دانشگا-1
از آن روزها بود که دانشگا داشت تمام حجم بودنش را سرم هوار میکرد.
هوا ابری بود. خاکستری بود. از سربالایی که بالا میرفتم برج میلاد آن سوی دانشکدهی پزشکی در هالهای از ابر و دود ناپیدا بود. هیچ کسی نبود. کارتم گم شده بود و نمیتوانستم بروم حداقل خودم را با کتابهای کتابخانه مرکزی سرگرم کنم. حسن نبود. توی مسجد داشتند روضه میخاندند و نمیشد رفت دراز کشید چرت زد. رفتم فنی. همه سال اولی و سال دومی بودند و برایم غریبه. حمید نبود. خاستم بروم کتابخانه. در را باز کردم. دیدم شلوغ است و گرم است و پر سروصدا. برگشتم. از فنی زدم بیرون. رفتم سمت دانشکدهی ادبیات. ۳طبقه پله را بالا رفتم. وارد سالن مطالعه شدم. هیچ کسی نبود. رفتم نشستم به خاندن همشهری داستان. حوصلهام سر رفت. سکوت و خلوتی سالن مطالعهی ادبیات و فلسفه آزاردهنده شد. باید کسی میبود که باهاش حرف میزدم. حجم تمام ساختمانهای پیر و کهن دانشگاه تهران داشت روی شانههایم، روی گلویم، تلنبار میشد.
دانشگا... دانشگا...
تصاویر انبوه و درهم شدند.
توی کتابخانهی متالورژی محمد را دیدم. همین چند روز پیش. زدیم از کتابخانه بیرون و حال و احوال. گفتم دلم میخاد یه چیزی باشه که به خاطرش با تمام وجود کار کنم. شبانه روزم رو به خاطرش در تکاپو باشم و دغدغه م باشه. گفت: عجب. آخرین بار کی این جوری بودی؟ گفتم: سر کنکور کارشناسی. گفت: اونم اگه میدونستی همچین چیزی و همچین جایی در انتظارته زور چندانی نمیزدی.
توی لابی نشسته بودیم. حرف از نوجوانی و مذهب و لامذهبی و درگیری مدام و خودآزاری دوران نوجوانی بود. بعد رسیدیم به دانشگا:
-دانشگا آدمو عوض میکنه.
-دانشگا آدمو به فنا میده.
دنبال استاد راهنما برای پایان نامهی کارشناسی بودم. رضا رفته بود پیش دکتر کیوان صادقی. دکتر صادقی بهش گفته بود من فقط دانشجویانی رو قبول میکنم که معدل شون بالای ۱۷باشه. رضا معدلش بالای ۱۷نبود. معدل میانگین دانشکدهی مکانیک ۱۵ است... معدل میانگین کل دانشکدهی فنی چهارده و نیم. بعد... استاد قحط آمده بود برای یک پایان نامهی زپرتی. وقتی شنیدم که حضرتش معدل پایین ۱۷ را در خور جواب سلام دادن نمیدانند رفتم پیش دکتر شکوهمند. پروژههای سخت میداد ولی عوضش به معدل آدم گیر نمیداد و وقتی بهش سلام میدادی به نمرهی معدلت برای جواب دادن نگاه نمیکرد و خیلی گرم جواب سلامت را میداد. دل پری داشت. شروع کرد به شکایت که توی این دانشگا معلوم نیست چه کار میکنند. این دانشگا دولتی است. از پول مردم تامین میشود. این مردم در خوراک شام و ناهارشان درماندهاند. از پول مالیات همین مردم است که دارد این دانشگا اداره میشود. ما باید کار کنیم. این پایان نامهها چیه آخه؟ مشتی شعر نو میگن دربارهی فلان فناوری که توی کاناداست. به چه درد ما میخوره؟ باید یه کار کنیم که این مردم هم بتونن ازش استفاده کنن و...
پروژهی پیشنهادیاش به من چه بود؟ کولینگ تاور هیبریدی. بعد از ۲۰دقیقه هم صحبتی به عنوان کسی که ۴سال دروس پایهی مکانیک و چند درس اختیاری در مورد انواع نیروگاههای حرارتی و خورشیدی و توربین گاز و... را خانده نفهمیدم کولینگ تاور هیبریدی یعنی چه!
محمد هر از چندگاهی به سپهرداد سر میزند. کامنت ثابتش هم این است: اپلای کن رفیق، اپلای کن...
دانشگا. استاد. دانشجو. حراست دانشگا.
به مسیری که از فنی به ادبیات طی کرده بودم فکر کردم. به دستههای ۲-۳نفره دانشجویان. به مجمع الجزایر کوچکی که جدا جدا در دانشگا برای خودشان در حال غلتیدن و بعد غرق شدن بودند. آدمهایی که تنها در حال رفتن و آمدن بودند. دانشجوهایی که توی خودشان بودند. دوربینهای امنیتی نقاط مختلف دانشگا چه تصاویری را ثبت میکردند؟ آدمهایی که فقط میرفتند و میآمدند. این دوربینها بعد از سال ۱۳۸۸نصب شدند. برای حفظ امنیتِ... امنیتِ... امنیتِ کجا؟ از جلوی کتابخانهی مرکزی رد شدم. حمید یکی از مستندهای قبل از انقلاب را دیده بود. توی یکی از سکانسها جلوی همین کتابخانه مرکزی را نشان میداد. جایی که بچههای حزب توده جمع شده بودند. عکسهای رهبران و قهرمانهای حزبشان را از دیوارهای کتابخانه مرکزی آویزان کرده بودند و همگی با هم سرود میخاندند... سرود میخاندند؟ سرود میخاندند. دختر و پسر با هم. دانشگا در اختیار دانشجویان بود! یک بار دیگر تصویر چهارراه بین مسجد و دانشکده ادبیات و علوم و کتابخانهی مرکزی را به یاد آوردم. آخرین بار که همهی دانشجویان اینجا به صورت یک جمع و نه به صورت مجمع الجزایز در حال غرق شدن حاضر بودند کی بود؟ آخرین بار ۱۳آبان ۱۳۸۸بود. همه دست به دست هم داده بودند و حلقه شده بودند و چند نفر وسط بودند و فریاد میزدند: یا حسین و پسران و دخترانی که حلقه زده بودن جواب میدادند... این دانشجوهایی که ۸۸را ندیدهاند با منی که ۸۸ را دیدهام و امثال من فرق میکنند. نمیکنند؟ ما یک نسل دیگر بودیم. اینهایی که بعد از ۸۸آمدند یک نسل دیگر بودند... نسلها؟
دانشگا کجاست؟ تکهای از یک شهر که نرده کشی شده است و آدمها را به شرط داشتن کارت دانشجویی به آن راه میدهند؟
سرم به دوار افتاده بود و افکارم در هم و برهم بودند...
خط آخر عالی ترین توصیفی بود که تا به حال در تعریف دانشگاه خوندم...
اسم دانشگاه من رو یاد بطالت ساعت 11:30 صبح تا 13:30 یا 14:00 برای شروع کلاس بعدی میندازه. یاد خرخون هایی که با حرارات توی کتابخونه دانشگاه جزوه هاشونو از بر می کردند و همیشه فکر میکردم چیزهایی توی مخ اونها وارد میشه که اصلا کدش به مخ من نمی خوره! من رو یاد دخترهایی می ندازه که دانشگاه اومدن رو دوست داشتن و هیچوقت از تجدید آرایش بعد خوردن یه قیمه چرب خسته نمیشدن...و دختر و پسرهایی که مهمترین موضوع صحبتشون منابع ارشد و گرایش خوب و ساعتهای مطالعه و معدل بالاست!
چهره واقعی دانشگاه رو روز فارغ التحصیلی میشه دید! دانشگاهی که چهارسال رفتی و اومدی، به دیوارهاش دست کشیدی، کفشهات رو توی این رفت و آمدها پاره کردی، با سرماش یخ زدی و با گرماش گرم شدی...اون روز از این دانشگاه میری و تازه می فهمی اگه این چهارسال هم اینجا نبودی به هیچ کجای دنیا برنمی خورد بس که نه کسی اومدنت رو فهمید نه رفتنت رو!
و جالب اینجاست ماها که از دانشگا و سرسنگینی های ظهر و کریدورهای تاریک و طولانیش خسته ایم دلمون برای همین لعنتی تنگ میشه!
خداروشکرررر که تموم شد..دیگه تحمل اون همه اتلاف وقت که به اسم تحصیل تو پاچه مون کردنو نداشتم!
(من همچنان وبلاگ ندارم و تو خوب ذهن خسته من رو با این پست هات به کار می گیری!)
سلام. ادامه داره حالا. امیدوارم حال نوشتنم مدام باشه!
ذهنتو کار می گیرم... خب دوباره بنویس. یه وبلاگ جدید...