سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

کافه پراگ

شنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۱، ۰۵:۱۱ ب.ظ

کافه پراگ

کافه تاریک بود. روی دیوار روبه رو ۲تا نقاشی کج و کوله از جیمز جویس بود. نویسنده کم آورده بودند یا تاکید بر جویس داشتند نمی‌دانم. آن وسط هم یک محراب مستطیلی بود که کلی نقاشی به دیوارش چسبانده بودند. عبادتگاهی که در ۲ساعت حضورمان چندین دختر و پسر رفتند و با سیگار‌هایشان مشغول عبادت شدند. کافه به خاطر همین محراب، «کافه نقاشی» شده بود حکمن.

درِ کافه هر از چند گاهی گیر می‌کرد و صدای جیغش مثل صدای گیرپاژ گچ روی تخته سیاه مغز آدم را مچاله می‌کرد. صدای بلند آهنگ‌ها هم نمی‌گذاشت که صدا به صدا برسد. پسر ۴تا میز آن طرف‌تر بود. فال‌هایش را دستش گرفته بود و میز به میز پیش می‌رفت. به حمید گفتم: «حس بازاریابیش خوبه‌ها. خوب جایی اومده. اهل دل در غلیان احساسات، مشتری‌های خوبی برای فال هاش می‌شن!»
پسر میز به میز آمد و به ما رسید. خیلی ساده از تک تک ۶نفرمان پرسید: "فال می‌خاید؟"
ما هم تک تک گفتیم: "نه."
و او رفت سراغ میز بعدی. حمید گفت: "اصلن هم بازاریاب خوبی نبود."
گفتم: "آره."
۵دقیقه بعد دیدم که پسر بی‌خیال فال‌هایش شده. آمده سر میز روبه رویی نشسته و دارد از لیوان پیاله مانند کافه چای می‌نوشد.‌‌ همان میزی که ۶پسر دراز مو نشسته بودند. مهمانش کرده بودند؟!
 «کافه نقاشی قبلن اینجا نبود.» این را پردیس گفت. قبلن اینجا کافه پراگ بود. تعطیلش کرده بودند و هنوز هفتش نشده به جایش کافه نقاشی راه افتاده بود و مشتری‌های این کافه هم به اعتبار‌‌ همان کافه پراگ می‌آمدند آنجا و در میان صدای بلند آهنگ‌ها سیگار می‌کشیدند و داد می‌زدند.
شب که آمدم خانه رد کافه پراگ را گرفتم. فهمیدم به خاطر این تعطیلش کردند که در مقابل اجبار اداره‌ی اماکن به نصب دوربین مداربسته مقاومت کرده و بعد نشستم عکس‌های روز آخر باز بودن کافه را نگاه کردم. که ملت به خاطر تعطیل شدن کافه اشک می‌ریختند و ناله می‌کردند.

و بعد دیدم کلی پست وبلاگی جلویم است در ستایش کافه پراگ و اشک و آه و ناله به خاطر تعطیل شدنش و کلی شعار و الخ. عکس‌های روز تعطیلی کافه پراگ قشنگ بودند. دانه به دانه داشتم نگاه می‌کردم که چشمم خورد به عکس پسر. عه. اینکه زمان کافه پراگ هم بوده. اصلن فال فروش دوره گرد نیست که! توی عکس بسته‌ی فال‌هایش هم دستش بود... امروز که من رفتم کافه نقاشی چیزی به اسم کافه پراگ وجود خارجی نداشت. ولی این پسر بود. باز هم فال می‌فروخت و حتم بعد از سر زدن به همه‌ی میز‌ها باز هم چای می‌نوشید...
فکری شدم. به آه و ناله‌هایی که در مورد تعطیل شدن کافه پراگ نوشته شده بودند فکر کردم. به قلم فرسودن فکر کردم. به بلافاصله جایگزین شدن کافه‌ی دیگری در‌‌ همان مکان فکر کردم. به پسر فکر کردم. به اینکه آیا واژه‌ی "نقاشی" با واژه‌ی "پراگ" توفیری دارد؟ بعد دیدم دامنه‌ی فکر‌هایم به جامعه رسیده. به کودتا و انقلاب و سرنگونی و ملت‌ها. به اینکه اسم‌ها عوض می‌شوند ولی پسر کار خودش را می‌کند. فال می‌فروشد و چای می‌نوشد... من هم دارم قلم فرسایی می‌کنم احتمالن... یاللعجب!

  • پیمان ..

کافه

نظرات (۱۰)

دوست ندارمش! راستش اون موقع که پراگ بود هم دوست نداشتم برم ببینمش!
حس اپیدمی گریزی عجیبی توی وجودم غلیان میکنه اساسا!
همون " fuck "همه چیزو میگه در کمال ایجاز و صداقت با ادا کردن همه حق مطلب.
  • شماره‌ی آخر/علی پریسوز
  • نوشته بود:
    همان...
    (کتیبه؛ مهدی اخوان ثالث)
    واااا ینی این همه گریه آورده؟!! خب بالاخره بعضی ها مشکل و غصه کم تو زندگیشون دارن مجبورن مشکلاتشون همینا باشه...تعطیل کردن کافه...

    عکس آخر ولی همه داشتند می خندیدند که!!



    نمی دونم والا!
    مثلن این جا: http://mylocker.persianblog.ir/tag/%DA%A9%D8%A7%D9%81%D9%87_%D9%BE%D8%B1%D8%A7%DA%AF
    تیتر کافه ای که چشمان "برادر بزرگ" بست:
    www.roozonline.com/.../26/.../-c6ec611762.html
    و...
    غصه خوردن برای یک کافه شاید به نظر لوس و بی معنی بیاد اما من غم اون آدمای تو عکس رو می تونم درک کنم جایی که ساعت ها و روزهاتو توش گذروندی فکر کردی چیزی نوشتی با دوستات بحثای روشنفکری و اینا کردی غصه خوردی شاد بودی و بهش عادت کردی قراره دیگه نباشه و به جاش یه چیز دیگه بیاد خب سخته دیگه منو یاد اون شعر شاملو می ندازه که مضمونش اینه که موطن آدمی چیزی نیس که بشه تو نقشه پیداش کرد موطن آدمی در قلب کساییه که دوستش دارن...
    من اونموقه که اونجا کافه پراگ بود و پونزه سالم بود رفتم اونجا.
    مث خرفتا از آدماش ترسیدم.
    اونموقه دخترایی که موقرمز باشن برام عجیب بود خب.
    و همینطور آدمایی که زیادی موهای بلند و کروکثیف دارن و زرتی سیگار میکشن.

  • در نتوانستن یک شعر
  • دوستش نداشتم . بهم اضطراب می داد
    حاجی قلم فرسایی میکنی!
    منم فکر کنم فقط قلم فرسایی کردی!
    نوشتن در مورد چیزی که درکی ازش نداری و جایی که هرگز امیدها و آرزوهاتو اونجا نبردی و تعطیل شدن امیدها و آرزوهاتو ندیدی, فقط میتونه قلم فرسایی باشه

  • بلانش دوبوآ
  • من دلـم برای کافه پراگ تنگ شده : (
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی