ادیسون
یک جملهای هست توی فیلم محلهی چینیها، یک جایی از فیلم نواکراس(جان هیوستون) برمیگردد میگوید: "البته که من قابل احترامم، من پیرم، سیاستمدارها و مکانهای عمومی و... هم اگر دوام بیارن قابل احترام هستن..."
این جملهی فیلم آویزهی گوشم شده. امروز که توی وبلاگ دیروز و امروز لاهیجان پرسه میزدم باز هم یاد این جمله افتادم.ماجرا برای خیلی سال پیش است.
اصلن از همان زمان که من بچه بودم و زنبور عسلهای خانهی دایی حمله کرده بودند و نیشم زده بودند و پای چشمم باد کرده بود و شده بود یک خورجین گوشت بادکرده و بابا من را برده بود کوچهی توکلی دکتر و دکتر بهم آمپول زده بود و من مثل چی گریه میکردم. همان موقعها که من عاشق ساندویچ بودم و بعد از دکتر رفته بودیم ساندویچی برگ سبز و ساندویچ خورده بودیم. سر راه بود که آن مغازه را دیده بودم و پیمان 7ساله جانوری بود که کوچکترین چیز عجیبی را در خیالش به یک سرزمین عجایب تبدیل میکرد.
آن مغازه یک جور دیگر بود. مثل مغازههای دیگر نبود. خاکگرفته بود. تاریک بود. جلوی شیشهاش پر بود از رادیوهای خاکگرفتهی عتیقهی ترانزیستوری که با دو تا پیچهای بزرگشان مثل بوق من را نگاه میکردند. پر بود از تلویزیونهای سیاه و سفید. یک کم که دقت کرده بودم یک پمپ آب قرمز رنگ هم دیده بودم. و مغازه تاریک بود. به طرز غریبی تاریک بود. ولی معلوم بود که پشت آن تاریکی هزاران دنیای دیگر هستند. یادم نیست. سالهاست از آن پیمان 7ساله دور شدهام. ولی حتمن من به دنیاهای پشت آن مغازهی خاکگرفته پرواز کرده بودم. حتمن آن جاها با ادیسون دیدار و ملاقات داشتم. حتمن مثل او کنجکاو خلاق و مخترع شده بودم و حتمن برای راحتی خودم و بشریت اختراعهایی هم کرده بودم. حتمن از آن رادیوهای ترانزیستوری و آن تلویزیونهای سیاه و سفید عتیقه قصههای هزار و یک شب را شنیده بودم...
آن مغازه تک بود. مغازهی ادیسون جای عجیبی بود که سالها رنگ عوض نکرد. مغازههای اطراف هزاران رنگ عوض کردند و آن مغازه بی حتا یک گردگیری از غبار سالیانش پابرجا ماند. آنقدر پابرجا ماند که من حتا یادم رفته بود که این مغازهی غریب و عجیب ادیسون هنوز هم وجود دارد. هنوز هم پابرجاست...
تا این که امروز توی یکی از پستهای آخر وبلاگ دیروز و امروز لاهیجان به این متن برخوردم:
"در کودکی فکر میکردم این ادیسون همان ادیسونی است که لامپ (یا به قول معروف برق) را اختراع کرده است و هر وقت از جلوی این مغازه رد میشدم و او را در میان رادیوهای قدیمی میدیدم، او را در حال اختراع جدیدی تصور میکردم.
بعد ها که دانستم اینطور نیست علت نامگذاری او به این نام برایم سوال شد و باقی ماند.
اما جالبترین نکته در خصوص ادیسون علاقهاش به این مغازه بود. بطوری که نه تنها بعد از سالها، حاضر به واگذاریاش نشد، حتی حاضر به ایجاد تغییر در شکل و روی مغازه نیز نشد.
ما که سِنی نداریم، اما تمام قدیمیهای لاهیجان تا یادشان میآید این مغازه را با همین نام و شکل و شمایل دیدهاند.
شاید بتوان او را نمونهای از "ثابتقدمی" دانست. این را احتمالاً دوستان هم سن و سالش که در این مغازه دور هم جمع میشدند بهتر میتوانند گواهی دهند. دوستانی که حالا دیگر دلشان برایش تنگ میشود.
من یکی که نمیتوانم اینجا را بدون این تابلوی قدیمی تصور کنم.
"ادیسون ملک شاه نظریان" چند روز پیش به رحمت خدا رفت. روحش شاد."
حالا دارم به عکس مغازهی ادیسون نگاه می کنم و به جملهی معروف فیلم محلهی چینیها فکر میکنم فقط...