برترین عکس نوشت های humansofamsterdam
صفحهی humansofamsterdam توی اینستاگرام 27600 نفر فالوور دارد. از آن صفحههای عکس نوشت است. هر عکس روایتی است از زندگی یک آدم و باورها و سرگذشتش. با شروع سال 2018 سه تا عکس را بهعنوان برترین عکس نوشت های 2017 انتخاب کرد. روایتهای جالبیاند از عکس هایی که هلندی ها برای این صفحه فرستاده اند:
1- قصهی پائولا
من در طبقهی هجدهم یک برج مسکونی زندگی میکردم، یک آپارتمان خیلی کوچک. آسانسور کار نمیکرد. ملت توی راهپلهها میشاشیدند و مواد مصرف میکردند. من برای اینکه بتونم پول لازم برای زندگی کردن رو تأمین کنم مجبور بودم تمام ساعات روز کارکنم. واقعیت داشت منو با این باور که لندن فقط یه سگدو زدنه له میکرد. مثل اسب کار میکردم، روزانه هزاران نفر رو میدیدم بدون اینکه با هیچ کدوم شون حرف بزنم و به مرحلهای رسیده بودم که به خودم میگفتم: من دارم چی کار میکنم؟
یه شب که من و دوستم تو یه میخونه بودیم یه مردی رو دیدیم که از زندان برگشته بود. اون پول زیادی داشت اما دوستان زیادی نداشت. تو دریای کارائیب یه قایق رو اجاره کرده بود و به ما پیشنهاد داد که بهمون پول میده تا برای یه دریانوردی دوهفتهای همراهش بشیم.
من گفتم قبوله و به مادرم چیزی نگفتم.
بعد از اون سفر ما به فرودگاه رفتیم تا برگردیم خونه. من اون جا با کوله پشتیم نشستم و به فکر فرو رفتم. نه... من نمی خوام برگردم. بنابراین برنگشتم و همون جا با بلیط برگشتم بای بای کردم.
لینک متن اصلی
2- قصهی نازنین
در جامعهای که من ازش میام هدف اصلی زنها ازدواج و زندگیای بود که حول شوهرشون و بستگان و فامیلها شکل می گیره. خیلی از دخترایی که تو دایرهی اطرافیانم هستن هنوز هم فکر می کنن که زندگی بعد از ازدواج شروع می شه.
یکی از چیزهایی که من در چند سال اخیر یاد گرفتم اینه که شما این چیزها رو در دستان خود ندارید، اونا سرنوشت شماست. شما باید به کاملترین شکل زندگی خودتونو بکنید، از خودتون لذت ببرید و مهمتر از همه به خودتون آموزشهای لازم رو بدید تا بتونید مستقل باشید. آدمش نهایتاً بهطرف شما میاد، کسی که برای شما نوشته شده. در مورد چیزهایی که هیچ کنترلی بر اونا ندارید هیچ نگرانیای وجود نداره.
3- قصهی پسر اوگاندایی
- بابام مدتی طولانی مریض بود و بیشتر پول مامانم خرج درمان اون شد. بابام ماه پیش مرد و ما داریم تلاش می کنیم که که جای خالیشو پر کنیم. من قبلا بعد از مدرسه زیاد فوتبال بازی می کردم، اما الان نه. الان بیشتر وقت آزادم رو کار می کنم تا به مامانم کمک کنم پول جمع کنه. اون می خواد پول جمع کنه و کسب و کار کفش فروشی شو دوباره راه بندازه. اون نقشه کشیده که دو تا مغازه تو بازار بگیره: یکی برای خودش و یکی هم برای موزها.
من معمولا به مردمی که می بینم می گم موزهای من باعث خوشحالی میشن و مطمئنم که اینطوره. چون من موزها رو با لبخند می فروشم. اما کار کردن همیشه جالب نیست. من سعی می کنم خوب باشم، اما آدم های بد کار رو برای من سخت می کنن. من حس می کنم که دارم به غول ها موز می فروشم. بعضی ها از کوتاه قد بودن سوءاستفاده می کنن و موزها رو از من می دزدن. من سریع متوجه نمی شم. وقتی می فهمم که موزها رو چک می کنم و می بینم یه تعدادی شون نیستن. در همین موقع ها مامورهای شهری از معلوم نیست کجا میان و هر چیزی که برای من باقی مونده توقیف می کنن.
خیلی وقت ها آرزو می کنم کاش یه کم قدبلندتر بودم. اون وقت آدم های بد به راحتی موزهای منو نمی دزدیدن و من می تونستم سریع تر بدوم. اما چاره ای ندارم. باید قوی باشم و مثل آدم بزرگ ها کار کنم.
- دوست داری برای کریسمس چه هدیه ای بگیری؟
- هدیه؟ من تا حالا همچه چیزی نگرفته ام. من نمی دونم چه چیزی باید بخوام. یک درمان برای این که بعد از یک روز کاری خسته کننده آدم سر کلاس نخوابه؟ نه، من بهش عادت کردم. شاید یه پیرهن تیم فوتبال رئال مادرید... اما من خیلی کم ازش استفاده خواهم کرد. چون که کمک کردن به مادرم مهمتر از فوتبال بازی کردنه.