گعدهی جویس و نجدی و دوگار
میدانم که دارم اشتباه میکنم. زیاد کتاب خواندن و در و بیدر کتاب خواندن را میگویم. میدانم که باید مرتبط کتاب بخوانم. متمرکز کتاب بخوانم. میدانم که خیلی وقتها اصلاً نباید کتاب بخوانم. باید بروم ببینم. باید بهجایش آدمها را ببینم. با آدمها حرف بزنم. سروکله بزنم. چرتوپرت بگویم. چرتوپرت بشنوم. میدانم که باید فیلم ببینم. بیشتر از کتاب خواندن باید فیلم ببینم. میدانم. اما دست خودم نیست. معتادم.
وقتی دیدم محمدجواد توی گودریدزش از «خانوادهی تیبو» آنچنان تعریف کرده گفتم حتماً باید این کتاب را دست بگیرم. شنبه که رفته بودم کتابخانه عمومی رسالت خانم مهربان کتابدار نظرم را در مورد «منظر پریدهرنگ تپهها» پرسید. بعد ویرش گرفت که راهنماییام کند تا یک کتاب بگیرم. هر چه کتاب امیلی برونته و شارلوت برونته و اینها بود بهم پیشنهاد میداد. نمیدانم چرا. خسته شدم. سریع یاد تیبو افتادم. داشتند. امانت گرفتم و خلاص شدم.
فقط 1 جلدش را گرفتم. حجمش ترسناک است. ولی دیشب که شروع کردم تا الآن 100 صفحه خواندهام. اشتباه میکنم. میدانم. خواندنش الآن به هیچ جای زندگیام ربط ندارد. به هیچ کارم نمیآید. ولی...
فصل 7 کتاب اول خانواده تیبو طولانی بود. ژاک و دانیل نوجواناند. خود مارتن دوگار توی کتاب کودک خطابشان میکند. ولی خب با خطکشهای امروزی دو پسر نوجواناند. فصل 6 شرح نامهنگاریهای این دو پسر به همدیگر در دفترچهی خاکستری بود و فصل 7 شرح فرارشان از مدرسه و شهرشان، سوار قطار شدن، رفتن به مارسی و شبی را در مسافرخانه سر کردن بود. شرح رؤیای کشتی سوارشدنشان و رفتن به دوردستها بود... هیجانانگیز بود. هنوز هم همچه قصههایی من را به هیجان میاندازد. فرار از مدرسه و طغیان علیه تمام چرتوپرتهایی که مدرسه و خانواده و جامعه تحویل آدم میدهند، از آن قصههاست که پر است از کشف و شهود.
بعد یادم آمد که با این مضمون من داستانهای دیگری هم خواندهام. یاد داستان «برخورد» جیمز جویس افتادم. توی مجموعه داستان «دوبلینیها» جیمز جویس قصه 3 نوجوان را تعریف میکند که تصمیم میگیرند به مدرسه نروند و عوضش بروند به بندرگاه. یکیشان جا میزند و قال میگذارد و آن دو خوشخوشان راه میافتند طرف یک شهر دیگر. میزنند به جاده و میروند و میروند و آدم ناتویی را میبینند. یکجور حس بزرگ شدن را تجربه میکنند و بعد برمیگردند.
قصهی فصل 7 مارتن دوگار هم همین را داشت. اتفاقات جذابتری هم داشت لامصب... (نمیگویم تا بروید بخوانید!)
بعد یادم افتاد به یکی از قصههای بیژن نجدی. قصهی 3 پسر نوجوان که یکیشان 18 سالش تمام میشود و وارد 19 سالگی میشود و آن دو تا هنوز توی 18 سالگیاند. قصهی ولگردیشان در شهر رشت و الدرمبلدرمهای پسری که از مرز 18 سالگی گذشته و مسخرهبازیهایشان و طغیانشان. فکر میکردم که توی آن داستان هم از مدرسه فرار کردهاند. ولی الآن که نگاه کردم دیدم نه. صبحش مدرسه رفتند. بعد از مدرسه توی شهر رها شدند و ولگردی کردند و ولگردی کردند و آقا مرتضای 18 سال تمام با زخمی که نام داستان (نگاه یک مرغابی) از تشبیه آن زخم آمده، بزرگ شدن را تجربه میکند.
میدانید؟ من کار بدی میکنم که در و بیدر کتاب میخوانم. روند ندارم. ولی اینکه توی ذهنم بیژن نجدی و جیمز جویس و روژه مارتن دوگار کنار هم بنشینند و هرکدامشان به زبان خودشان قصهی مشترکی را تعریف کنند آی کیف دارد، آی حال میدهد...