دلت عشق همان چیزی را دارد که زخمیاش هستی!
اولش خیلی بهم برخورد. دقیقاً هم نفهمیدم چرا بهم برخورد. دلیلش خاطرههای من با سردر 50 تومانی بود؟ دلیلش این بود که من خودم را لیسانسیه ی دانشگاه تهران میدانستم؟دلیلش شکوه و عظمتی بود که این سردر لعنتی توی تمام فیلمهایی که در 50سال اخیر از خیابان انقلاب گرفتهاند داشته است؟ دلیلش حس مالکیت من به آن سردر بود؟ دلیلش نماد کتاب گشوده بودنش و نمردن عمل خواندن بود؟ نفهمیدم. فقط دلم بهاندازهی یک آسمان ابر گرفت.
عکسهای نماز جماعت خواندن جلوی سردر را بعداً دیدم. ربطی به آنها نداشت. از آنها دلگیر نشدم. هر کنشی واکنشی دارد. آنها فقط به یک سری هیجانات هیجانیتر واکنش نشان داده بودند. خواسته بودند ثابت کنند که قاتیاند... ناآرامی های توی دانشگاه برایم دیگر هیچ هیجان و و نکته خاصی ندارد. فقط شعارنوشتههای روی سردر با آن خط خرچنگقورباغه پوست تمام تنم را خراش داد و قاچقاچ کرد.
بعداً دیدم که سبحان توی توئیترش تا جایی که میشده هی تکرار کرده:
«رو سردر تاریخی دانشگاه_تهران با اسپری شعار ننویس لعنتی با اسپری شعار ننویس لعنتی با اسپری شعار ننویس لعنتی با اسپری شعار ننویس لعنتی با اسپری شعار ننویس لعنتی با اسپری شعار ننویس لعنتی...»
فهمیدم این خراش و قاچقاچ شدن لعنتی تجربهی مشترک بوده.
تا چند دقیقه فراموشم شده بود که جناب خودم یک روزی از شدت پوچی و نفرت و بیهودگی و کجرفتاریها دلم خواسته بود که بشاشم به همین سردر دانشگاه تهران و مراتب انزجار خودم را تخلیه کنم... زخمی تمام سال هایی بودم که به نظرم توی دانشگاه ماندم و هیچ چیزی یاد نگرفتم. زخمی تمام سال هایی بودم که از زیر آن سردر رد شدم و آمدم و رفتم و هیچ کوله بارم از یادگرفتنی ها، از یاد گرفتن چگونه یاد گرفتن سنگین نشد...اما...
آدمیزاد موجود غریبی است. عشق و نفرتش سروته ندارد. دقیقاً عاشق همان چیزی است که بدترین زخمها را ازش به دل دارد!