گاوبازی
آن روز که از بالای پل عابر پیاده رد میشدم چند دقیقه ایستادم و به ماشینهای زیر پایم نگاه کردم. دوست ندارم ماشین سوار شوم. تا جای ممکن مسیرهای 15دقیقهای تا نیمساعته را پیاده میروم. وقتم ارزش دارد؟ فکر نکنم. غروب شده بود. بزرگراه کیپ تا کیپ از ماشینها پر بود. 6 لاین ماشین در هر دو طرف ایستاده بودند. یکطرف رنگ زرد چراغ جلوها بود و طرف دیگر رنگ قرمز چراغ عقبها.
عینکم را برداشتم. برای ما نزدیکبینها وقتی عینک را برمیداری کنتراست تصاویر از بین میرود. همهچیز به هم میچسبد. همهچیز پیکسلهای بزرگ 6 ضلعی میشود. دنیا کم کیفیت میشود و رنگها به هم میچسبند. حتی 6 لاین هم ماشین هم غیرقابل تشخیص میشود. بدون عینک فقط یک پردهی قرمزرنگ میدیدم زیر پایم و یک سیاهی آن جلوها... همان سیاهی آسمان که همهی این قرمزها زور میزدند به سمتش بروند. زور میزدند که بروند به جهنم.
بعد خودم را گذاشتم جای آن آدمهایی که آن پایین توی ماشینهایشان نشسته بودند. دیوانه نمیشدند؟ ساعتها چراغقرمز ترمز ماشینهای جلوییشان را میدیدند. وحشی نمیشدند؟ ماتادورهای اسپانیایی هم برای به هیجان آوردن گاوها جلوی آنها پردهای قرمزرنگ میگیرند. این آدمها در روز 2ساعت 3ساعت قرمزی چراغترمز میبینند, وحشی نمیشوند؟
معلوم است که وحشی میشوند. معلوم است که همچون گاوهای خروشانی میشوند که دوست دارند شاخشان را به هر مانعی سر راهشان بکوبند و ویران کنند. این را وقتی میخواستم از خط عابر پیادهی خیابان باریک بعدی بگذرم فهمیدم. جایی که تاکسی سبزرنگ حتی یک ترمز هم نکرد که من رد شوم. فقط توانستم بدوم و جان به در ببرم.