تک درخت-3
همدان، میدان باباطاهر
- ۳ نظر
- ۳۱ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۸:۱۴
- ۵۹۱ نمایش
بدن در جامعهی پست مدرن تعریف متفاوتی با گذشته پیدا کرده است. همان طور که الین بالدوین وهمکارانش در «مقدمهای بر مطالعات فرهنگی» به نقل از ویکتور ترنر مینویسند: «ما نه تنها بدن داریم و باید نیازهای غذایی و بهداشتی آن را پاسخ دهیم، بلکه ما بدنهایمان هستیم، زیرا بدن ما حمل کنندهی وجود فردی ماست. هستی ما به منزلهی انسان در این جهان بر بدن ما قرار دارد که با مرگ آن فردیت ما نیز میمیرد. از این رو بدن هم سوژه و هم آبژه است.» در این تلقی از بدن، برخلاف نگرش سنتی که انسان را محدود به اندیشه میکرد، چنان که مولانا میگوید:
ای برادر تو همه اندیشهای
مابقی خود استخان و ریشهای
انسان پسامدرن، استخان و ریشه را هم جزیی از خود یا عین خود میشناسد. از این رو میخاهد در فرآیند فردی شدن، بدن خود را فردی کند و آن به منزله پایگاهی برای بروز و ابراز خلاقیتهای خیش به کار گیرد. جوان ایتوایستل در «بدن مد شده»، به نحو دیگری این موضوع را تحلیل و بیان میکند. در فرهنگ کنونی بدن به پایگاه هویت فرد تبدیل شده است. ما بدن خود را به منزله چیزی متمایز از دیگری میفهمیم که حامل و دربردارندهی هویت ماست و مکانی برای تجلی بیان شخصی ما از خیشتن. از این رو بدن خود را به گونهای ملبس میکنیم که منحصر و یگانه بودن ما را نشان دهد. اما در جامعهی پست مدرن هویتها دیگر ثابت نیستند بلکه همان طور که «گیدنز» میگوید فرد هویت بازتابی دارد و فرد هر لحظه تحت تاثیر اطلاعات و دانش نوین، شیوهی زندگی و هویت خود را تغییر میدهد. در چنین فضای اجتماعی است که لباس استعارهای از هویت بازتابی و متغیر ماست.
تعارضهای موجود دربارهی لباس در جوامع سنتی در عصر حاضر نیز تعارض میان انسان فردی شده و خاهان رهایی از قالبهای تعریف شده پیشین و سنت و نیروهای پشتوانهی آن است. به همین دلیل است که میبینیم مهمترین و گاهی خشونت بارترین نزاعها و درگیریهای سنت و مدرنیته در مسائل مربوط به بدن به وجود میآید. زیرا فرد امروز بدن خود را حق مسلم و جزیی از اموال و داراییهای شخصی خیش و آن را پایگاه فردیت خود میشمارد...
مردم نگاری سفر/ نعمت الله فاضلی/ نشر آراسته/ صفحهی ۱۲۹و ۱۳۰
اولین دیدارم با استاد راهنمایم روز پرخاطرهای بود. یکی از ماجراهایم این بود که استادم گفت: «آقای فاضلی در دانشگاههای غرب استاد و دانشجو رابطهی برابری دارند و بین آنها سلسله مراتب اجتماعی استاد و دانشجو وجود ندارد. من و شما پروژهای را با هم پیش میبریم. من هم از شما میآموزم. بنابراین اولن مرا به اسم کوچکم یعنی ریچارد صدا کن و من هم تو را نعمت صدا میزنم. ثانین...»
گفتم: «آقای دکتر تمام حرفهای شما را قبول دارم جز صدا کردن شما با اسم کوچکتان. خودم استاد دانشگاه بودهام و میدانم اگر دانشجویانم در کلاس مرا نعمت صدا میکردند برایم توهین بزرگی بود...»
گفت: «نه جانم. اینجا اسم کوچک افراد توهین آمیز نیست؛ و رسم دانشگاه همین است. شما هم وقتی در رم هستید باید مطابق رسوم رمیها زندگی کنید.»...
بعدها وقتی دیدم حتا خبرنگار بیبی سی در مصاحبهی تلویزیونی با تونی بلر نخست وزیر را «تونی» خطاب میکند دریافتم اسم کوچک در این فرهنگ دیگر کوچک نیست. تاکید غربیها بر اسم کوچک دارای منطق فرهنگی ویژهای است. اسم کوچک معرف فردیت ماست و اسم خانوادگی تعلق ما به خانواده و اجتماع را میرساند. در جامعهی فردی شده که فردگرایی به اوج خود رسیده است، افراد دوست دارند با آنچه معرف فردیتشان است شناخته شوند نه با آنچه اجداد و سنتها و اجتماعشان را معرفی میکند. علاوه بر این در یک جامعهی دموکرات که فرآیند دموکراسی به لایههای اجتماعی نفوذ کرده است، به تدریج کنیهها و افاب که جهت تعیین مرزهای اجتماعی و تعلقات گروهی و طبقاتی وضع شدهاند اهمیت خود را از دست میدهند. از این رو در غرب امروز القاب دکتر و مهندس و فامیلیها و کنیهها به کلی رنگ باختهاند و بسیار مضحک است که افراد را با القاب صدا کنیم. عکس این ماجرا نیز درست است. یعنی هر چه جامعه سنتیتر و غیردموکراتیکتر است، تمایل به القاب و کنیهها بیشتر است. در دورهی قاجار تمام صاحب منصبان القاب دوله و سلطنه و غیره داشتند...
مردم نگاری سفر/ نعمت الله فاضلی/ نشر آراسته/ صفحه ۴۰۷و۴۰۸
هر دانشکدهای برای خودش یک دفتر انجمن اسلامی و یک شورای مرکزی انجمن اسلامی دارد. دانشکدهی معدن، متالورژی، مکانیک و برق و شیمی و عمران و... اعضای شورای مرکزی انجمن اسلامی هر دانشکده با رای مستقیم بچههای همان دانشکده انتخاب میشوند. کاندیدها باید قبلش مورد تایید انجمن اسلامی دانشکدهی فنی که در مرتبهای بالاتر از انجمنهای هر دانشکده قرار دارند رسیده باشند. ۲هفته پیش بود که عباس اسم کاندیدهای انتخابات دانشکدهی معدن و صنایع و نقشه برداری را آورد توی جلسهی انجمن فنی. گفت که به خیلیها گفتم که بیایید کاندید شوید. اما فقط ۷نفر آمدند. تک تک اسمشان را خاند. معرفیشان کرد. سابقهشان را گفت. بچههای انجمن فنی هم بنا را بر این گذاشته بودند که کسی را رد صلاحیت نکنند. پس هر ۷نفری که کاندید شده بودند تایید شدند و قرار شد انتخابات به مسئولیت من در روزی که میتوانم برگزار شود.
قرار شد که روز یکشنبه که امروز باشد انتخابات را برگزار کنم. صبحش عباس اسمس زد که امروز برگزار میکنی دیگه؟ و من هم جواب دادم که اکی. ساعت نه و نیم صبح بود که قرار گذاشتیم که برویم توی انجمن اسلامی دانشکدهی معدن تا مقدمات را فراهم کنیم. تعرفههای برگ رای را نداشتم. اسمس زدم به خانم میم که برایم تعرفه بفرستید. لطف کردند و تعرفههای ۷نفره با سربرگ معدن، صنایع و نقشه برداری (سه رشتهای که در یک ساختمان و یک دانشکده جمعاند) برایم ایمیل کردند. عباس هنوز صندوق رای را درست نکرده بود. او مشغول درست کردن صندوق بود و من هم میخاستم اینترنت گیر بیاورم که فایلهای برگ رای را بگیرم و پرینت بگیرم. ازش پرسیدم که وایرلس داری؟ گفت اینجا نمیگیره. برو جلوی قرائتخونه. پرسیدم که پسورد میخاد؟ گفت: آره.
غر زدم که این چه کاریه؟ برای چی برای اینترنت وایرلس دانشکده پسورد میذارن؟ اه.
یکی از دخترهای معدن پسوردش را گفت. از آن دخترها بود که شل و ول حرف میزنند. این یکی سریع هم صحبت میکرد. نفهمیدم چه گفت. ازش خاستم که تکرار کند. باز هم نفهمیدم. با کمال شرمساری ازش خاستم که برایم پسورد را روی یک تکه کاغذ بنویسد. چیزی نگفت و حتا نخندید. خیلی مطیعانه این کار را برایم کرد... خلاصه تا ساعت ده و نیم مشغول پرینت گرفتن تعرفهها و اسامی کاندیدها و اطلاعیههای برگزاری انتخابات انجمن اسلامی بودیم. چند دقیقه مهر زدن برگهها و جدا کردنشان از هم طول کشید. کارهای کوچکی بودند. ولی همیشه کارهای کوچک وقت زیادی از آدم میگیرند. عباس کلاس هم داشت و کمی هم اعصابش خرد شده بود که چرا این جور کارهای کوچک این همه وقت میگیرند؟!
توی سایت معدن که برای پرینت گرفتن رفته بودیم اطلاعیهای دیدم که نوشته بود کسانی که میخاهند دانلود طولانی مدت داشته باشند از کامپیوترهای ردیف اول سایت استفاده کنند. برایم جالب بود. مسئول سایت دانشکدهی معدن برای دانلود بچهها احترام قائل شده بود. توی دانشکدهی مکانیک اطلاعیهای با این مضمون ولی به شکل تهدید نوشته شده که برای موارد شخصی دانلود نکنید و در صورت مشاهده اکانت شما قطع خاهد شد و.... یک دانشگاه و این همه تفاوت در خدمات یک سایت و اتاق کامپیوتر معمولی... مهرداد گفت که رکورددار دانلود در معدن یکی از بچه هاست که در طول ۳سال ۲۳ ترابایت دانلود کرده. گفت که این بشر فقط برای دانلود میآمده دانشگاه و اصلن درس هم نخاند و با مدرک فوق دیپلم از دانشگاه اخراج شد!
محلی که از همه بیشتر در رفت و آمد بچههای معدن و صنایع و نقشه برداری باشد روبه روی بوفه بود. میزی هم آنجا بود. صندوق را گذاشتیم و جا گیر شدم. من و عباس از هم پرسیدیم آخر این چه انتخاباتی است؟! ۷نفر کاندید شده بودند و ۷نفر هم باید انتخاب میشدند. عباس گفت: خودت هم میدونی که این ۷نفر هم به زور آمدهاند کاندید شدهاند. راست میگفت. کلی با این و آن حرف زده بود تا توانسته بود ۷نفر را راضی کند که شما بیایید و شورای مرکزی شوید و فعالیت کنید. فعالیتهای انجمن اسلامی دانشکدهها بیش از آنکه سیاسی باشد فرهنگی است. برگزاری جشنهای سالیانه و عیدانه، برگزاری کلاسهای آموزشی، برگزاری حلقههای مطالعهی کتاب، چاپ نشریههای درون دانشکدهای و ازین حرفها. ولی واقعن برای همین کارها هم کسی نمیآمد وارد انجمن اسلامی بشود. چرا؟!
راستش جواب چرای این سوال خیلی مفصل است. قبل از اینکه نام انجمن اسلامی و سایهی سیاست باشد، دلیلش رخوت و بیمیلی همهی دانشجوها به هر گونه فعالیت اجتماعی است. شاید یکی از ثمرات ناچیز سال ۸۸ و سرکوبهای گستردهی حکومت در دانشگاه رخوتی بود که برای هر گونه فعالیت اجتماعی (حتا از نوع خیرخاهانه) برقرار شد... درازرودگی نکنم. در ادامه بیشتر میگویم. میخاهم وقایع یک روز انتخاباتی را شرح بدهم...
پشت صندوق نشستم و همان اول کار ۲-۳نفر از بچههای معدن و صنایع آمدند. شماره دانشجوییشان را نوشتم و آنها هم رایشان را دادند. در جریان بودند که چرا فقط ۷نفر کاندیدند و چرا فقط ۷نفر میروند و غری نزدند. بعد از آنها ۲تا پسر آمدند. یکیشان رای داد. از آن یکی پرسیدم رای میدی؟ شماره دانشجوییتو بگو.
برای خودم دفتر دستک هم راه انداخته بودم و برگ رایها را زیر میز جاسازی کرده بودم و تا کسی شماره دانشجویی نمیگفت بهش برگ رای نمیدادم!
شک داشت. گفت: رای بدم؟!
گفتم: رشته ت مگه معدن نیست؟!
گفت: چرا... ولی... رای بدم؟! همه شونو نمیشناسم.
گفتم: اونی که میشناسی بهش رای بده.
دو به شک بود. تردید داشت. برگه رای را هم در آوردم و گذاشتم جلوش که این قدر ناز نکند. برگ رای را دستش گرفت و بعد یکهو انگار که به چیز نجسی دست زده باشد گذاشتش روی میز و گفت: نه. من رای نمیدم. من رای نمیدم.
و رفت! حالتش برایم جالب بود. انگار با خودش تصمیم قاطع گرفته بود که توی عمرش دیگر هیچ وقت رای ندهد و در هیچ رای گیریای شرکت نکند!
مدتی گذشت. کسی نمیآمد رای بدهد. همه رد میشدند. همه به بالای سرم که اطلاعیهی برگزاری انتخابات انجمن اسلامی دانشکدهشان بود نگاه میکردند و رد میشدند میرفتند. بعضیها تلاش هم میکردند که یک وقت نگاهشان با نگاه من تلاقی پیدا نکند که مجبور شوند بیایند رای بدهند. برایم عجیب بود. از خودم میپرسیدم چرا اینها همه رد میشوند؟ شاید تقصیر قیافهی من است! شاید به خاطر این موهایم است که زیادی بلند شدهاند و فر خوردهاند و چرب شدهاند و زشت... شاید.... از همه جالبتر پسری بود که پشت ستونی قایم شده بود و یک چشمی داشت از پشت ستون اطلاعیهی بالای سرم را میخاند. یک جوری پشت ستون خودش را پنهان کرده بود که انگار نمیخاهد من ببینمش و بفهمم که او هم هست. دیدم خیلی بیکارم. کتابی درآوردم و مشغول خاندنش شدم. توی کتاب فرو رفتم و دیگر به اینکه همه از کنار میز رد میشوند فکر نکردم. بعد از یک ساعت ۳-۴نفر دیگر که آنها هم از ماجرای انتخابات انجمن اسلامی دانشکدهشان خبر داشتند آمدند و رای دادند. آقایی داشت میرفت که اطلاعیه را دید. ترمز گرفت و آمد سر میز. ازم پرسید که چه خبره؟ برایش توضیح دادم. بعد خاستم شماره دانشجوییش را بنویسم که پرسید: چند نفر باید برن تو؟ گفتم: ۷نفر. بعد پرسید: کاندیدا چند نفرن؟ گفتم: ۷نفر.
عصبانی شد. خودکار را پرت کرد روی میز و گفت: مسخره کردید؟ فکر کردم رای من تاثیر میذاره.
و رفت. حتا صبر نکرد که برایش توضیح بدهم که کسی کاندید نشده است و تقصیر ما نیست و این ۷نفر ۵نفرشان اصلی میشوند و ۲نفرشان علی البدل و این حرفها. راست هم میگفت. انتخاباتی نبود در اصل.... بعد از او در جواب سوالهای مشابه حتمن میگفتم که ۵نفر اصلی و ۲نفر علی البدل...
در این حیص و بیص که کسی نمیآمد حواسم هم به رفت و آمدهای توی راهرو جمع بود. دیالوگهای گذری را میشنیدم و هر از گاهی برای کسانی که رد میشدند قصه هم میبافتم. ۳تا دختر داشتند رد میشدند. دیالوگشان را شنیدم:
-دیروز از ساعت هفت تا هشت داشتم آرایش میکردم.
-کجا؟
-همین دانشگاه. دیر شده بود دیگه.
بقیهی حرفهایشان را نشنیدم.
چند دقیقه بعد ۳-۴پسر روی پلههای روبه رو نشستند و شروع به حرف زدن کردند. بعد از چند لحظه دختری از بالای پلهها به سمتشان آمد. هر کدامشان شروع کرد به تکه انداختن که: عجب پهلوونی. مثل کردا می مونه. با آسانسور مییومدی پایین و.... دختر بهشان خندید و رد شد ازشان.
عباس هم سروکلهاش پیدا شد. رفت از بوفه ساندویچ خرید و دو نفری نشستیم پشت میز و ناهارمان را خوریدم. غر زدم که مشارکت سیاسی بچه هاتون خیلی پایینه.... مشارکت سیاسی اجتماعی نداریم اصلن! عباس گفت: سال دیگه دوباره انتخابات ریاست جمهوری که میشه دوباره انجمن خاهان زیاد پیدا میکنه، صبر کن ببین.
گفتم: من که چشمم آب نمیخوره...
چند نفر دیگر هم که توجیه (!!) بودند آمدند و رای دادند. یکیشان البته تیکه انداخت که از روی لیست کاندیدها به تعدا بچهها کپی میگرفتید مینداختید تو صندوق راحتتر بودید. کاری نمیتوانستم بکنم. مسئولیتش را انداخته بودند گردن من و باید تا آخرش میایستادم!
بعد از عباس سعید آمد و کنارم نشست. برایش نالیدم که فعالیت غیر درسی چه برسه به سیاسی اجتماعی کردن توی این دانشکده مثل همزمان فشردن گاز و ترمز میمونه. تو میخای یه کاری کنی، وارد یه تشکل میشی، ولی این قدر برات محدودیت میذارن و این قدر تهدیدت میکنن که هیچ کاری نمیتونی بکنی...
گفت: آره... دیگه هیش کی براش مهم نیست. دنبال دخترن و پارتی و سیگار و چیزکلک بازی و نمره و...
گفتم: حالا همه این جوری نیستن. ولی اینی که می گی یه بدی دیگه ای هم داره. مثلن می ری تو مترو کتاب درمی یاری شروع می کنی به خوندن. بعد دور و بری هات عین بز نگات می کنن. هیش کی نمی کنه محض رضای خدا یه ورق روزنامه بخونه. تو شروع می کنی به خوندن. می دونی بدیش چیه؟ بعد جو می گیردت. فکر می کنی تو چی هستی و کی هستی که داری کتاب می خونی و بقیه هیچی نمی خونن. مغرور می شی. دیدت از بالا می شه... فکر می کنی بقیه کودن اند که کتاب نمی خونن... این جوری بدتر می شه... این نومیدانه تر می شه...
بعد از او فرشاد آمد. تازگیها نشسته بود جنگ و صلح را خانده بود. خوشحال شدم. بیخیال انتخابات نشستیم به حرف زدن در مورد تالستوی و اینکه چه قدر این مرد توی جلد سوم جنگ و صلح مزخرف میگوید. ولی او هم مثل من از ناتاشا خوشش آمده بود. بعد از رستف نالید. گفت چه قدر این موجود احمق بود. اون تیکه هاش که رستف از عشقش به تزار حرف میزد و برای تزار میمرد و جان بر کفِ او بود حالم به هم خورده بودها. اعصابم خرد شده بود. آخه اون مرتیکهی احمق تزار چی داشت مگه؟ گوسفند بود. این تالستویه هم وسطاش اومده بود از تزار تعریف کرده بود. همه میدونن تزار احمق بوده که با ناپلئون جنگیده. این ولی چی میگه....
یادم رفت که بهش بگویم امثال رستف و عشقهای آن جوری به شاه و پادشاه تو هر دورهای وجود داره. به زمونهی ما هم نگاه کن. همین دور و بر ما... یادم رفت این را بگویم. صحبت این را پیش کشید که میخاهد آبلوموف را بخاند. گفتم من از خاندن این کتاب میترسم راستش. خودم به حد کافی گشاد هستم. حالا همچین کتابی هم بخانم دیگر واویلا میشوم. خندید و گفت: حیف که دیگه باید برای کنکور آماده شم و دیگه نمیرسم که رمان بخونم... این لعنتی کنکور ارشد...
بعد از اینکه چند نفر دیگر هم با تشویق چند تا از بچهها آمدند دوباره راهرو خلوت شد. یک دفعه دیدم یکی از کاندیدها که خانمی است که سلام عیلک داریم با هم آمده نشسته پشت میز دفتر مشقش را هم باز کرده شروع کرده به نوشتن. بهش میگویم: خانم. حضور شما سر میز انتخابات تخلفهها. محلم نمیدهد. سروکلهی کسی هم پیدا نیست که حضورش به اسم تبلیغ باشد. از آن طرف انتخابات حساسی هم نیست که مته به خشخاش بگذارم. اما دارد قانون شکنی میکند و این حالت را دوست ندارم. درست است که این قانون شکنیاش الان هیچ ضرری ندارد و انتخابات به آن معنا نیست که بخاهم محکم باشم، اما احترام به قانون چه میشود پس؟! با خودم کلنجار میروم که محکمتر چیزی بگویم یا نه. از همین جاها ست که شروع می شود خب... که محمد میآید. خوش و بش میکنیم و میایستم و حرف میزنیم. در و بیدر حرف میزنیم.
از اینکه کسی نیامده کاندید بشود و کسی هم نمیآید توی انتخابات شرکت کند حرف میزنم. ازین که وقتم را دارم تلف می کنم و ناراحتم... میگوید: میترسن. همه میترسن. بعد میگوید مثلن همین فاطمه. یه بار رفته بودن در خونهی فقرا غذا و مایحتاج و این حرفها بدن و کار خیر کنن. بعد پلیس به شون گیر داده که کجا میرید و از طرف کی هستید؟ اینها هم گفتن که از طرف انجمن اسلامی و پلیس هم استعلام گرفته از مرکز و بعد دستگیرشون کرده. سر همین فاطمه که اصلن دور و بر انجمن نمییاد. همه میترسن.
چیزی نمیگویم. فقط میگویم: که ترس آدم را فلج میکند. بد هم فلج میکند...
محمد از بوفه نوشیدنیای میگیرد و خسته نباشید میگوید و میرود.
تا ساعت سه و نیم- سه و چهل و پنج دقیقه میمانم. چند نفر دیگر هم در لحظات آخر میآیند و رای میدهند. بیشتر تریپ رفاقتی میآیند. انگار که خودکاندیدها به دوستهایشان اسمس دادهاند که بیایید رای بدهید دیگر و اینها هم آمدهاند. خلاصه، صندوق و دفتر و دستک را جمع میکنم. اسامی کاندیدها را که روی میز چسباندهام میکنم. میروم توی دفتر انجمن اسلامی معدن و صنایع. یکی از بچههای سال بالایی معدن هم که در دورههای قبل انجمن بوده میآید و با کمک او رایها را میشماریم.
اسامی کاندیدها را روی بورد مینویسم. او اسمهای روی هر برگه را میخاند و من هم مثل انتخابات فدراسیونهای ورزشی ایران جلوی هر اسم یک مربع میسازم و این جوری نفرات اول تا هفتم را مشخص میکنیم. دو نفر علی البدل مشخص میشوند. مینشینم صورت جلسه مینویسم و گزارش که چند نفر شرکت کردند و کی بیشتر رای آورد و رایها به ترتیب این جوریها بوده. وقتی تمام شد از پسری که برای شمردن آراء کمکم کرده بود میخاهم که به عنوان شاهد امضا کند. امضا میکند. اما اسمش را نمینویسد. میگویم: چرا اسم تو نمینویسی؟
میگوید: نمیخام. این گزارشه شاید به دست مسئولای دانشگاه برسه. دوست ندارم اسمم جایی بره...!!!
ترس... ترس... ترس... فقط ترس؟! چرا ترس؟ مگر جشن برگزار کردن ترس دارد؟ مگر کتاب خاندن ترس دارد؟ مگر حلقه ی بحث و گفت و گو راه انداختن ترس دارد؟! انتخابات تمام شد و نتایجش هم مشخص شد. اما سوالی که برایم ایجاد شده بود جواب مشخص و واضحی پیدا نکرده بود... چرا دیگر بچههای هیچ گونه رغبتی برای فعالیت کردن آن هم از نوع اجتماعی محض و نه حتا سیاسی ندارند؟ چرا این قدر بیرغبت بودند که کاندیدها این قدر کم بود؟ چرا این قدر رخوت؟ چرا توی انتخاباتی که هیچ چیزش از بالا و فرمایشی نبود و هیچ منفعتی برای هیچ شخصی و گروهی نداشت باز هم کسی شرکت نمیکرد؟! به کاندیدها نگاه کردم. هیچ کدام شان آدم ایدئولوِژیکی هم نبودند اصلن... ولی...
امروز رسیدم به صفحهی ۳۸۰. هنوز نصف نشده است. خسته کننده نیست. فقط خیلی زیاد است. و زیاد بودنش هم به نظرم طبیعی است.
توی شهر کتاب بود که دیدمش. خاستم همان موقع بخرمش. همان صفحهی اول و پشت جلدش را که خاندم اسیرش شدم. همان چیزی بود که خوشم میآمد. یک جور سفرنامه با تمام جزئیات از یک متخصص مردمشناسی. شرح سالهای تحصیلش در لندن و تجربههایش از جامعهی بریتانیا و فرهنگ غرب. کتاب را که ورق زدم دیدم آمریکا و ایتالیا و اسکاتلند و خیلی جاهای دیگر هم توی عنوانهای فصلها هستند. گران بود. ۱۸۰۰۰تومان. صبر کردم تا عباس بهم حال بدهد و بخردش...
حالا چند روزی هست که نشستهام دارم از دکتر نعمت الله فاضلی درس یاد میگیرم. مو به مو نوشتنش را دوست دارم. از همان سفر خداحافظی از خانوادهاش از روستای زادگاهش تا ورودش به لندن و روزهای اول اقامت و مترو سوار شدن و در خیابان راه رفتن و به بازار رفتن و مریض شدن و دکتر و بیمارستان رفتن و همه چیز را گفته. خیلی با حوصله و دقیق نشسته گفتوگوهایش با آدمها و دیدهها و شنیدههایش را تمام و کمال نوشته. خیلی ساده هم نوشته. بیهیچ زبان ادبی و پیچیدگی و ظرافتی البته. انگار کن یک وبلاگ با مطالب خیلی طولانی را میخانی...
امروز فصل "لحظاتی با کردهای لندن در نوروز"ش را خاندم و در عجب ماندم که جمعیت کردهای جهان ۳۰میلیون نفر است و دردشان بیسرزمینی است و بعد تحلیلهای دکتر فاضلی از برگزاری جشن نوروزشان در پارک فینزبری لندن را خاندم و کلی حال کردم که این دنیای قشنگ نو در چه عوالمی دارد به سر میبرد....
توصیفهای شهر لندن و پارکها و میدانها و قطارهایش، محبوبیت خاندان سلطنتی در بریتانیا، فرق یو کی و بریتانیا و انگلند و انگلیس و اسکاتلند و ایرلند و ولز و رود تایمز و تاکسیهای انگلیس و خیلی چیزهای دیگر. این وسط تحلیلهای ساده و روشنش از جهان پسامدرن و جامعهی چند فرهنگی انگلستان هم میچسبد عجیب...
فصل گشتی در شهر تاریخی یورکش را دوست نداشتم. نشسته بود مشتی اطلاعات تاریخی رونویسی کرده بود. یک جاهایی هم حرصم میگیرد از دکتر فاضلی که چرا دوربین به دست نبوده و به جای این همه کلمه پراکنی یک جاهایی اگر یک عکس ضمیمهی کتابش میکرد به مراتب کار خودش و من را راحتتر میکرد... به خصوص که سفرنامهی ۸۰۰صفحه ایش به شدت ساده نوشته شده و خبری از توصیفهای آن چنانی که از پس بعضی مطالب (مثلن زباییهای باغهای کیوی لندن) بربیاید درش نیست...
خلاصه همچنان مشغول این کتاب و یادگرفتنم...
مرتبط: مردم نگاری سفر
پاری اوقات میشوم یک مرد سربی. سنگین میشوم. خیلی سنگین. جوری که تکان خوردنم انگار ناممکن میشود. نمیتوانم خودم را جاکن کنم حتا از اتاقم بیرون بروم. مینشینم و به ملال فکر میکنم. کاری نمیتوانم بکنم این جور وقتها. حس میکنم شکمم و پاهایم تکههایی سربی هستند که هر چند بزرگ و حجیم نیستند اما سنگیناند. خیلی سنگین. میشینم وبه در و دیوار نگاه میکنم. خیلی کار کنم کتابی را کلمه خانی میکنم. مینشینم صفحههای تکراری وب را نگاه میکنم. صفحهی وبلاگی را باز میکنم و میبندمش و دوباره بازش میکنم شاید تغییری کرده باشد. اما معمولن فقط تکرار است و تکرار. میدانم که باید بروم دم در خانه قفل فرمان ماشین را ببندم. یادم رفته است از صبح که دیگر با ماشین کاری ندارم. به سختی تا مرز اتاق یعنی پنجره حرکت میکنم و میبینم طرز پارک کردن شاهکاری است برای خودش و فاصلهی چرخ ماشین تا لبهی جوغ بیش از یک متر است. صبح ماشین را همین طور پارک کردهام و ساعتها از تصمیمم مبنی بر بستن قفل فرمان گذشته است.... صبح به میم اسمس دادهام که «سلام چطوری؟» و حالا عصر شده است و هنوز جواب «خوبم. تو چطوری؟» او را ندادهام.
دقیقهها و ساعتها همین طوری میگذرند. از سنگینی زیاد به هذیان میافتم. به بعضی تجربهها فکر میکنم و مثلن سرشار از حس تصمیم میشوم. میگویم «واگنت را عوض کن.» روز قبلش سوار مترو شدهام. خاستهام ۲ ایستگاه بعد پیاده شوم. سوار واگن دوم شدهام. همان که نصفش مردانه است و نصفش زنانه. محاسباتم غلط از آب در آمده و توی واگن شلوغ است. میگویم اشکال ندارد. فقط ۲تا ایستگاه است. اما کولر واگن انگار به جای باد خنک باد گرم میزند. دستم را جلوی دریچهی کولر میگیرم. واقعن همین طوری است. کولرش خراب است و توی واگن به شدت گرم است و خیلیها هم ایستادهاند. عرقم درمی آید. گرم است. گرم است. از شیشهی بین دو واگن به واگن بغلی نگاه میکنم. به ایستگاه میرسیم. به خودم میگویم فقط یک ایستگاه مانده. شاید ارزشش را ندارد. اما بعد بدو بدو تصمیمم را میگیرم. از در واگن بیرون میزنم و خودم را میاندازم توی واگن بغلی. واگن سوم. تا واردش میشوم درهای قطار بسته میشوند. این یکی واگن خلوت است. به محض ایستادن خنکایش را حس میکنم. میخاهم همین طور یک ایستگاه باقی مانده را بایستم. به همین هم راضیام. در مقایسه با واگن شلوغ و گرم قبلی.... ولی جلوی پایم صندلیای خالی است. یک ایستگاه باقی مانده را هم مینشینم و بعد که پیاده میشوم به این فکر میکنم که ارزشش را داشت. شاید نصف مسیرم را در یک واگن گرم و شلوغ گذراندم. اما نیمهی دیگر مسیر و تغییر واگن ارزشش را داشت... خطر هم داشت. توی راه عوض کردن واگن با مردی که از واگن بیرون آمده بود شاخ به شاخ شدم و نزدیک بود دیر به در واگن بعدی برسم و قطار را از دست بدهم... ولی طوری نشد....راستی چرا آدم هایی که توی آن واگن ایستاده بودند هیچ کدام شان واگن شان را تغییر ندادند؟! بعد مینشینم و به لیست کارهای نکردهام نگاه میکنم. و بعد لیست کتابهای نخانده و بعد میبینم غروب شده و من هنوز قفل فرمان ماشین را نبستهام...
«ذهن ما نتیجهی هزاران و یا شاید میلیونها سال کار است. در هر جملهای تاریخی دراز نهفته است، هر کلامی که به زبان میآوریم تاریخی عظیم دارد، هر تمثیل و مجازی آکنده از نمادهای تارخی است. اگر حقیقتی در آنها نبود، هیچ مفهومی را افاده نمیکردند. واِژههای ما حامل کل تاریخی است که زمانی کاملن زنده بود و هنوز در تک تک انسانها ادامهی حیات میدهد. با هر واژهای یک تار یا یک پود تاریخی را در همنوعانمان به ارتعاش درمی آوریم؛ و ازین رو هر کلامی که به زبان میآوریم تاروپود همزبانان ما را به لرزه درمی آورد. بعضی از اصوات در سراسر کرهی زمین معنا دارند. مثلن اصوات ترس و وحشت بین المللیاند. جانوان اصوات ترس گونههای متفاوت با خود را درمی یابند. زیرا تاروپودشان یکی است...»
تحلیل رویا/ نوشتهی کارل یونگ/ ترجمهی رضا رضایی/ نشر افکار/ ص۱۴۶
@@@
«ذهن ما مایل است همان گونه بیاندیشد که اندیشیده است. و احتمال اینکه مثل پنج یا ده هزار سال پیش فکر کند به مراتب بیشتر است تا طوری فکر کند که سابقه نداشته است. تصورات و ایدههایی که طی قرنها زنده ماندهاند احتمال بیشتری میرود که بازگردند و عمل کنند. اینها الگوهای کهن هستند؛ شیوهی عمل تاریخی، و لذا شیوهی عمومیاند...»
همان/ ص۳۱۳
۱- اگر به من بود توی آیین نامهی راهنمایی و رانندگی یک بند اضافه میکردم به اسم «احترام گذاشتن به پیکان» و از جهت محکم کاری برای رانندههایی که به انحاء گوناگون حرمت پیکان را نگه نمیداشتند جریمههای سنگین تعیین میکردم و توی جریمه کردن هم رحم نمیکردم...
۲- عظمت پیکان را توی یکی از همین سفرهایی که با لاک پشت رفته بودیم درک کردم. جادهی اسالم خلخال بود. من بودم و صادق و محمد و مهدی. جادهی اصلی را بیخیال شده بودیم. جادهی اصلی را هر ننه قمری میرفت و چیز تازهای نداشت. بعد از ۲۰کیلومتر زده بودیم توی یکی از فرعیها. جاده خاکی بود و آرام و آهسته دست اندازها را رد میدادیم و میرفتیم. جادهی جنگلی بود. درختها انبوه بودند و شاخههایشان تونل سبزی را درست کرده بود. هر چه جلوتر میرفتیم دست اندازها بیشتر و وحشیتر میشدند. به یک رودخانه رسیدیم. ۴تا الوار درخت انداخته بودند روی رودخانه به اسم پل. با ترس و لرز ازشان رد شدم. بعد از پل، یک سربالایی بود پر از قلوه سنگ. خایه فنگ شده بودم که هر چه قدر هم من اینها را آهسته بروم و هر چه قدر هم لاک پشت مردانگی به خرج بدهد، به هر حال پراید است، عدل میزند و پلوسش همین وسط کار ولو میشود و کی میخاهد وسط این جنگل جمع و جور کند؟! زدم کنار و گفتم دیگر نمیشود رفت. ولی مگر میشد نرفت؟! ماشین را کاشتم کنار جاده و تصمیم گرفتیم که پیاده برویم. ماشینی هم نمیآمد. همان طور که مشغول در آوردن وسایل بودیم یک نیسان پیکاپ با پلاک سپاه انقلاب اسلامی سروکلهاش پیدا شد. مثل شیر پرگاز میآمد و تخمه سگ به ما که رسید سرعتش را هم کم نکرد. ابری از گرد و خاک را به خورد ما داد. حجمی از فحشِ «قبرِآباء و اجداد بلرزان» نثار ننه بابای خودش و آن سپاه اسلامی که شاسی بلند در اختیارش گذاشته بود فرستادیم و پیاده راه افتادیم. درازگویی نکنم. چند کیلومتر که پیاده رفتیم یک نیسان آبی مرام گذاشت و ما را سوار کرد. جادهاش پر از دست و انداز و سربالاییها و سرپایینیها و پیچهای وحشی بود. فقط شاسی بلند و نیسان آبی میتوانست همچین جادهای برود. شاسی بلند و نیسان آبی و البته... پیکان! ۲-۳بار هم از پلهای چوبی گذشتیم و قلبمان به گلویمان چسبید تا اینکه به روستای دریابان و رودخانهی تمیزش رسیدیم. جای فوق العاده بکری بود.... شرحش بماند برای بعد... تا غروب ماندیم و برگشتن برایمان عذاب شد. راه درازی را با نیسان آمده بودیم. منتظر ماشین شدیم. ماشینی نبود. تا اینکه یک پیکان سفید سروکلهاش پیدا شد. گفت سوار شوید. مرد ۴۰-۵۰سالهای بود با یک پیرزن که جلو نشسته بودند. ما ۴نفر بودیم. ۴تا جوان که میانگین قدمان یک متر و هشتاد سانتی متر و میانگین وزنمان هم ۷۵کیلوگرم میشد. اما مرد گفت سوار شوید.
سوار شدیم و در کمال تعجب ما پیکان راه افتاد. ۶نفر سوارش بودیم اما آخ نگفت. تمام آنجادهی پر دست و انداز و وحشی را به راحتی آمد. انگار کن یک شاسی بلند. تازه آنجا بود که به معجزهی ماشینهای دیفرانسیل عقب پی بردم. آن قدرتی که پیکان توی سربالاییهای خاکی با دیفرانسیل عقبش نشان میداد عمرن اگر حتا مگان بتواند نشان بدهد... ما را صحیح و سالم به لاک پشت رساند... در جادهای که فقط شاسی بلندها و نیسان آبی خدایی میکردند پیکان هم هیچ کم نداشت...
۳- توی باند وسط برای خودم خوش و خرم ۱۰۰تا میرفتم که صدای بوق ممتدی شنیدم. توی آینه را نگاه کردم. پیکانی توی باند سبقت بود. ۱۲۰تا داشت میآمد و پشت سرش هم پژو ۲۰۶کون قنبلی آلبالویی رنگی چسبانده بود به کپل پیکان و بوق ممتد میزد و همان جور میآمدند. فرمان دادم سمت چپ که پژو کون قنبلیه لایی نکشد. پیکانه بیشتر از ۱۲۰داشت میرفت. ۱۴۰تا داشت میرفت و ۲۰۶دست بردار نبود. از کنارم رد شدند. رانندهی ۲۰۶پسرک چلغوزی که موهایش را سیخکی کرده بود و با همین دست هام اگر میزدم تو صورتش شغال قوزش رگ به رگ میشد و میمُرد... حرصم را در آورده بود. دلم میخاست شتاب بگیرم و بروم بمالم به رنگ متالیک ماشینش که دیگر ازین بازیها درنیاورد. توی گوساله که فهم و شعور درک پیکان را نداری گه میخوری مینشینی پشت فرمان. ویرم گرفته بود گازش را بگیرم بروم با همین گلگیر راست زخمی لاک پشت متالیک آلبالوییش را خط خطی کنم و بعد نگهش دارم و میل گاردان پیکان را فرو کنم تو حلق و تو هر چه نابدترش تا ازین به بعد ازین گوسفندبازیها درنیاورد.
برای پیکان نباید نوربالا زد. برای پیکان نباید بوق ممتد زد. هیچ وقت نباید راه پیکان را برید. حرمت دارد. ۴۰سال توی جادههای این مملکت دوام آورد و هنوز هم میتواند دوام بیاورد... حرمتش واجب است...
۴- بعدها که فکرش را کردم دیدم تقصیر آن پسرک جاهل نیست. تقصیر ایران خودرویی است که بیعرضهتر از هر کارگاه کوچکی در دنیا کار میکند و خیر سرش کارخانهی اتومبیل سازی است.
افتاده بودم دنبال عکسهای فولکس قورباغهای. همان ماشین فانتزی جالبی که موتورش عقب ماشین بود و رادیاتور نداشت و قیافهاش خنده دار بود. عکسهایش را گیر آوردم (@@@). بعد که بیشتر گشتم دیدم همین فولکس قورباغهای مشهور ورژن جدیدش هم هست. قیافهاش شبیه همان فولکس قورباغهای خودمان است. اما به روز شده. موتورش تقویت شده و دنده اتومات شده و تا ۲۴۰کیلومتر بر ساعت هم حتا میتواند راه برود و چه و چه و چه. (@@@)
یا همین لندروور. با چراغهای گرد و رنگ سبزش که خیلی قدیمی است. بروی دنبالش میبینی امسال که ۲۰۱۲ است همان لندروور با همان شکل و شمایل منتها با موتوری جدید و به روز و امکانات و آپشنهای بهینه شده و بهبود یافته تولید میشود.
تقصیر آن پسرک احمق نیست. تقصیر ایران خودرویی است که شعورش نمیکشد که ماشینی که ۴۰سال توی یک مملکت دوام آورده جزیی از فرهنگ آن مملکت است. نباید سپردش به موزه. بلکه باید به روزش کرد. آن هم ماشینی که هنوز که هنوز است سگش میارزد به ماشینی که ۱۰میلیون تومان قیمتش است و به لعنت خدا نمیارزد. تقصیر آن کارخانهی سازندهای است که عرضهی به روز کردن یک ماشین را هم ندارد...
۵- با همهی این احوال به نظر من قوانین راهنمایی و رانندگی آن یک بند را کم دارند...
تهران- ساری
درجهی ۲ شش صندلی و اتوبوسی
قیمت بلیط: ۳۰۰۰تومان
ساعت حرکت از تهران: همه روزه ۸صبح
ساعت رسیدن به مقصد: ۳عصر
ساعت حرکت از ساری: همه روزه ۸شب
از دست ندهید. یکی از ارزانترین لذتها توی ایران همین قطار تهران ساری است. میشود یک صبح جمعه پا شد رفت و شبش برگشت. اصلن ساری و شمال هیچ. بیخیال. همین مسیری که این قطار میرود... از دل کویر رد شدن و بعد ارتفاعات سنگلاخ فیرزکوه و بعد رد شدن از بالای درهها و قلههای البرز و بعد دل جنگلهای بکر و دست نخورده... مدهوش کننده ست...
اصلن بلیط یک کوپهی ۶نفره را بخرید. میشود ۱۸هزار تومن. هر کس از دوستانتان آمد آمد. با یکی دو نفر هم میشود توی یک کوپه راحت بود و زیباییها را بلعید...
مرتبط: قطارباز
همان اولهای کتاب «بوی جوی مولیان» برمی گردد میگوید:
«وقتی حضور خود را دریافتم
دیدم تمام جادهها، از من،
آغاز میشود...»
من همین ۳خط را میخانم و با خودم خیال بازی میکنم. میروم دور. به جادهها فکر میکنم. به جادهی پر پیچ و خمی که همین دیروز پریروز رفتهام و برگشته امش و هنوز بعد از ۴۸ساعت خابش را میبینم. خاب پیچهای تندش را میبینم. خاب میبینم که حمید میگوید «الان اگه فرمون ماشینت سر این پیچ ببره میدونی ما مماس بر دایرهی پیچ به عمق دره سقوط میکنیم؟!» خاب گاز دادن توی سربالاییهایش را میبینم. خاب پیچیدنها، گاز دادنها و ندادنها و با دنده رفتنها و تک درخت توی جاده و چوپان و پیرمرد کشاورز و... ممد میگفت، هر وقت رمان میخاند، تا ۲روز خابهایش به شکل اتفاقهای توی رمانه میشوند. من در مورد جادهها این جوری شدهام. ممد چه کار میکند راستی؟ نمیبینمش. خیلی کم میبینمش. اصلن این روزها همهی آدمها را کمتر میبینم. چرا این جوری شده است؟ دیگر توی لابی مکانیک نمینشیند به حرف زدن. دیگر نیست. حتم فلسفه میخاند و پروژه میزند. آدمها را این روزها کمتر میبینم. همه کار دارند. چیزهایی را دنبال میکنند. حتم پس از مدتی از رسیدن به آن چیزها خوشحالیهای کوچکی نصیبشان میشود.
من هنوز حیران تماشا میکنم.
هنوز به جادهی ۲ روز پیش فکر میکنم. به آینده؟! امروز داشتم به همین فکر میکردم که چرا چشمهایم به فردا خیره نیست؟ چرا هیچ خیالی از فردا توی مغزم شکل نمیگیرد؟ چرا هر چه خاب و خیال و رویاست از چیزی است که گذشته؟ از آدمی است که دیگر همان آدم نیست؟ از اتفاقی است که دیگر تمام شده؟... چرا؟ چرا پی در پی جادههای رفته را توی ذهنم میسازم و دوباره میسازم؟ از جادههای تکراری خوشم میآید؟ جادههای تکراری... جادهای که پیچهای تند و آرامش را بشناسی و بدانی اینجایش میشود سرعت رفت و آنجایش درختی هست که نشستن در کنارش صفا دارد و بعد از آن پیچش جاده خاکیای است که تو را به بهشت میرساند.... اینها توی ذهن معیوب این روزهای من فقط به این درد میخورند که کسی را که باید بنشانم کنارم روی صندلی شاگرد و بهش بگویم تو فقط بخاب و رانندگیاش را بکنم و وقتی به جادهی بهشت رسیدیم چشمهایش را بمالانم و باز کنم و او بهت زده چشمهای سیاهش را باز کند و من بگویم نترس... نترس عزیز. رسیدیم... شعر شفیعی کدکنی میخانم. اما نکردم توی این ۴سال یک بار بروم بنشینم سر کلاسش که بعدن قمپزِ ۳گوزه در کنم که بله، سر کلاسهای استاد هم تلمذ کردیم و خاطرهی آبدوغ خیاری در کنم... چرا حوصلهی آدمهای بزرگ را ندارم من؟ اصلن چرا هیچ آدم بزرگی را از نزدیک نمیبینم من؟ چرا حالش را ندارم که بروم پیششان و شاگردی کنم؟ چرا هیچ استادی هوایم را ندارد؟ چرا هیچ کدام از استادها باهام رفیق نیستند؟ همهی جادهها از من آغاز میشوند؟ همهی جادهها؟ چند تا جاده از من شروع شده؟ طرح و نقشهی چند تا جاده را ریختهام که این طوری بخانم:
تمام جادهها، از من، آغاز میشود...
کدام جادهها آخر؟
حالا چندین ۱۰ دقیقه ست که همین صفحهی دوم اولین شعر کتاب توی دستم مانده... صفحهی قبلش، شفیعی، نشسته بود از عین القضات رونویسی کرده بود که:
«جوانمردا!
این شعرها را چون آینهدان!
آخر، دانی که آینه را صورتی نیست، در خود،
اما هر که نگه کند، صورت خود تواند دیدن.
همچین میدان که شعر را، در خود، هیچ معنایی نیست!
اما هر کسی، از او، آن تواند دیدن که نقد روزگار و کمال کار اوست.
و اگر گویی:» شعر را معنی آن است که قائلش خاست و دیگران معنیِ دیگر وضع میکنند از خود. «
این همچنان است که کسی گوید:» صورت آینه، صورت روی صیقلی یی است که اول آن صورت نموده. «
و این معنی را تحقیق و غموضی هست که اگر در شرح آن آویزم، از مقصود بازمانم...»
لعنتی!
و امروز که یکشنبه بود، صبح، پیرمردی سوار اتوبوس شد که برای جا کردن خودش در میان جمعیت به هم فشردهی اتوبوس، ملت را قلقلک میداد. با انگشتهایش زیر بغل و شکم مردم را قلقلک میداد و ملت در آنجای محدود کش و قوس میرفتند و بعضی هر هر میخندیدند و میگفتند آقا چه کار میکنی و او جلوتر میآمد. پیمانی که من باشم هم از قلقلکهایش بینصیب نماندم و با یک قلقلک قدمی عقب رفتم و او توانست میلهی اتوبوس را تصاحب کند...
۳۰۰۰۰۰ کیلومتر در جاده های ایران... ویوا لاک پشت!
۱-شوهرعمهام بقالی دارد. به بهانهی یک شیر و هایبای مجانی هم که شده هر از چند گاهی سراغش میروم و مینشینم روی یک چهارپایه و او هم پشت دخل می نشیند. دفعهی پیش که توی مغازهاش نشسته بودم خانمی آمد و ۱۰بسته تاید برداشت و آمد طرفش تا حساب کند. شوهرعمهام تک تک تایدها را برداشت و پشتشان را نگاه کرد و ضرب و جمع کرد و پولش را گرفت. ازش پرسیدم چرا پشت تک تک تایدها را نگاه کردی؟ تاریخ انقضاهاشون فرق میکرد؟! گفت: نه... آخه چند تاشون خرید قدیمم بودن و چند تاشون خرید جدید. قیمت هاشون فرق کرده. نگاه کردم که خرید قدیمیها رو به همون قیمت قدیم حساب کنم و جدیدیها رو هم...
۲-می روم نشر اختران. کتاب «گلگشت در وطن» ایرج افشار را دوستی معرفی کرده و خوشم آمده و میخاهم بخرمش. ۱۶۰۰۰تومان میسلفم و کتاب را برمی دارم میآیم بیرون. پشت جلد و داخل جلدش را نگاه میکنم. برچسب قیمت ۱۶۰۰۰تومان هر دو جا خورده. ویرم میگیرد که برچسب را بکنم. برچسب را میکنم. پشت جلد عدد ۷۰۰۰تومان چاپ شده. صفحهی اول کتاب را نگاه میکنم. کتاب چاپ اول است و برای سال ۱۳۸۴. آن موقعها این کتاب همچین قیمتی داشته. اما این کتاب دوباره چاپ نشده که قیمت به روز داشته باشد... همان کتاب سال ۱۳۸۴ است. با کاغذهای سال ۱۳۸۴. با جوهر سال ۱۳۸۴...
با حمید میرویم شهر کتاب. چند تا از کتابها را برمی دارم نگاه میکنم. چاپ قدیم هستند. اما روی قیمتشان هم در داخل و هم در بیرون کتاب برچسب قیمت خورده. قیمتش قیمت چاپ شده توی خود کتاب نیست. حمید میگوید که کار ناشرها است. اعصابم خرد میشود. مگر اینها این کتاب را ۷-۸سال پیش چاپ نکردهاند؟! مگر این کتاب با کاغذ خداتومنی امروز چاپ شده که قیمت کتابهای امروز را پشتش میزنند؟! به مخم فشار میآورم. این کتاب چند سال پیش چاپ شده. تنها چیزی که هزینهاش را بالا میبرد هزینهی پخش است و گران شدن بنزین و سوخت. خب. باشد. هزینهی سوخت آن قدر بالا رفته که از هزینهی چاپ کتاب در آن سال فراتر رفته و پخش کردن کتاب با همان قیمت ضرر است... باز هم اگر این فرض را بکنیم افزایش قیمت تا چه اندازه؟ آن قدر که قیمت کتاب را به اندازهی قیمت یک کتاب چاپ سال ۱۳۹۰-۱۳۹۱بالا ببرند؟!
۳-ناشران کتاب، عرضه کنندهی چیزی هستند که اسمش فرهنگ است. فرهنگی که بسیاری واژههای احترام برانگیز همچون شرافت را به دنبال خودش میآورد. آیا این کار، این قیمتها را یلخی زیاد کردن دزدی نیست؟ آیا این کار پستی نیست؟ بقال مملکت به این چیزها دقت میکند، اما عرضه کنندهی فرهنگ مملکت....
1-یک ویژگی خیلی جالب دارند این غربی ها. اسمش را گذاشته اند مستندسازی. توی داوری های مسابقه ی سولار دی کتلون هم که نگاه می کردم امتیازهای ویژه ای برای مستندسازی قائل می شوند. مستندسازی. یعنی چی؟ یعنی این که وقتی تو یک پروژه ای را توی زندگیت شروع می کنی همراه با پیشرفت مراحل پروژه دست به قلم هم باشی. همیشه در حال گزارش تهیه کردن باشی. کوچک ترین قدم هایت را برای جلو رفتن ثبت کنی. امروز این کار را کردی بیایی بنویسی که امروز این کار را کردم و فردا می خاهم این کار را بکنم. امروز با این آدم درباره ی این چیز صحبت کردم. امروز فلان سایت را نگاه کردم. فقط نوشتن هم نه. عکس هم بیندازی. فیلم هم بگیری. انواع و اقسام ثبت کردن کارهایی که کرده ای و می کنی. دستورالعمل های تیم های مختلف سولار دی کتلون را که نگاه می کردم همین مستندسازی شان من را کشته بود. ماه به ماه و روز به روز با جمله های کوتاه کوتاه نوشته بودند که امروز چه کردیم. چه چیزی را تغییر دادیم و...مثلن از نوشته های دانشگاه پردو:
August 11, 2011 Revision
The construction of the INhome brought about a number of changes to the home. Most of the changes
were due to supplier issues or from donations being received.
March 22, 2011 Revision
The project has changed significantly since the design development submission in fall of 2010. Nearly every
construction drawing has been changed or refined in some manner.
و...
2-خبرهاو عکس های دادگاه آندرس برینگ برویک را نگاه می کنم. همان مسیحی نروژی که توی یک روز زده ۷۷نفر را کشته و این روزها دادگاهش در نروژ دارد برگزار می شود. توی گوگل پلاس عکس های دادگاه را همخان می کردند که نگاه کنید تو را به خدا. این بابا زده 77نفر را کشته، بعد روز دادگاهش کت و شلوار تنش کرده اند و آورده اند که محاکمه اش کنند. مقایسه کنید با سال 88 که جمعی از محترم ترین آدم های این مملکت را با لباس های تحقیرکننده ی زندان و دمپایی آورده بودند و ازشان اعتراف می گرفتند و محاکمه می کردند...
همه ی این ها درست. اما من عکس ها را که نگاه می کردم یاد پرونده ی ویژه ای افتادم که آن روزها مجله ی شهروند امروز در مورد این کشتار عظیم چاپ زده بود. وقایع نگاری آن 3ساعت جهنمی بود در نروژ به علاوه ی گزیده ای از یادداشت های روزانه ی آندرس برینگ برویک. او هم مستندسازی کرده بود. از روزهایش و مراحل جلو رفتن کارش و مشکلاتش و کارهایی که برای کنار زدن مشکلات کرده بود...:
19می: خیلی ضروری است که بتوانی حسن نیت خودت را تا آن جا که می توانی به همسایه ها نشان بدهی. از هر فرصتی برای این کار استفاده می کنم. این نشان دادن حسن نیت باعث می شود که آن ها در زندگی ام کاوش نکنند. وقتی همسایه ها به دیدارت می آیند مودب باش و دوستانه برخورد کن. ساندویچ و قهوه تعارف کن، در غیر این صورت عملیات به خطر می افتد...
13ژوئن: امروز یک وسیله ی آزمایش آماده کردم و به یک جای ایزوله رفتم. فیوز را روشن کردم. از محدوده دور شدم و منتظر ماندم. این شاید طولانی ترین 10ثانیه ی عمرم بود. بوم! انفجار موفقیت آمیز بود!!...
3جولای: متوجه شدم که پایین آمدن میزان تستوسترون بدنم باعث افزایش حس تهاجمی ام شده. حالا با 50میلی گرم ادامه می دهم و احتمالن این دوران را پشت سر خاهم گذاشت. آرزو می کنم موقعی که نیاز شد بتوانم از این وضعیت تهاجمی استفاده کنم.
و...
می خاهم بگویم آن بابا هم برای پروژه ی آدم کشی اش هم مستندسازی می کند و یادداشت می نویسد.
و این عادت شان من یکی را اسیر کرده...
۱-جنگ آینده جنگ انرژی خاهد بود. اگر بشر روزگاری به خاطر رنگ پوست، به خاطر چند وجب خاک، به خاطر خونی که در رگ جاری بود، به خاطر آرمانها و عقاید میجنگید، حالا دیگر به خاطر روشن نگه داشتن چراغ خانهای در یک آبادی دورافتاده خاهد جنگید. حالا دیگر به خاطر روشن نگه داشتن شعلههای آتش و تولید برق خاهد جنگید. و بیهوده نیست اگر بگوییم چند سالی هست که این جنگ شروع شده. فقط هنوز به مرحلهی ریختن خون نرسیده... جنگ انرژی از آن روزی شروع شد که راهبردهای انرژی کشورها یکی از اساسیترین سیاستهای کشورها شد. همان روزی که آلمان تصمیم گرفت تا نیروگاههای هستهای خودش را یکی یکی از مدار خارج کند و وقت و هزینهاش را برای ساختن نیروگاههای فسیلی و گاز و نفت و زغال سوز صرف نکند، از همان روز جنگ انرژی شروع شد. حالا دیگر نفت زودتر از آنچه که بشر فکرش را میکرد در حال تمام شدن است. فقط بوی زهم چاههای خالی نفت را هنوز همه به مشام نچشیدهاند و عدهای هم البت در این گوشهی دنیا هستند که دلشان خوش است که کسی نفتشان را نمیخرد و یحتمل در روزگار بینفتی آنها نفت خاهند داشت و برگ برنده. اما... حکمن «سازمان انرژی آمریکا» همهی این بازیها را خانده که از ۱۰سال پیش شروع کرده به برگزاری مسابقههای سولار دیکتلون... و حکمن به زودی روزگاری دیگری میآید که نفت دیگر نفت نیست. مادهی سیاهی خاهد بود که روزگاری به درد میخورد...!
۲-در این وطنی که من درش ایلان و ویلانم هر چند وقت به چند وقت بین دانشگاههایش مسابقههایی برگزار میشود. مثلن مسابقهی پل ماکارونی. یا مسابقهی دومینو. یا در خفنترین حالت مسابقهی طراحی روبات و طراحی خودروی هیبریدی و برقی. برگزارکنندههایش هم خود دانشگاهها. یحتمل برای اینکه شور و نشاط علمی به وجود بیاورند و یا اسم دانشگاهشان را پرچم کنند و ازین حرفها. بودجههای ناچیزی در اختیار ۳-۴نفر از خرخانهای دانشکده قرار میگیرد و آنها هم طرحی را کپی پیست میکنند و ماشینکی میسازند که روز مسابقه انواع و اقسام مشکلات فنی برایش پیش میآید و آخرش هم ازشان تقدیر میشود. ایران خودرو و سایپا هم میگویند آورین آورین. ولی ما پراید و پژو برایمان کافی است و نوآوری و خلاقیت رو شخم چپمان جا دارد و خودروی هیبریدی و این خزعبلات را میخاهیم چه کار و الخ.
۳-خانهی خورشیدی چیست؟ خانهای است که همهی نیازهای انرژیاش از خورشید تامین میشود و کوچکترین وابستگی به برق تولیدی نیروگاهها نداشته باشد. خانهای که همهی نیازهای انسان به یک خانهی مجهز را خودش تامین میکند. برایت برق تولید میکند. گرمایش و سرمایش خانه، آب گرم، گرمایی که برای پختن غذا نیاز است، برقی که برای کارکردن ماشین لباسشویی نیاز داری، همه و همه را از خورشیدی که بر زمین میتابد به دست میآورد...
۴-سازمان انرژی آمریکا از سال ۲۰۰۲ شروع کرد به برگزاری یک مسابقه بین دانشگاههای آمریکا برای طراحی خانهی خورشیدی. مسابقهی سولار دیکتلون. بروی دنبالش اهدافش از برگزاری این مسابقه را این جوریها لیست کرده که: هدف ما از مسابقههای سولار دیکتلون این هاست:
-آموزش دانشجویان و عموم مردم دربارهی فرصتهای صرفه جویی در انرژی و استفاده از انرژیهای پاک
-نمایش کاربرد سیستمهای انرژیهای تجدیدپذیر در زندگی روزمره
-آماده کردن دانشجویان برای ورود به عرصهی انرژیهای پاک
اما به یقین همان حکمنی که در بند اول گفتم جز ضمایر پنهان سازمان انرژی آمریکا هست... تا به حال ۵دوره مسابقهی سولار دی کلتون در آمریکا برگزار شده. سالهای ۲۰۰۲ و ۲۰۰۵ و ۲۰۰۷ و ۲۰۰۹ و ۲۰۱۱. ۹۲تیم از دانشگاههای مختلف در این مسابقهها شرکت کردهاند و جالبش این است که این ۹۲تا فقط دانشگاههای آمریکایی نبودهاند و آلمانیها و اسپانیاییها و چینیها هم بله...
۵-دیکتلون را که بزنی توی دیکشنری بهت جواب پس میدهد که یعنی مواد ده گانهی مسابقات دو و میدانی. مسابقهی طراحی خانهی خورشیدی را چه به موارد ده گانهی مسابقهی دو و میدانی؟!
سولار دیکتلون حالا دیگر هر ۲سال یک بار برگزار میشود. تیمهای دانشگاههای مختلف دو سال زحمت میکشند و بعد از ۲سال طراحی خانهشان را میآورند در یک محوطهی نمایشگاهی مانند و یک هفته تا ۱۰روز در آن خانه زندگی میکنند. ۱۵-۱۶تا خانهی مختلف در یک محوطه. و این نمایشگاه و این ۱۰روز، روزهای مسابقه هستند. روزهای دیکتلون. توی سولار دیکتلون هم موارد ده گانه داریم و هر ماده هم اتفاقن ۱۰۰ امتیاز دارد. یعنی در مجموع ۱۰۰۰ امتیاز و تیمی که در روزهای نمایشگاه بیشترین امتیاز را کسب کند قهرمان خاهد شد. و هر کدام از این موارد ده گانه انصافن یک مهندسیاند به تنهایی. از یک خانه چه انتظارهایی میرود؟ خانهی خورشیدی باید از نظر خانه بودن بهترین باشد و از نظر انرژی هم خودکفا. موارد ده گانهی سولار دیکتلون:
۱-۵-ساختار و معماری: از نظر معیارهای معماری و مواد به کاربرده شده، طراحی کلی و حسی که خانه در حین ورود به آدم میدهد، روشنایی خانه و مستندسازی در تهیهی نقشهها و مراحل تکمیل طرحهای خانه و فیلمها و عکسها.
۲-۵-قابلیت عرضه در بازار: اینکه این خانهای که بروبچ دانشجو طراحی کردهاند و ساختهاند آیا میتواند وارد بازار آزاد آمریکا شود و ساخته شود و مشتری پیدا کند یا نه.
۳-۵-مهندسی: طراحیهای مهندسی خانه (از سیستمهای گرمایشی و سرمایشی خانه بگیر تا سیستمهای ذخیرهی انرژی) باید قابلیت و کارآیی داشته باشند. بازده داشته باشند. قابل اطمینان باشند. خلاقانه و نوآورانه باشند. علاوه بر اینها مستندسازی و تهیهی نقشهها و عکس و فیلم از مراحل پیشرفت پروژه و طرحهای مهندسی خانه امتیاز دارد.
۴-۵-تبلیغات: شاید در نگاه اول خنده دار باشد. اما سولار دیکتلونها برایشان مهم است. این خانهای که بروبچ طراحی کردهاند باید حتمن حتمن یک سایت توی اینترنت داشته باشد. یک وبلاگ داشته باشد. کلی عکس و فیلم توی سایت از خانه باشد و حسابی تبلیغاتش شده باشد. مینشینند به سایت خانهی خورشیدی نگاه میکنند و به سایت نمره میدهند.
۵-۵-هزینهی ساخت: خانه نباید خیلی گران دربیاید. این سقفی است که دیکتلونیها در نظر گرفتهاند. اگر تیمی بتواند خانهای طراحی کند که ۲۵۰۰۰۰دلار یا کمتر هزینهاش بشود شاهکار کرده و امتیاز کامل میگیرد. اما اگر خانهاش از ۶۰۰۰۰۰دلار گرانتر شود امتیاز منفی دارد...
۶-۵-محیط راحت و آرام: دما و رطوبت خانه همواره باید مقدار ثابتی باشد. تغییرات دما بین ۲۲تا ۲۴درجه و میزان رطوبت کمتر از ۶۰درصد. شاید برای ما جوک باشد این چیزها. ولی همین دما و رطوبت با اختلافهای دهم درجهای امتیازها را تقسیم میکند بین تیمها...
۷-۵-آب گرم: تامین آب گرم مورد نیاز برای مصارف داخل خانه، از حمام و دستشویی بگیر تا ماشین ظرفشویی.
۸-۵-تجهیزات و وسایل خانه: استفاده از مبلمان و یخچال و تخت و کتابخانه و ماشین لباسشویی در بهترین شکل در فضای خانه
۹-۵-سرگرمیهای خانه: تلویزیون، تلفن، کامپیوتر. خانهی خورشیدی باید امکان خوردن وعدههای غذایی با دوستان و فامیل را فراهم کند. باید بتوانی در این خانه کیک بپزی و با لذت آشپزی کنی...
۱۰-۵-بالانس انرژی: اینکه این خانه باید در مجموع بتواند مقدار انرژی لازم برای مصارف گوناگون را از طریق خورشید تامین کند و کم نیاورد و هر چه قدر هم اضافه آورد امتیاز مثبت دارد...
۶- «مرگ بر آمریکای جهانخار». «مرگ بر آمریکای جهانخار». این آمریکاییهای فلان فلان شده از سال ۲۰۱۳ تصمیم گرفتهاند که سولار دیکتلون را جهانیتر برگزار کنند. یعنی در سال ۲۰۱۳یک سولار دیکتلون در آمریکا برگزار میشود، یکی در اروپا و یکی در آسیا. واقعن آمریکاییها میخاهند که جهان به سمت انرژیهای پاک برود؟! عجیبٌ غریبٌ. «مرگ بر آمریکا»!
ایران این وسط چه کاره است؟ هیچی. سران وزارت علوم از ایران اسم دانشگاه شهید عباسپور را فرستادهاند به چین۲۰۱۳. حالا چرا و چگونهاش معلوم نیست. اینکه شریف و تهران و امیرکبیر این وسط هیچ کارهاند به ما چه. فقط این وسط پروژهی درس انرژی خورشیدی پیمان و جمعی از دوستانش طراحی خانهی خورشیدی تعیین شده و کم از یک ماه وقت دارند که خاکی بر سرشان بریزند و به همین خاطر پیمان افتاده است به خاندن طراحیهای دانشجوهای خوشبخت آمریکایی و اروپایی و راهنماها ونقشههای کاریشان و این وسط خیلی چیزها میبیند و میخاند و خیلی چیزها یاد میگیرد و سر خیلی چیزها با حسرت نگاه میکند و.... مجال اگر بود میگوید...