ض
خودت هم نمیدانی چرا اینجوری شده. دلت تنگ شده. برای کی و برای چی، نمیدانی. درهم پیچیدن دلت را احساس میکنی. حس میکنی الان باید یاد یک جایی و یک زمانی یا یاد یک نفر بیفتی. یاد خاطرهیی بیفتی. ولی هیچی نیست. حس میکنی تخممرغی بیخ گلویت از راحتنفسکشیدنت جلوگیری میکند. پریشان میشوی. کتابهای توی قفسه را نگاه میکنی. دلت یک کتاب در مورد دلتنگی میخواهد. ولی چیزی پیدا نمیکنی. اصلن حال و حوصلهی خواندن نداری. حال و حوصلهی دیدن فیلم و شنیدن اهنگ را هم نداری. فقط یک چیز میخواهی. یک هوای مهآلود. یک هوای پاییزی پر از سایه و مه و رطوبت. میروی دم پنجره. به بیرون نگاه میکنی. حالت از وضوح تصاویری که میبینی به هم میخورد.
به خیابان نگاه میکنی. یاد نوجوانی میافتی. آرزوی قدمزدن بر آسفالتِ خیسِ یک شبِ تاریک. یک زمانی تصویری دلنشین بود برایت. خیابان خلوت و تاریکِ یک شبِ بارانی و تو، که دستهایت را کردی توی جیب شلوارت، خط سفید ممتد وسط خیابان را پی میگیری و با طمانینهی عجیبی قدم از قدم برمیداری و میروی. مهم نیست کجا. مهم فقط رفتن بود. آره. بود. حالا نیست. حالا باید سریعترین و بهترین و کمهزینهترین راه رسیدن به مقصدی را که باید وجود داشته باشد پیدا کنی و از آن راه بروی... نه... اصلن دل و دماغ فکر کردن به حالا و آینده و کارهایی را که باید بکنی نداری...فقط دلت بدجوری تنگ است. روزها و شبهای بارانی زیادی را گذراندی. قدم زدن در زیر بارش نمنم بارانهای زیادی را گذراندی. ولی هیچ کدام حسِ آن خیالِ نوجوانی را بهت ندادند. لعنتیها!
یاد تلفن صبح میافتی. یکی از همین بچههایی که میخواهند سال دیگر کنکور بدهند. چقدر چرت وپرت گفتی. چه قدر امید، چه قدر توصیه، چه قدر جملهی امری، چه قدر تشویق و نهی. چه قدر زرت و پورت... همهی اینها را گفتی. ولی آن چیزی را که ته دلت بود نگفتی...
"اون غم لعنتی رو نگفتی."
به هیچ کدامشان تابهحال نگفتی. نمیشد. نشده. شکل عینی آن غم توی ذهنت یک غروب پاییزی زمستانی است. آره... یک غروب تیرهوتار. تو از مدرسه برمیگشتی. رفتهبودی توی ایستگاه و سوار اتوبوس شدهبودی. اتوبوس پشت چراغقرمز طولانی چهارراه گیر کرده بود و تو به میله آویزان شدهبودی و بیرون را نگاه میکردی. رنگ غروب قهوهای بود. داشتی فکر میکردی. خسته بودی. ولی خانه که میرفتی کلی کار و کلی درس و کتاب بود که باید میخواندی. همه خسته بودند. آنهایی که توی اتوبوس نشسته بودند و آنهایی که پشت ترافیک در ماشینهایشان بودند. ولی میرفتند خانه تا خستگی در کنند. کارهایشان را انجام داده بودند و میرفتند خانه حال و صفا. ولی تو...تازه باید شروع میکردی...
به ادمهایی که داشتند از چهارراه رد میشدند نگاه میکردی... زنهایی که هنوز آرایش صورتشان بعد از یک روز پابرجا بود و آن سه تا دختر دبیرستانی با مانتوهای سورمهایشان... میخندیدند. داشتند از چهارراه رد میشدند و میگفتند و میخندیدند. صورتهایشان تُرد بود و تازه. تو داشتی توی ذهنت برنامهریزی میکردی و چشمت پیش آن ها و خندههایشان بود. آنها شاد و سرخوش بودند و تو... آن "غم لعنتی" همینجا بهت دست داده بود. نه، کل آن غروب این غم لعنتی همراهت بود؛ ولی نقطهی اوجش همینجا بود...
اما هیچوقت به هیچ کدامشان اینها را نگفتی. دلت میخواهد بگویی:
"اگه میخواید مثل من و بهتر از من بشید باید این غم لعنتی رو با تمام وجود یه روزی از روزهای نزدیک آینده حس کنید. وگرنه، باقیش پشمه..."
بیخیال... موبایل کوفتی را از روی میز برمیداری. به اشارهای میروی سراغ دفترچه تلفن موبایل. اسمها را تکتک میخوانی و میروی پایین. اسم بعد از اسم.
"به یکیشون زنگ بزن بگو دلت تنگ شده."
خودت هم همچین بدت نمیآید. ولی نه... اصلن حال و حوصلهی حرفزدن نداری. دلت فقط دیدن قیافهشان را میخواهد. اصلن دلت نمیخواهد حرف بزنی. میخواهی فقط کنارشان بایستی و هوا را پوف کنی. همین. "ولی با این لعنتی فقط میشه به اونا زنگ زد و باهاشون حرف زد." و تو اصلن حال و حوصلهی حرف زدن نداری. حتی یک مکالمهی 30 ثانیهای کوتاه برای قرار گذاشتن. با هیچ کدامشان. حرف زدن خیلی مسخره است. آدم چرا باید آن همه انرژی برای حرفزدن به هدر بدهد؟!...حالا که این انرژی حداقل را نداری...بیخیال...عجیب است. به آخرین اسمها میرسی و میبینی برای هیچ کدامشان دلت تنگ نشده بوده. شاید هم دلت برای همهشان یکجا تنگ شده... نمیدانی... نمیدانی... یک بار دیگر از پنجرهی اتاق به بیرون نگاه میکنی. از پنجرهی اتاقت فقط میشود غروب آفتاب را تماشا کرد. نه میشود طلوع خورشید را دید و نه ماه شب چهارده را. کلن، هر وقت از پنجرهی اتاقت به بیرون نگاه میکنی ماهی درش نمیبینی. شب از پنجرهی اتاقت همیشه تاریک است و بدون ماه...
صدای دزدگیر ماشینی از دوردست بلند میشود. صدای بوق کامیونی توی خیابان میپیچد. فحش میدهی و زیر لب پدرو مادرشان را لعنت میفرستی. ماشینی از خیابان رد میشود. یک پیکان جوانان سوسکی. نرم و آهسته میرود. صدای ضبطش بلند است و زن خواننده با شوروحال در گوش آجرآجر خانههای خیابان میخواند: "مثل تموم عالم، حال منم خرابه، خرابه، خرابه، خرابه..."
صدایش دلکش است.
اشتراک تو و عالم و زن خواننده.
مینشینی روی صندلی کنار پنجره. تسبیح صورتیات را از روی میز برمیداری و در دست میگیری. ناخودآگاه دانهها را جفت جفت از میان دست رد میدهی. حس میکنی دیگر دلت پیچ نمیرود و تنگ نیست و فراخ هم شده است...زن خواننده معجزه کرده است، شاید هم تسبیح صورتی، شاید هم صدای دزدگیر و بوق کامیون، شاید هم... نفس عمیقی میکشی. خنکای هوای شهریور را در سینهات حس میکنی...نفس عمیق دیگری و دوباره... هوا خنک است و عجیب آرام.