ترکمن صحرا-7: اینچهبرون
پنجشنبه, ۲۹ فروردين ۱۳۹۲، ۰۲:۱۲ ق.ظ
مرز یعنی راننده تریلیهایی که سیگار را کج بر لب میگذارند و کاپشن بر دوش از شاهنشین خانههایشان پیاده میشوند و هوای صبحگاهی را با طعم گس سیگارهایشان میبلعند. مرز یعنی انتظار. انتظار تریلیها با بارهای مختلفشان در صف ترخیص. انتظار آدمها برای باز شدن مرز. مرز یعنی مرد و زنی که یشرکش با پژویی کرایه تا مرز آمدهاند و حالا باید صبر کنند تا مرزداران اجازهی عبور بدهند. مرز یعنی ردیف ماشینهایی که به انتظار کسانی یا مسافرانی از سفر بازگشته نشستهاند. مرز یعنی دیدن بهترین تریلیهای جادهها در صف انتظار. مرز یعنی جادهی گنبد- اینچهبرون.
دیگر خبری از جنگلهای انبوه نبود. خبری هم از گندمزارها نبود. جاده از دل ترکمنصحرا میگذشت. دشت اندر دشت. با پوشش گیاهی و علفها و بوتهها. و هوایی که هر از گاهی بوی باران داشت و قطرههای ریز باران شیشههای ماشین را مشجر میکرد و هر از گاهی آرام و همراه بود. جاده، اسیر لاستیکهای لاکپشت بود و 2-3تا ماشین دیگر و چند تا تریلی ترانزیت. همین و همین. جاده در غروق گلههای گاو و شتر و اسب ترکمن بود. یکهو میدیدی یک دشت شتر مشغول چرا هستند. یکهو میدیدی چند تا گاو وسط جاده دارند دنبال هم میدوند و دنبالبازی میکنند. یکهو گاو آرامی را میدیدی که بی نگاه کردن به چپ و راست آرام و با طمانینه دارد از وسط جاده عبور میکند. یکهو میدیدی چوپانی دارد گلهی گوسفندانش را از حاشیهی جاده جمع و جور میکند.
اینچهبرون روی نقشه و تابلوهای راهنما نام شهری بود. ولی وقتی ماشین را راندیم به طرفش دیگر شهر نبود. خانهها بزرگ و بیدیوار بودند. هر خانه یک ساختمان داشت، یک حیاط ولنگ و باز و یک محوطهی محصور برای گاو و گوسالهها و گوسفندها. از خودشان هم که میپرسیدیم نمیگفتند شهر اینچهبرون. میگفتند روستای اینچهبرون. باید بنزین میزدیم. صبحانه هم باید میخوردیم. از مردی که یک تاکسی پراید زرد داشت و عرقچین به سر گذاشته بود پرسیدیم که کجا بنزین میتوانیم بزنیم. آدرس داد. ازش آدرس تالاب آلما گل را هم پرسیدیم. خوب با ما تا کرد. وقتی ازش خداحافظی کردیم دستی به نشانهی دوستی بهمان داد. من هم گفتم: یا علی و راه افتادم. بعد زدم به پیشانیام که احمق، این مردی که عرقچین به سر گذاشته شیعه نیست که این جور داری بهش میگویی یا علی!
پمپ بنزین اینچهبرون یک مغازه بود. یک ساختمان که فقط یک پمپ بنزین داشت و یک پمپ گازوییل و یک دفتر. پیرمرد متصدی پمپ بنزین خودش برایم بنزین زد. مثل تهرانیها هم نبود که انعام بگیرد برای کارش. با لهجهی ترکمنی ازم پرسید: برای چی اومدی اینجا؟ گفتم: محض دیدن اینچهبرون. گفت: روستای ما هیچ چی نداره! در این بین محمد رفته بود توی دفتر پمپبنزین و با جوانی که آنجا بود گرم گرفته بود و ازش پرسیده بود که آیا کتاب آتش بدون دود را خاندهای؟ برایش تعریف کرده بود که این کتاب 7جلد است و محل وقوع تمام این 7جلد همین اینچهبرون شماست. پسر یک جور عجیبی خوشحال شده بود و با ناباوری گفته بود: اینچهبرون؟! نخانده بود. اصلن خبر نداشت که یک کتاب 7جلدی وجود دارد که همهاش توی اینچهبرون میگذرد. اسم کتاب و ناشرش را روی یک تکه کاغذ نوشت.
اگر خبر داشتم که پسر با شنیدن نام اینچهبرون در یک کتاب این طور شگفتزده میشود، حتم یک دورهی 7جلدی آتش بدون دود را از تهران میخریدم و میبردم تحویلش میدادم...
تالاب آلماگل همان نزدیکی مزر اینچهبرون بود. بعد از روستای تنگلی. همان روستایی که یک مسجد داشت به نام مسجد حضرت علی(رضیالله عنه). صبح شنبه بود و تالاب خلوت خلوت بود. هیچ بنیبشری پیدا نبود. دورتادور تالاب پر بود از نیزارها و صدای غورباقهها و پرندهها. روی تابلوی ورودی تالاب هم نوشته بودند که قایقسواری و شناکردن در تالاب ممنوع است و این تالاب تحت حفاظت سازمان محیط زیست است. خلوت بود. سکوت بود. سکوت محضی که فقط غور غور قورباغهها آن را میشکست. از نبودن آدمیزاد حوصلهمان سر رفت. دانش پرندهشناسیمان هم در حد تشخیص کلاغ و گنجشک بود. وگرنه میتوانستیم اردک سر سفید و اردک سر سیاه و اردک تاجدار و غاز پیشانیسفید و عقاب دریایی دمسفید را که همه از گونههای در معرض انقراض بودند بشناسیم و ببینیم!
راندیم به سوی مرز. بازارچهی مرزی اینچهبرون کوچکتر از آن بود که نامش در ذهن طنین میاندازد. یک بازارچه بود با چند مغازه که لباس میفروختند و وسایل آشپزخانه و اسباببازی و... خیلی از مغازهها هم با آن که ساعت 10صبح بود بسته بودند. این که دراین بازارچه اجناس روسی میفروشند هم قابل تشخیص نبود برایمان! صبحانه را در همان بازارچهی مرزی خوردیم و بعد به مرز فکر کردیم. به آن جادهیی که ادامه مییافت و بعد از چند کیلومتر به یک کشور دیگر میرسید. اگر پاسپورت داشتیم آن جاده را ادامه میدادیم. آن جاده به بخش بزرگتر ترکمنصحرا میرسید. به کشوری میرسید که اسمش به نام ترکمنها بود. به شهری میرسید که پایتخت ترکمنها بود: عشقآباد. حسرت خوردیم که چرا باید 24ماه از جوانیمان را تقدیم کنیم و چرا اینقدر هزینهی سنگینی باید بپردازیم برای کمی آزاد بودن...
اما یه چیزی که جاش تو سفرنامه ت خالیه زمانه. تو مکانها رو یکیک یکی گفتی، اینکه از کجا شروع کردید به کجا رسیدی و اینها...اما آدم تو خوندن سفرنامه ت زمان رو گم می کنه!
الان اصلا من مسیر سفر رو گم کردم...خوب بود عکس نقشه ی این مسیر رو میذاشتی تا هر شهری مشخص باشه. این جوری انگار چارچوب نداره...یه جوری بی نظمه! ینی من اینطور فکر می کنم.
به نظر مخاطبین اهمیت بذار لطفا