چرا دق نمی کنم من؟!
چرا دق نمیکنم من؟!
میخواهم جلوی چشمم باشد، تا عذاب بکشم دق کنم، بفهمم چقدر بیعرضهام.
میخواهم وقتی تلویزیون نگاه میکنم چشمم بهش بخورد زندگی زهر شود برایم؛ وقتی غذا میخورم باز ببینمش کوفت شود برایم؛ و وقتی میخوابم کابوس شود برایم بیاید توی خوابم مثل یک دیو و دد بگوید:«خاک بر سرت که اینقدر بیعرضهای، یک شب نتوانستی تحمل کنی بمیری.»
جلیلی هم میگفت که بیعرضهایم. میگفت که عرضه نداشتهاید یککم همّت کنید؛ ولی عجیب اینجا بود که بدمان میآمد. داشت حرف دلم را میزد، حرفی را که دلم عرضه نداشت بگوید خلاصم کند. ولی بدم میآمد. شاید چون داشت به همه میگفت، شاید چون برای او سنگین بود که بگویندش بیعرضهای که نتوانستی. میز سوّم مینشست و من همیشه دیرتر از او میرسیدم، سرم را پایین میانداختم میرفتم تخت آخر و هی از جلیلی بدم میآمد و از خودم بیشتر که چرا دق نمیکنم.
شاید به خاطر رستمی بود که دق نمیکردم. آرمان هم شیمی آورده بود و جلسهی اولی هم که با رستمی داشتیم تیشرت شادمهرش را پوشیده بود.همان که شادمهر ژست گرفته بود و کنارش با خطّ تحریری نوشته شده بود: بیخیال. رستمی که آمد اول او را دید و نگاهش کرد و گفت:«تو هم شب امتحان گفتی بیخیال، آره؟» و من همان لحظه خواسته بودم که هی توی دلم بگویم: بی خیال. و هرچه گفتهبودم نتوانسته بودم از خیالش دربیایم. بدتر هم شد.کفریتر هم شدم، نه میتوانم بیخیال شوم نه دق میکنم.
شاید هم به خاطر باباش است، بابای پالتوپوشِ عینکدودیزنِ سپیدمویش.
آن روز خاتمی جفتمان را برد دم دفتر. زنگ زد به مامانم و زنگ زد به باباش.
یک ساعت تمام ایستادیم دَم دفتر و من نگاهم پرِ التماس شد و او گریه نکرد. وقتی بیشتر بچهها رفتند بابای او آمد، مامان من هم و همه با هم رفتیم توی دفتر.
خاتمی همه چیز را تعریف کرد.
به مامانم گفت که آقاپسرتان سر امتحان ترم، سر امتحان واحد کشوری سرش را کرده تو ورق این آقا. گفت که چطور مورد محبّت این آقا قرار گرفته.
و به باباش گفت که آقازاده چهطور اطّلاعات گرانبهایشان را در اختیار این آقا قرار داده. و گفت که طبق آییننامه و مقرّرات امتحانی، امتحان ریاضی این دو دانشآموز صفر است و هر دویشان از امتحان بعدی محروماند.
باباش هیچ نگفت. دستش را گرفت و گفت:«لطف عالی زیاد!» و رفت. من و مامانم شروع کردیم به التماس و زاری. ولی حکم خاتمی بی بروبرگرد بود. این را همه میدانستند.
مامان هم خوب میدانست. آن روز که رفتیم خانه هیچ به من نگفت. تا دو روز گیج و منگ بودم.
آرزوها در سر داشت، میگفتند. میگفتند میخواهد برود انرژی اتمی، توی امتحان ورودیاش اول شده. میگفتند میخواهد برود علّامه حلّی،توی امتحان ورودیاش اوّل شده. میگفـــــتند
میخواهد برود خارج... چه میدانم، میگفتند خیلی جاها میخواهد برود؛ میخواهد برود بهشت. و من آن روز نمیدانم چرا نمیدانم چهطور زدم زیر همهی این میخواهد برودها... خودش نمیگفت که میخواهد برود. بهش گفتم و او دستش را باز گذاشت تا حالا اینطور بشوم بشوم آینهی دق بابا، آینهی دق مامان، آینهی دق خودم.
گفتم: دیگه نمیخوام درس بخونم.
نگاهم کرد.
گفتم: چیه؟ چرا اون جوری نگام میکنی؟ نمیخوام، میفهمی؟ نمیخوام...
گفت: از خر شیطون پیاده شو پسر.
گفتم: درس بخونم چی بشه؟
گفت: عذاب میکشی؟
- نمیخوام درس بخونم دیگه.
- خودش که هیچی نگفت، باباش هم هیچی نگفت، تو چی میگی آخه؟ بیا بشین بقیهی درساتو بخون، شیمی و ریاضی برات بسه.
نشستم. زانوهام را بغل زدم. گفتم: من برای چی زندهام؟ برای اینکه آرزوهای ملّتو نقشبرآب کنم؟ بمیرم بهتره، چه برسه به درس خوندن...
خواستم خودم را بزنم. دراز کشیدم. هیچ چیز را نمیدیدم. همه چیز را از پشت اشـــــــــکها تار میدیدم. نشست بالای سرم. با انگشتهاش با موهام بازی کرد. گفت:« گریه کن، خرگوشم. گریه کن خرگوشکم.»
هق زدم. اشک ریختم. زل زدم به سقف. اشکها سر خوردند آمدند رفتند طرف گوشم و من دلم خواست که سرم را بگذارم روی پاهایش، اشکهایم را با دامنش پاک کنم و او دست روی سرم بکشد. چقدر هم دلم خواست.
صدایش را آرام کرد و گفت: اون روز، نه باباش چیزی گفت، نه خودش. تقصیر تو که نیست. خودش هم میدونه که تقصیر خودشه، باباش هم میدونست که تقصیر اونه. به خاطر همین اعتراض نکردن. اگه تقصیر تو بود که بهت هزار چی میگفتن... حالا یه کار کردی، نباید که همهش به اون فکر کنی...
راست میگفت. راست نمیگفت.
آن روز این طور فکر کردم که راست میگوید. پس نشستم و خواندم و خواندم و خواندم.
دفتر خاتمی ترسناک بود. هیچ وقت، هیچ کس بدون دلهره وارد آن نشده بود. پر از دفتر و دستک و ورق بود. پر از بولتن بود، بولتنهایی که خاتمی کارهایش را توی آنها مینوشت. و ترسناکترین چیز دفتر او، دفتر سرخ رنگی بود که اگر سرفهی بیجا میکردیم توی آن نوشته شده بود و کار من از آن دفتر گذشته بود...
نمازخانه دلگیر بود؛ مخصوصن با پنجرههای بسته و پردههای کشیده و مخصوصن برای امتحان با مراقبی بالای سر، مراقبی که کارش فقط پاییدن تو باشد. این را بعدها(چند روز بعد از آن امتحان) فهمیدم.
دیگر از خانه زودتر راه نمیافتادم که با بچهها برویم و قبل از امتحان یک دست فوتبال بزنیم. دیر هم میرفتم. نمیخواستم کسی را ببینم. نمیخواستم کسی ببینَدَم. از دفتــر خـاتـمی هم دیــــر میآمدم بیرون، تا آخرین ثانیهی وقتم میایستادم و بعد او به زور برگه را ازم میگرفت. یک روز که خاتمی با ده دقیقه مهلت برگه را ازم گرفت ومن آمدم بیرون، بالای پلّهها او را دیدم که تنها با مراقبش از نمازخانه بیرون آمد و وقتی یک آن، فقط یک آن صورتش را دیدم، همهی آن چیزها را فهمیدم. نمیدانم چطور. ولی غمزدگی صورتش تمام آن چیزها را در ذهنم مجسم کرد. شاید صورتش غمزده نبوده؛ ولی من غمزده فکرش کرده بودم. به روی خودم نیاوردم. چون فکر میکردم مامان راست میگوید.
راست نمیگوید.
توی کارنامهام، جلوی ریاضی و شیمی نوشته شده است: تجدید.
و من میخواهم که کارنامهام جلوی چشمم باشد، تا عذاب بکشم دق کنم بفهمم چقدر بیعرضهام؛ تا عذاب بکشم دق کنم یادم بیاید که توی کارنامهی او هم جلوی این دو درس نوشته شده: تجدید.
نمیدانم چرا آمده کلاس تجدیدی؟ او همه چیز کتاب را بلد است.
نمیدانم چرا وقتی رستمی و جلیلی سؤال میپرسند او دستش را بالا نمیبرد جواب را بگوید؟
نمیدانم بابای پالتوپوشش آن شب با او چه کرده چه گفته بهش؟
نمیدانم چرا آن روز باباش هیچ کار نکرد؟ هیچ ناراحت نشد، یعنی؟
نیمکت آخر مخصوص من است. آن قدر اخم کردهام و بیمحلّی که کسی جرأت ندارد بنشیند کنارم. و من همین را میخواهم. نمیخواهم با کسی حرف بزنم. میخواهم تنهایی به درد خودم بمیرم. و حالا... نمیدانم چرا او آمده و نیمکت آخر نشسته؟!...
از او بدم میآید، یا شرمم میشود نگاهش کنم، یا هیچ کدام شاید هم هر دو. نمیدانم اسم حسّی که یک ساعت تمام است آزارم میدهد چه است. ولی هرچه است نفرتانگیز است. آدم نمیداند چه کار کند. هیچ کاری نمیتوانم بکنم. نه میتوانم از او نفرت داشته باشم و نه میتوانم از او خجالت بکشم؛ نه میتوانم خودم را با خودکار و دفتر و شکلهای اجق وجقِ مندرآوردی سرگرم کنم و نه میتوانم به درس گوش بدهم؛ نه میتوانم زنده باشم و نه میتوانم مرده باشم.
هیچ.
شاید اگر خودش آنطور نگاه خیرهام نمیکرد هیچ وقت به او نمیگفتم:« چه کارت کرد بابات آن شب؟»ولی گفته بودم.
وسایلش را جمع کرد. عینکش را داد بالا. گفت:« بابای تو چه کارت کرد آن شب؟ شبهای بعد را هم میگویم.» و من تازه یادم آمد توی این مدت بابام هیچ چیزی به من نگفته است، باهام کاری نکرده است، سرکوفتم نزده است، حتی نگاه خیرهام هم نکرده است که ذوبم کند.
گفت:«میدانی چرا؟!»
گفتم:« سؤال اولم را جواب ندادهای که من سؤال دومت را جواب بدهم.»
- خیله خُب، میگویم... برایم قصّه تعریف کرد. مرا نشاند برایم قصّه گفت. قصّهاش این جوری بود: یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود جز بابای من و بابای تو هیچ کس نبود. بابای من درسبخوان بود، بابای تو درسنخوان بود. یک روز از روزهای خدا که روز امتحان ریاضی بود، بابای تو آمد پیش بابای من عجز کرد التماس کرد که سر امتحان دستت را باز بگذار تا من از رویت بنویسم. بابای من خدا میداند چرا حرفش را گوش کرد. شاید به خاطر این که نگویندش یک خرخوانِ بیمرام است، شاید هم چون بهش وحی شد، شاید هم... خلاصه دست باز گذاشتن بابای من و تندتندرونویسیکردن بابای تو همان و لو رفتن هم همان... ورقهی هردوشان گرفته شد پاره شد و آن دو رفتند جلوی دفتر و ...
گفتم: مرا اُسکول میکنی؟!
- کس دیگری تو را اُسکول کرده است.
گفتم: میدانی چه کشیدهام، بزمجه؟ زجر میدانی یعنی چه؟
- زجر را نمیدانم ولی غم را با تمام وجودم میشناسم. صبر کن، هنوز قصّه ادامه دارد... بابای من بزرگ شد، بابای تو هم همینطور. ولی دیگر همدیگر را ندیدن. بابای من نویسنده شد. یه روز قصّهی بابای تو به یادش آمد و نشست و فکرکرد و فکرکرد و فکرکرد و خودش را گذاشت جای بابای تو، با تمام وجود. و آن جا بود که زجر بابای تو رو فهمید...
- چرت و پرت چرا میگویی؟ این مزخرفات چیه که به من تحویل میدی؟ یک ماه است که دارم دق میکنم، زجر میکشم، فقط به خاطر تو. حالا هم به جای اینکه دلداریم بدهی یا بزنی توی گوشم بزنی لت و پارم کنی برام قصّه میگی؟
- این زجرو بابای تو هم کشیده، برای بابای من.
- یعنی چی؟
- یعنی اینکه این تو نیستی که باید دق کنی، زجر بکشی...
- نه، میخواهی ننهم عذاب وجدان بگیرد...
- نه، نه، عذاب وجدان را باید آن کسی یا چیزی بگیرد که باعث شده تو هم مثل بابات بشوی، من هم مثل بابام، اونه که باید زجر بکشه، باید دق کنه...
نگاهش میکنم، نگاه زل؛ چند لحظه، بیشتر، چندین ثانیه، بیشتر، چند دقیقه.
- امّا... امّا، اون لعنتی هیچ وقت دق نمیکنه...
نه تقی و نقی و فلان و بهمان