک جا دو نفر از تماشاگران به صورت تصادفی به صحنه آورده میشوند تا مخاطب مونولوگی قرار بگیرند. همین و همین. کاملا انفعالی. چرا؟ معلوم نیست. انتهای تآتر افشانههای آبی که بالای سر تماشاگران تعبیه شده با صدای فشششی آب میپراکنند و فضای بیش از حد گرم سالن را خنک میکنند. به حدی از بیربط بودن خرده ورایتها به هم در این تآتر خسته شده بودم و ذهنم از ساختن قصه ناتوان شده بود که این صدای فششش آب و تمام شدن تآتر نویدبخشترین حالت ممکن بود! آخرش هم نفهمیدم قصهی این تآتر چه بود...
۲- لرز
لرز یک قصهی نمادین داشت: یک قصهی نمادین دو لایه. قصهی یک خانوادهی عجیب و غریب در کوهستانی دوردست. خانوادهای با جورابهای قرمز. پدری نویسنده. مادری لنگ، در آرزوی بازیگری و یک پسر عجیب و غریب. پسری که آزمایشگاه پدر و مادرش شده بود. به او اسم اشیاء را جابهجا یاد داده بودند تا بر اساس کنش و واکنشهایش پدر کتابی بنویسد. کتاب منتشر شده بود و با استقبال عموم مواجه شده بود. حال پدر و مادر در تدارک آزمایشهایی دیگر بودند تا بتوانند جلد دوم کتاب را هم بنویسند و پول بیشتری دربیاورند. آزمایشهای بیشتر یعنی به دنیا آوردن یک فرزند دیگر... فرزندی که از قضا دو قلو شده بود. دو دختر که با همدیگر تفاوت داشتند. یکیشان به ساز رفتارها و آزمایشهای پدر و مادر میرقصید و آن یکی نمیرقصید... دختری که به ساز پدر و مادر نمیرقصید قل دیگرش را خورد. پدر و مادر از او راضی نبودند. چون به ساز آنها نمیرقصید. او را کشتند و از شکمش قل دیگر را بیرون آوردن. دختر شد همان دختری که آنها میخواستند. اما پایان نمایش تراژیک بود... دختری که به سازشان میرقصید آن قدر در پیروی از قوانین عجیب و غریب پدر و مادر پیش رفت که خودش جای پدر و مادرش را گرفت. عصیان کرد. عصیان او باعث عصیان پسر اول شد. پسری که زندگیاش تباه شده بود و در آخر زندگی همه را هم تباه کرد...
حالا که مدتی از تماشای این تآتر گذشته میبینم عجب قصهای داشته این تآتر. سهیل این قصه را در مورد خیلی از پدر و مادرها دیده بود. کسانی که بچه را بازیچهی امیال خودشان کرده بودند و آخرش هم همان بازیچه زده بود زندگیشان را ویران کرده بود. پدر و مادرهایی که بچه را تجسم امیال و آرزوهای سرکوبشدهشان می کردند... حالا که نگاه میکنم فراتر از پدر و مادر هم میتواند باشد این قصه. قصهی دولتها و ملتها هم میتواند باشد. داستان حکومتی که برای امیال خودش شهروندانش را بازیچه میکند. بعد از موفقیتهای اولیه در بازیچه کردن شهروندانش بازی را گسترش میدهد. شهروندان حرف شنویش را نگه میکند و شهروندان پررو ولی خوش قلبش را له و لورده میکند...
ولی روایت این تآتر ضعیف بود. اجرایش جذاب نبود. قر و قمیشهای روایت این تآتر نرم و نازک نبود. تو ذوقت میزد. حوصلهات را سر میبرد. تیز بود. گوشه داشت. ریزهکاریهای روایت سطح رویی را خوب درنیاورده بود. جورابهای قرمز بازیگران بعد از چند اجرا کثیف شده بود. خیلی از مراسم و حرکات و سکنات بازیگران تصنعی شده بود. میخواست توی چشمت کند که این سطح رویی را ول کن و بچسب به آن قصهی زیرین...
۳- پینوکیو
از آن تآترهای چند بار مصرف بود. مانیفستی در باب دروغ. قصهی یک قتل با ریزداستانهایی در خدمت قصهی اصلی. و شیوهی روایتی که فوقالعاده بود. اوجش جملاتی بود که پی در پی تکرار میشد. هر بار از دهان یکی از شخصیتها. هر بار با یک لحن و تو را وا میداشت که به دروغ فکر کنی. به آدمها. به بچههایی که دروغ میشوند. به زن و شوهرهایی که دروغ میگویند. به روابطی که حول دروغ شکل میگیرند... توی تیوال نگاه کردم. دیدم تا به حال ۵ بار اجرا شده است. اجراهای بعدیاش را حتما بار دیگر خواهم رفت.
موضوع لرز رو که میخوندم یاد یه فیلمی افتادم با همین موضوع که پارسال دیده بودمش. اسمش دندون سگ بود dogtooth یه خانواده پنج نفره یونانی و صحنه اول فیلم هم بچه های خانواده رو نشون میداد که برای هر وسیله اسم دیگه ای رو میگفتن. یادم نیست ولی مثلا تصویر تلفن رو نشون میداد و اونا میگفتن دیوار. انگار از اول همه چی رو چپکی فهمیده باشن. احتمالا از همون ایده گرفتن.