حوادث
همیشه با رفتن آدمها حوادثی هم رخ میدهند. حوادثی که خیلی وقتها دیده نمیشوند. حوادثی که خیلی وقتها هم با تأخیر اتفاق میافتند.
فلافل فروشی بینامونشان انتهای خیابان جشنواره خیلی بیسروصدا یکی از مشتریانش را از دست میدهد. در ساعت 12 نیمهشبی تابستانی آن فلافل فروشی برای آخرین بار در آن روز فر کوچک پیتزایش را روشن میکند و اصلاً نخواهد دانست که آخرین مشتری شبش، دیگر طعم پیتزاهای او را نخواهد چشید.
صندلیهای ماشینی قدیمی خوشحال از نشستن 5 نفر کنار هم در فضای درون ماشین و گپ و گفت های شان، خبر نخواهند داشت که یکی از آن 5 نفر دیگر آن صندلیها را تجربه نخواهد کرد.
هوای شهر و بهخصوص لوپ سیگاریهای دانشگاه دیگر طعم نفسهای سیگاری یک نفر را نخواهند چشید .
ارز مسافرتی برای تمام شهروندان ایرانی بهجز
آنهایی که میروند کربلا قطع میشود و...
آخر شب خیلی آرام رساندیمش دم خانهشان. ازش شیک و مجلسی خداحافظی کردیم. شب خوبی بود. بعد از مدتها دورهم جمع شدیم. یک تآتر نگاه کردیم. صادق را تا میدان آزادی رساندیم. دور میدان آزادی چرخیدیم. هیچ قصدی نداشتیم. هیچ برنامهی دراماتیکی در نظر نبود. حتی وقتی دور میدان هم چرخیدیم هیچ معنای نمادینی وجود نداشت. ولی خب... حالا که دارم مینویسم به نظرم میدان آزادی در آخرین شب با هم بودنمان نمادین شده. او داشت آزاد میشد. شاید هم داشت آزادیاش را از دست میداد. آزاد میشد. چون میتوانست از تمام قیدوبندها و اماواگرها رها شود و دل ببندد به فقط تلاش کردن خودش. خاکی دیگر، قوانینی دیگر، آدمهایی دیگر، مستقل شدن، مرد شدن... شاید هم داشت آزادیاش را از دست میداد. دور شدن از خانه و کاشانه، کار کردن، از دست دادن تماموقتهای بیهودهای که در دانشگاه سپری میکرد...
نزدیکهای خانهشان از دانیال نالید که خیلی دوست داشت ببیندش. ولی نیامد. خودش را، گذشتهاش را گموگور کرده و حاضر نیست حتی برای آخرین بار کسی از گذشتهاش را ببیند. وقتی از هم جدا شدیم حمید گفت تهمینه دوست داشت او را ببیند. گفتم دست نخواهد داد. بعدش به این فکر کردم که این ویژگی روابط انسانی را کجای دلم بگذارم؟
پسری در شرف رفتن. حسرت دیدن دوستی قدیمی، بیخبر از اینکه دیدن خودش هم حسرت کسی دیگر است. شاید این قصهی زنجیرهی روابط انسانی است. انگار همیشه آدمها باید به یک نفر دیگر نگاه کنند، کسی که به آنها نگاه نمیکند و این تسلسل در آدمهاست که آنها را مثل یک زنجیر کنار هم نگهداشته.
لحظههای پشیمانی هم بود.
- اگر در ایران نوشیدن و رقصیدن آزاد بود و اینقدر پارتیبازی و همهچیز دست ژنهای خوب نبود میماندم ها... هیچ جای دنیا مثل اینجا نیست. حال می دادها... ولی بیخیال. دیگه دارم می رم. برم زور بزنم ببینم اون جا چه کخی می شم.
- رفتن مثل یه خون تازه ست. می ری اون جا و خون تازهای با گلبولهای قرمزتر و با اکسیژن بیشتر تو رگ هات پمپاژ می شه. یه نیروی تازه پیدا میکنی. سعی میکنی. زور میزنی. از کرختی درمیای. با تمام وجودت شروع به دویدن میکنی و دویدن یعنی زندگی کردن... خون تازهی رفتن یه چیز دیگه ست...
این را محمد بهم گفت. 10 روز بعد از رفتن فرزان.
دیدن بعضی آدمها حادثه است. دیدن بعضی آدمها بعد از رفتن کسی دیگر حادثه است. آدمهایی که یادت بیاورند درجا زدن یعنی چی. رفیقی که چندین سال بشناسدت و ماسکهای مختلف تو را دیده باشد و بداند که فلان جا کدام ماسکت را بهصورت زدهای و بهمان جا کدام ماسک را و درک کند که چه قدر ماسک بهصورت زدن خستهکننده است و در این بوم و برای ادامهی نفس کشیدن لازم و ضروری...
شام نخوردیم. ایدهای برای شام نداشتیم. پیتزا و ساندویچ و این مزخرفات؟ رها کنیم. دهن معده من صاف شده با این آت و آشغال ها. رستوران و این حرفها؟ محمد، من آس و پاس تر ازین حرفهام. نه که خسیس باشم، نه... دخل و خرج نمیخواند... بیا نان سنگک داغ بگیریم با الویه به رگ بزنیم. باشه... رفتیم نشستیم توی پارک و نان و الویه خوردیم و از 13 سال رفاقتمان حرف زدیم و راستش ته تهش دلم گرفت که توی این شهر هیچ پاتوقی ندارم. هیچ ساندویچی یا قهوهخانهای من را مشتری خودش نکرده. هیچ پاتوقی نیست که برای یک پیاله لب را تر کردن بارها سراغش رفته باشم و رفیقم را مهمان خودش بداند... اینجوری، رفتن راحتتر باشد شاید... شاید هم نه... عادت به غریبگی باشد شاید...