شب بیست و یکم
پیچ شمرون باید خط عوض میکردیم. مرد از من پرسید:"مرقد امام شب احیا هست یا نه؟" گفتم:"نه. برگزار نمیشه." و از مترو زدیم بیرون و بعد سوار آخرین مترویی که میرفت به سمت انقلاب شدیم. همهش داشتم به این فکر میکردم که اگر مرقد امام شب احیای امسال را برگزار میکرد مرد، مسافر آخر خط میشد. همهش داشتم به این فکر میکردم، حالا که آخر خط خبری نیست مرد میخواهد کجا برود؟!
%%%
دقیقن نمیدانم دلبستگی من به خاطر چه چیزش است. به خاطر سنگهای سفیدش است؟ سنگهای سفیدی که همیشه من را یاد حضرت ابراهیم،،پدر پیامبران ما میاندازد. به خاطر شکل مکعبی شکلش، به خاطر ستونهای سبز کجش؟ از بیرون که نگاهش کنی انگاری گنبد ندارد. اما، نه...گنبد هم دارد. بلکه گنبدش مانند سینههای یک زن فاحشه عریان و شهوانی نیست. پوشیده است. در حجاب است. همین بیگنبدی ظاهریاش است که برایم مسجدش میکند. اما... نه... شاید همه چیز زیر سر همان احساس مقدسم باشد. برایم یک مکان خاص است. یک تکهی ناب از زمین خدا. همینجوری. فقط یک احساس خوب است. مگر بد است؟ مگر بد است آدم همینجوری به یک مکان خاص دلبستگی داشته باشد؟... توی عمرم مسجد زیاد ندیدهام. مساجد زیادی هستند که شاید در ادامهی عمرم ببینمشان. اما بعید میدانم هیچ کدامشان سال تاسیسشان را اینطوری بنویسند: سال 1345 خورشیدی...
%%%
منارهها همیشه همینجوریاند. نگاهت را از پایین میبرند به سمت بالا. داری روبهرویت را نگاه میکنی. مناره را میبینی. نگاهت را میکشاند به سمت بالا. بالا و بالاتر. تا میرسی به سیاهی آسمان شب. اما چیزی در بالای منارهی مسجد تغییر کرده بود. پرچمی که بالای مناره است. همین چند ماه پیش آن پرچم، یک پرچم سبز بود. حالا پرچم سرخی آن بالا است که دارد در باد تکان میخورد. فقط تعجب کردم. معنا برایش زیاد میشود تراشید...
%%%
در تمام طول فکرکردنهام و دعا و قرآن خواندنها و در تمام طول بذلهگوییهای محسن قرائتی که با ژانگولربازیهاش چند باری تا حد قهقهه مردم را خنداند چیزی که ازارم میداد این بود که چرا امشب این قدر کوتاه است و تند میگذرد...
%%%
مراسم که تمام شد آقایی میکروفن را در دست گرفت از همهی ما خواهش کرد که به دلایل حفاظتی و امنیتی در رابطه با نماز جمعهی فردا هرچه زودتر و با آرامشتر محوطهی دانشگاه را ترک کنیم.
حالم را به هم زد!