دانشگا -2
چیزی که هر چه قدر جلوتر میروی بیشتر با آن مواجه میشوی، قدرت مطلقهی استاد است. همه چیز دست استاد است. کسی نمیتواند از او بازخواست کند که چرا این قدر سخت گرفته. چرا به فلانی این نمره را داده و به بهمانی یک نمرهی یگر. هیچ کسی نمیتواند به او بگوید که چرا فقط به معدلهای بالای ۱۷ اعتنا میکند. چرا این جوری درس میدهد. کسی نمیتواند به رویش بیاورد که چیزهایی که داری میگویی به درد عمه ت میخورد. واحدی ست که باید پاس شود. استاد کار سختی ندارد. او فقط میآید سر کلاسها، از روی اسلایدهایش چیزکی میگوید. یک تیای (تدریس یار، تیچر اسیستنس و...) برای خودش تعیین میکند. یک امتحان میگیرد. یک تیای دیگر برگههای امتحانی را تصحیح میکند. استاد به چند نفر که به دفترش آمد و رفت دارند نمرههای خوب میدهد. چند نفر را هم میاندازد و ترمش تمام میشود.
هر چه قدر مقام علمی استادی بالاتر میرود قر و قمیشهایش برای پذیرفتن و تحویل گرفتن دانشجوها بیشتر میشود. وقتی مقامت بالاتر رفت (از مربی به استادیاری و از استادیاری به دانشیاری و از دانشیاری به استاد تمامی) میتوانی معیارهای راحت طلبانه تری برای پذیرفتن دانشجویان وضع کنی. این اصلی کلی نیست. به خصوص برای اساتید پا به سن گذاشته که حس میکنم میزان درکشان از موجود بدبختی به اسم دانشجو بیشتر است. ولی تجربههای ۴سال تحصیل در مهد مهندسی ایران برایم این اصل را بیان کردنی کرده.
اساتید خروجی نظام آموزشی و دانشجویان ورودی آن هستند. خروجی و ورودیهای یک چرخهی جالب. درس میخانی، معدل بالا کسب میکنی، سوگلی استادی که مثل تو بوده میشوی، بعد بیشتر درس میخانی، تو هم استاد میشوی و... خب افراد حاضر در این چرخه (استاد فردا و دانشجوی دیروز) به اطمینان اشتراکاتی دارند...
یکی از مهمترین این اشتراکات محافظه کاری است. محافظه کاری ویژگی بزرگی است که باعث میشود این چرخه بیهیچ نقصی هی بچرخد و بچرخد. دانشجوی امروز (استاد فردا) میداند که این اسلایدهایی که استاد انرژی خورشیدی در حال ارائه دادنشان است برای سال ۱۹۸۸ هستند و الان سال ۲۰۱۳ است و این توضیحاتی که در کتاب مرجع و در این اسلایدها هستند فقط مشتی کلمهی انگلیسیاند و هیچ دردی را دوا نیستند. میداند پروژهای که استاد تعریف کرده چیزی فراتر از کار یک شرکت مهندسی است. میداند که خود استاد حس علمی چندانی نسبت به چیزی گفته ندارد. اما چیزی نمیگوید. چیزی نمیتواند بگوید. اگر بگوید خودش را در محضر استاد خراب کرده. نمرهی خوب این درس فدای جسارتش میشود. اعتبار و احترامش نزد استاد (که ضامن نمرههای خوبش است) فدای جسارت احمقانهاش (!) میشود. نهایت کاری که میکند سمبلیزاسیون (سمبل کردن) پروژه و سکوت در کلاس و گوش فرا دادن به فرمایشهای استاد است... و تازه این حق جسارت فقط برای «استاد فردا» تعریف میشود و او از این حق خودش استفاده نمیکند. وگرنه «استاد تمام امروز» که برای دانشجوی معدل ۱۴و ۱۵ خودش حتا حق جسارت هم قائل نیست...
اما قدرت مطلقهی استاد فقط شامل حال دانشجو میشود!
دست بالا دست زیاد است. خود استاد تحت قدرتهای مطلقهی بالاتری است. مقامات بالاتر دانشگا، حراست دانشگا، وزارت علوم و بالاتر از وزارت علوم. استاد در مقابل دستهای بالاتر از خودش بید لرزانی است که فقط سکوت اختیار میکند. محافظه کاری صفت مشترک دانشجوی دیروز و استاد فردا است. دانشجوی دیروز میبیند که در داخل دانشگاه نبود امکانات بسیار است. میبیند که دانشجویان زیردستش مشکلات فراوانی دارند. خودش هم به احتمال زیاد از سوی قدرتهای بالادستش دچار مشکلات زیادی است. ولی او هم سکوت میکند.
البته واضح و مبرهن است که اعتراض کردن و سعی برای رسیدن به خاستههای خود همیشه هزینه دارد. هزینههایی کهگاه هنگفت هستند. اگر یک نفر و یا چند نفر اعتراض کنند هم رسیدن به نتیجه حتمی نیست. حتا ممکن است میزان هزینهها برای آن نفر یا آن چند نفر به قدری باشد که از زندگی معمولی محروم شوند. انتظار قهرمان بازی از چند نفر داشتن احمقانه ست. چارهی درد برای این جور مواقع تشکیل نهادهای صنفی است. ولی اساتید دانشگاهی به قدری محافظه کارند که حتا یک نهاد صنفی برای خودشان هم ندارند...
توی خاطرات نسلهای قدیمی دانشکدهی فنی، خاطرات خانم افسانه صدر نکتهی جالبی برایم داشت. در توصیف سالهای دههی ۴۰ دانشکدهی فنی دانشگاه تهران ایشان به یک رقابت جالب بین انجمن اسلامی دانشکده و حزب تودهایهای دانشکده برای به دست آوردن مشاغل خدماتی دانشگاه مثل اتاق کپی و راهنمای کتابخانه شدن اشاره میکرد. اینکه بچهها سعی میکردند این جور مشاغل را در اختیار خودشان داشته باشند تا از این طریق بتوانند برای حزب و گروهی که عضوش بودند سمپات جذب کنند.
به این نکته از مناظر گوناگون میشود نگاه کرد.
مشاغلی چون اتاق کپی و پرینت و راهنمای کتابخانه و مسئولیت سایت و کامپیوترها، مشاغلی خدماتی هستند که در ارتباط مستقیم با دانشجویان قرار دارند. روزگاری خود دانشجویان بودند که این خدمات را ارائه میدادند. اما امروزه روز در دانشگا آدمهایی هستند که دانشجو نیستند و شغلشان این است. یعنی بخشی از حقوقی که میگیرند از جیب دانشگا و دولت است. این مشاغل زیر سیطرهی دانشگااند نه دانشجو... یک کلام یعنی نفتی شدن دانشگا! البته موضوع حرفم این نیست و این حاشیه است.
جنبهی دیگر، حضور نهادهای صنفی و گروههای گوناگون در دانشگا و فرصتشان برای اعلام حضور است.
چیزی که در دانشگای امروز وجود ندارد. هیچ نهادی وجود ندارد. هیچ گروهی وجود ندارد که در آن دانشجویان و حتا اساتید بتوانند در آنجا جمع شوند و وقتی حقی پایمال میشود، به صورتی قانونی اعتراض کنند. هیچ نهادی وجود ندارد که بر روابط بین استاد و دانشجو نظارت داشته باشد و وقتی استادِ توانایی بالاجبار بازنشست میشود از این ظلم جلوگیری کند.
چرا. انجمن اسلامی وجود دارد. بسیج وجود دارد. انجمنهای علمی دانشکدههای مختلف وجود دارند.
انجمنهای علمی یک راست زیر نظر خود دانشگااند و جیره خار لولهنگ نفت و حداکثر بخاری که میتواند ازشان بلند شود تشکیل ۴تا کلاس نرم افزار است و یک بازدید علمی.
انجمن و بسیج هم گرچه حضوری بس طولانی دارند. ولی حضورشان فقط پرهیبی از نام و نشان است. انگار که جسمی وجود داشته و بعد آن جسم نابود شده و سایهاش به طرز خنده داری نابود نشده و باقی مانده. حضور انجمن اسلامی و بسیج دانشجویان (که اگر به آن جسم قبلی نگاه کنیم جفتشان یکی هستند و نام بردنشان در مقابل هم احمقانه است) فقط یک پرهیب است.
البته از همین انجمن و بسیج و نبود هیچ نهادی برای رسیدن به خاستهها و اعتراض کردن و پیشرفت کردن به رکن چهارم میرسیم: حراست دانشگا. دستگاه عریض و طویلی که بالاتر از رابطهی دانشجو و استاد و دانشگا قرار میگیرد و کاری به تعریف دانشگا و وظایف هر کدام از حلقههای درون آن و بدبختیهای قدرتهای مطلقهی درونی آن ندارد. کارش چیز دیگری است... دستگاه عریض و طویلی در کنار نردههای دانشگاه تهران که گرچه دم و دستگاهش در درون نردهها به چند نگهبان و میرغضب جلوی درها خلاصه میشود، اما کافی است به کوچههای اطراف این نردهها سر بزنی تا بفهمی چرا انجمن اسلامی و بسیج نهادهایی عقیماند و هیچ کاری نمیتوانند از پیش ببرند...
البته احمقانه است اگر بگویم تشکیل نشدن نهادها و صنفها در قشر دانشجو و استاد یکسره به خاطر امنیتی بودن هر حرکت اجتماعی و تحت تاثیر سیطرهی حراست دانشگا است... نه... خیلی چیزهای دیگر هم هستند. آن سیکل دانشجوی دیروز و استاد فردا و محافظه کاری ذاتیاش کم چیزی نیست. خیلی چیزهای دیگر هم هستند که واقعن من از آنها سر در نمیآورم و سرم به دوار میافتد از ندانستنشان...
دیروز که دوشنبه ۲۱ اسفند ۱۳۹۱ بود ما درسی داشتیم به اسم طراحی به کمک کامپیوتر. اسم ۳۵نفر در لیست حضور و غیاب استاد قرار دارد و او هر جلسه حضور و غیاب میکند. دیروز که دوشنبه بود فقط ۱۰ نقر سر کلاس آمده بودیم. از همان کلاسهای تق و لق آخر اسفند ماه... ولی آخر ۲۱ اسفند ماه کجایش آخر اسفند است؟ آن هم نه روز چهارشنبه و مثلن آخر هفته، روز دوشنبهی وسط هفته. کلاس به حد نصابش نرسیده بود و استاد هم نتوانسته بود درسی ارائه کند. یک تفافق عجیب بین اکثریت کلاس وجود داشت که کلاس نباید تشکیل شود... بیانگیزگی اسمش را میشود گذاشت؟ نمیدانم... خیلی چیزها هستند...
بهش گفتم این جوری میشم شبیه یکی که اژدها کشی میخوند و بعد به یه سری دیگه اژدها کشی درس میداد و این چرخه ادامه داشت، ولی اژدهایی نبود که کشته بشه.
همین مثال رو برای یکی از دوستان زدم، گفت مثالت نامربوطه، چون ما نیومدیم اژدها کشتن رو یاد بگیریم، اومدیم پول در بیاریم.
تا موقعی که دید من دانشجو این باشه که یه چیزی بخونم که یه پولی ازش در بیارم، نه دل به درس میدم، نه دنبال مطلب میرم. استادش بدتر از من.