سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

دره ی اکبر

شنبه, ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۲:۲۴ ب.ظ

به پسرم چه بگویم؟ وقتی قدش دارد به صورت رشد نمایی بلند می‌شود و پشت لبش دارد سبز می‌شود، ولی هنوز نشسته دارد پلی‌استیشن بازی می‌کند چه بگویم؟ بگویم: بچه تو شاشت کف کرده. من دیگه نباید بهت بگم بسه که. از همین جا ها شروع کنم؟ از همین اصطلاح‌های کوچه بازاری؟ "شاشت کف کرده" تا آن موقع جزء اصطلاح‌های کوچه بازاری باقی می‌ماند؟ بار اول چشم‌هاش حتم گشاد می‌شود و دهانش باز می‌ماند که بابام چه لاتی است. ولی از بار سوم چهارم پنجم چه؟ یک‌دفعه برگردد بهم بگوید بابا دیشب با مامان چی کار کردی آخه چه بگویم دیگر؟

اصلا چیزی نگویم؟ بگذارم خودش تجربه کند؟ خودش بفهمد؟ خودش از هم سن و سال‌هاش یاد بگیرد؟ سرم را گول بمالم که توی مدرسه به‌شان یاد می‌دهند؟ چی را یاد می‌دهند؟ به سکوت طی کنم و به بی‌خیالی بزنم و بگذارم که توی اتاقش برای خودش جهاد اکبر کند؟ کاری که بابام باهام کرد و بعدها فهمیدم که بیشتر باباها همین‌طور طی کرده‌اند؟

خودش را به در و دیوار می‌مالد. از نیروی عظیمی که باعث می‌شود آن فکرهای لخت به سرش بزنند چیزی نمی‌داند. اصلا نمی‌داند که چه کار باید بکند؟ فقط خودش را به در و دیوار می‌زند. فقط هر جوری شده خیال زنی را در سرش مجسم می‌کند. عکسی عکس‌هایی یا فیلمی از کامپیوتر گیر می‌آورد و خودش را به در و دیوار و تشک و متکا و صندلی و لای پتوها و لحاف‌های چیده شده و هر حفره‌ی نرمی که پیدا کند می‌زند تا که خلاص شود و بعد می‌فهمد که گناه‌کار است. 

توی مدرسه بهش یاد می‌دهند. برایش کتاب گناه‌های کبیره‌ی آیت‌الله دستغیب را سر کلاس بلندخوانی می‌کنند و او مثل سگ به خودش می‌لرزد که اهل گناه کبیره است. سر زنگ‌های دینی خدا و پیغمبر و جهان آخرت و بهشت را برایش ردیف می‌کنند و بهشت برین... جایی که پاداش اهل تقوا است. یکهو توبه می‌کند. او گناه‌کارترین آدم روی زمین است و توبه می‌کند. 1هفته، 2هفته، 3هفته، 4هفته، 5هفته، 6هفته. 6هفته مثل کورها از مدرسه برمی‌گردد خانه و می‌رود مدرسه. نه به بالا نگاه می‌کند که چشم و ابروی زنی جذبش کند و نه به پایین نگاه می‌کند که پاهای خوش انحنای زنی حواسش را پرت کند. به خودش فحش می‌دهد که چرا آن بدن لعنتی همه جایش جذاب است. از بس بهشت و خدا و گناه کبیره توی سرش تکرار شده که نمی‌تواند بپرسد که چرا همچه چیز جذابی را باید نگاه نکنم؟ سر هفته‌ی هفتم دیگر نمی‌تواند. نمی‌داند که چه کار باید بکند. توبه‌اش را از یاد می‌برد. به جنون لحظه‌ای می‌رسد و دوباره... توبه شکسته. اراده نداشته. نتوانسته. دوباره گناه کبیره کرده. وااای. واااای.

خرد و خمیر از باختن در جنگی درونی، خرد و خمیر از شکستی عظیم در جهاد اکبر می‌رود مدرسه. این بار معلم درس آمادگی دفاعی‌اش شروع می‌کند. بچه‌ها با خودتان ور نروید. آب حیات شما از یک چشمه در فلان ناحیه از بدن‌تان می‌جوشد. وقتی شما ور می‌روید آب آن چشمه به زور خالی می‌شود و چشمه باید زور بزند که دوباره پر شود و به تدریج ظرف چشمه کوچک و کوچک‌تر می‌شود و یکهو می‌بینید که چشمه خشک شده است. یکهو موقع زن گرفتن‌تان می‌شود و می‌بینید که چشمه‌تان خشک شده است و نمی‌توانید. تا موقع ازدواج صبر کنید.

تصمیم می‌گیرد که تا موقع ازدواج صبر کند. ولی نمی‌شود. نمی‌تواند. آن نیروی لعنتی، آن خیال‌های پریشان قوی‌تر از هر چیزی آشفته و پریشانش می‌کنند. وامی‌دارندش که دلش دختر همسایه را بخواهد. همو که صبح تا ته کوچه سایه به سایه‌ی هم می‌روند تا هر کدام‌شان به مدرسه‌شان برسند. ولی لعنت به دیلاقی و کریه بودن آن روزها. دختر همسایه پاشنه‌ی کفشش هم حسابش نمی‌کند. مثل جوجه‌ی تازه از تخم درآمده می‌ماند و برای چه باید دختر به آن تر و تازگی او را به کفشش حساب کند؟ فاحشه‌های سر خیابان چطورند؟ به فکرش می‌زند که یک روز که من و مادرش خانه نیستیم فاحشه به خانه بیاورد و صیغه کند و این قدر گناه نکند. مطمئنم که به سرش می‌زند و بدبختی چند برابری را تجربه می‌کند. هنوز دهانش بوی شیر می‌دهد و هیچ فاحشه‌ای او را آدم بزرگ حساب نمی‌کند و او هیچ پولی ندارد که فاحشه‌ها آدم حسابش کنند. دوباره شروع می‌کند. دوباره در جهاد اکبر شکست می‌خورد. دوباره حسی از گناه و ناپاکی تمام وجودش را در برمی‌گیرد. من چه بگویمش؟ دستش را بگیرم بگویم take it easy, boy ؟

می‌توانم؟

یک کیسه یادداشت‌های روزانه‌ی نوجوانی‌ام را از انباری خانه بکشم بیرون بگویم، پسر هر حسی که داری تو رو خدا احساس گناه نداشته باش؟

 می‌توانم؟ 

وا بدارمش که یادداشت‌های روزانه‌ی نوجوانی من را بخواند و بفهمد که یک نوجوانی گناه یعنی چه؟ یک دوره از زندگی را زیر سایه‌ی یک ناتوانی خیالی سر کردن را بهش نشان بدهم؟ بگویم رنج یعنی چه؟ تمام ابرهای سیاهی را که آن‌ها برایم ساختند نشانش بدهم و بگویم خودت را اذیت نکن؟ بگویم دروغگو بودند؟ بگویم دروغگو هستند؟ بگویم تو در قرن 14زندگی می‌کنی و نمی‌توانی به قوانین قرن اول و دوم پای‌بند بمانی؟ بگویم از خودشان درآورده‌اند؟

می‌توانم؟

نمی‌دانم. شاید باید از افسردگی برایش حرف بزنم. بگویم که افسردگی 7طبقه دارد. زیرین‌‌ترین طبقه‌ی آن درک نام دارد و آن جایی است که تو هیچ چیزی نمی‌خواهی. نه حوصله‌ی چیزی را داری، نه خیال چیزی به سرت می‌زند. نه چیزی به شوقت می‌آورد و نه امید داری که اتفاق بهتری بیفتد. بعد برایش از طبقات بالاتر صحبت می‌کنم. از سیاه‌چاله‌ی درون خودم صحبت می‌کنم و می‌گویم که پسر تو افسرده‌ترین پدر دنیا رو داری که به همه‌ی 7طبقه‌ی افسردگی سر زده و حالا داره بهت می‌گه که وقتی دلت می‌خواد، وقتی خیال‌های رنگی به سرت می‌زنه تو گناه‌کار نیستی. تو سالمی. تو افسرده نیستی. تا وقتی که دلت می‌خواد هیچ وقت به طبقات پایین افسردگی سقوط نمی‌کنی. 

ولی می‌توانم؟

مطمئنا یک دره بین ما فاصله خواهد بود. 

یک دره که فقط با سکوت سعی می‌کنیم که درش سقوط نکنیم. هم او. و هم من. 

او دارد دیلاق می‌شود و دره‌ی بین‌ ما بزرگ و بزرگ‌تر و عمیق‌تر می‌شود. او روی لبه‌ی کوه خودش حرکت می‌کند و از ترس به خودش می‌لرزد و من با این که می‌دانم که دارد می‌ترسد روی لبه‌ی کوه خودم حرکت می‌کنم و فقط او را نگاه می‌کنم. و لعنت می‌فرستم به این دره‌ی لعنتی که بین همه‌ی پدرها و پسرها وجود دارد.

می‌توانم از آن دره بپرم و پرواز کنم؟

نمی‌دانم.

نظرات (۱۵)

سلام
به به!
معلومه درسا فشار آورده پسرجان!
بعضی ها از غیر اخلاقی بودن فرزندآوری بحث می کنند. از توانایی ما در اجتناب از ایجاد رنج های بیهوده بر فردی که به دنیا می آریم. این مسئله توی جامعه ای که ما هستیم شدت بیشتری به خودش می گیره. خیلی بیشتر. محدودیت های زیادتر(خیلی زیادتر و خیلی بیهوده تر)؛ آرزوهای دور؛ خوشی های کوتاه تر؛ آینده بسیار مبهم تر؛ فرصت های کمتر و کوچیک تر؛ و ...
هرچند زندگی با همه اینها هنوز هم قشنگه، اما ارزیدن اش یک مسئله دیگه است. آیا می ارزه؟
اگه حتا این موضوع رو نپذیریم، و فرزندآوری رو موجه بدونیم، باز هم تحت شرایط جامعه کنونی ما این سوال مطرح می شه که آیا اگه قراره بچه تولید کنم، بهتر نیست برم؟ یک جای دیگه ای از دنیا که برای من نه، ولی برای اون بهتر باشه؟ من که نمی تونم به تنهایی شرایط جامعه رو تغییر بدم اما راه که بازه(حالا باز باز هم نه، ولی اگه بخوای بری -اگه واقعا بخوای بری- یک راهی پیدا می شه).
اگه پای رفتن هم نداشته باشی -که خیلی ها ندارن- مسئله این می شه که حالا که قراره بمونیم و قراره بچه هم بیاریم، آیا لازم نیست شرایط آسون تری رو برای اون فراهم کنم؟ آیا سزاوار نیست تا آماده شدن این شرایط تولید بچه رو به تعویق بندازم؟ و خوب اولین شرط اش هم بحث مالیه؛ پول؛ هر چند پول حلال تمام مشکلات نیست اما حلال خیلی از مشکلات هست.
این بحث ها مال وقتیه که داری در مورد تولید بچه فکر می کنی و هنوز خبری از دره و کوه و فاصله نیست.
............................................
مالیدن به در و دیوار هم طبیعیه. هر جای دنیا هم که باشی نمی تونی همیشه خودت رو با یک دوست یا یک پروفشنال خالی کنی. دیر یا زود (به احتمال زیاد زود!) یک وقتی می رسه که می خوای ببینی چطور می شه که اینطور می شه! و می مالی به یک جایی.
فکر می کنم تا اینجاش هم مشکلی نیست.
دو تا مشکل بعد از این قضیه ممکنه پیش بیاد.
اول حس گناه. که خب بستگی به اعتقاداتی داره که ما توی کله بچه فرو می کنیم. می تونیم فرو نکنیم. می دونم قضیه به همین سادگی نیست اما خب می شه کارهایی کرد.
دومی هم اینه که ممکنه به دلیل شخصیت خود بچه یا شرایط محل زندگی یا .... مالیدن به هر حفره نرم بشه تنها راه رسیدن به لذت. که باز هم ما اینجا می تونیم کاری بکنیم. البته نه وقتی که بچه به سن 13 - 14 سالگی رسیده. از اول. خجالتی بار نیاریمش. بهش ازادی و حریم خصوصی بدیم. با افرادی رفت و آمد کنیم که توی فکر تفکیک جنسیتی و گناه نباشن و ...
.............................
باز هم نمی شه کاملا مطمئن شد، اما اگه قراره بچه بیاریم، بهتره قبلش به رنج هایی که خودمون بردیم فکر کنیم و تا جایی که زورمون می رسه تلاش کنیم تا اونا مجبور نباشن اون رو تجربه کنن.
پاسخ:
به قول رومن گاری همه ی نسل ها ادعا می کنن که ما نسل سوخته ایم. ما هم ادعا کنیم که نسل سوخته ایم و نذاریم که نسل بعدمون سوخته باشن!
از شما بعید بود. چرا فکر کردی این یه بحث مردونه است.فکر کردی دختر ها از این دره ها ندارند شاید کمتر باشه اما هست . من هنوز هم اولین حس لذت همراه با گناهم رو به خوبی یادمه. طول کشید تا بفهمم کیا درست میگن تازه معلمای ما اون دو تا حرف رو هم نزدن بهمون. برای من مثل یک اتفاق اتفاقی بود که حتی نمیدونستم چیه. اونم تو 23 سالگی حالا حساب کن ما چقدر بیچاره تر از شماهاییم.
پاسخ:
تازگی ها دارم به یه چیزی می رسم. کلی نیست. ولی تئوریه خب. جامعه ی ایران جامعه بکارت پرسته. خداپرست و پول پرست و این چیزا نیست. بکارت پرسته. در زمینه های غیرجنسی دارم مصداق هاشو جمع می کنم. ولی قشنگ کنش ها بر پرستش بکارته.
بکارت مقدس ترین مفهوم در بین ایرانی جماعته. نه 14معصوم و نه خدا و نه پیغمبر و نه کعبه و نه قبله و نه هیچ شخص و نه هیچ مکانی برای ایرانی جماعت به اندازه ی بکارت دخترهاش مقدس نیست.
به خاطر همین قدسیت به نظرم دخترها حداقل به خودشون آسیب نمی زنن و اوضاع شون ازین منظر از پسرای نوجوون بهتره.
زیاد سخت نگیر. یکی از بدترین دوران های زندگی خیلی از پسرا همون روزاست. یه مدت کرمم افتاده بود تو فروم های انگلیسی ببینم اونا هم همچین مشکلی دارن یا نه. جالبه که مسیحی ها هم این جور کارا را گناه می دونن. احساس گناه می کنن. حتی اونایی که مذهبی هم نیستن. فکر کنم این احساس گناه مکانیزم دفاعی برای پسر بچه ایه که اگه ولش کنی گندشو در می آره. به جای هفته ای یه بار یا دو هفته یه بار اگه احساس گناه نکرد روزی چند بار خودشو می خاد خالی کنه و به جای زندگی کردن همش مشغول خیالات و تصورات و تماشای پورن و کارای دیگه میشه. ولی سن که میره بالا مشکل کمتر میشه. افسردگی از بین میره و احساس رضایت از زندگی از حدود سی سالگی به بعد میاد سراغت. اون موقع ها احتمالا چند سالی میشه که ازدواج هم کردی و بعد از یکی دو سال هفته ای یک بار هم زیاده. خود آدم اینقدرا تمایل به کاری نداره اصلا. خیلی می خاهی به بچه ات کمک کنی ۱۷ سالگی زنش بده! البته مشکلات غیر قابل پیشبینی پیدا می کنه که ممکنه آدم به غلط کردن بیفته. کلا دوران مزخرفیه. بهترین راه همون روش بیشتر باباها است. بالاخره می گذره.
حداقل وضع پسرا بهتر از دخترا است. ماهی یک هفته تجربه های وحشتناکی دارن. ما نداریم. یه جور دیگه شو داریم!
پاسخ:
نمی دونم...
به نظرم بحث مردونه نیست -حداقل نه از اون جهت که اول متن گفته. شاید این طوری باشه که یه دختر یا زن نتونه درک کنه نوشته رو.
وگرنه دغدغه‌ی دره...
+
چیزهایی مثل این پست رو می‌خونم و با خودم فکر می‌کنم که انگار چیزهای مهمی در این دنیا هست که من -در نزدیکی ۲۵سالگی- ازشون خبر/آگاهی/درک ندارم. چیزهایی که اگه می‌دونستمشون، شاید تغییراتی در سبک زندگی روزمره‌م می‌دادم.
اگر ولش کنی با ازدواجم درست نمیشه. ولش کنی هر روز قوی تر میشه. شیکمش گنده تر میشه و بیشتر دلش میخواد. ذاتمون تنوع طلبه. اینایی که فکر می کنن با ازدواج درست میشه اشتباه میکنن. ازدواج کردی اما هنوز توی خیابون و اینترنت و ماهواره و کوفت و خوره این قدر تنوع هست که نمی تونی خودتو کنترل کنی. اگه ولش کنی ولت نمی کنه. باید یه جایی یه طوری جلوشو گرفت. من تجربه کردم که دارم میگم. بعد از ازدواج هم ولت نمیکنه. حتما یه راهی داره که گفتن جلوشو بگیرید.
دره اکبر شامل خیلی چیزای دیگه هم میشه. مثلا دروغ نگفتن. غیبت نکردن. خوش حساب بودن برای اونایی که کاسب هستند. خوش قولی و وفای به عهد. مثلا سر وقت رفتن. حتی رعایت حقوق بقیه تو رانندگی. به عنوان یه مهندس صنایع میشه یه فایل تو اکسل درست کرد که هر کدام از این کارها چند بار در ماه انجام میشه و چارت بکشیم و میزان موفقیت انجیده بشه. خدا بهتر می دونه چی آفریده. تو سوره نسا آمده انسان ضعیف آفریده شده. آیات هم مربوط به همین مسائل جنسی هستند. بعد چند آیه بعد می گوید خدا شرک را نمی آمرزد ولی هر چیز کمتر از آن را برای هر که بخواهد می بخشد. احساس گناه سخت هست. ولی کلا دنیا جای مزخرفی است که هر جا را بگیری جای دیگرش می لنگد!
خیلی کم اند افرادی که پسر های نوجوون را درک کنند
و این خودش بزرگترین مشکل نوجوونیه. درک نشدن
ولی کسانی که می تونن نوجوون ها رو درک کنند خیلی درک بالایی دارن!
پاسخ:
پسرای نوجوون ساکتن. خیلی ساکتن.
هر جا که می رم این سکوت نوجوانی پسرا رو به وضوح می بینم. تو وبلاگا می چرخی. فقط دخترا می نویسن. فقط دخترا خودشونو بیان می کنن. تو نشریات نوجوان می ری, واقعا پسرا نیستن. نه تو خواننده ها نه توی نامه بنویس ها و نویسنده های افتخاری. تو جمعای خانوادگی پسرا رو به این دلیل که تکلیف شون معلومه به امان خدا ول می کنن. 
بیان نمی شن. 
هیچ کسم نمی پرسه چرا.
پسرا هیییچ وقت هیییییییچ وقت نمیتونن بحرانایی که هر دختری از اولین روزای بلوغ تا تقریبا اواخر عمرش باهاشون روبرو میشه رو درک کنن!یه دختر تو کل زندگیش باید از این موضوع رنننج ببره و بترسه و عذاب بکشه که پسری که همه فکر و ذکرش شده اونو واسه "چییییییی"میخواد دقیقا!!!! همه ی بیدفاعی و درد و عذاب و سختی که هر ماه و سر هر زایمان و توی هر جوک و تیکه و اذیت و آزار خیابونی و تحمل کنه واسه چی؟لذت ه یه جنس مذکر!که به زعم شما خیلیم مظلومه سر درک این لذتش و کنار اومدن باهاش!جالبه...
اینکه تو اینجور مسایل پسرا مظلوم تر و بی دادرس تر باشن یه شوووخیه!!!! شایدم باشن..هستن احتمالن..ولی نههههه بیشتر از دخترا...!کل زندگی یه دختر توی راهنمایی و دبیرستان به این سوال خلاصه میشه که "چراااااا فقط دخترا؟؟؟چرا این همه سختی؟"... و 90 درصد تا دقتی وارد دانشگاه میشن پسرن!رفتار لباس پوشیدن مدل مو...چون سخته واسشون هضم ه این همه تفاوت!مسایل فیزیولوژیکی به کناااار..زندگی تو مملکت اسلامی و این طرز فکری که به دخترا القا میکنه که "تو کم بدبختی،حالا بپوشون خودتو و در برو..تا مارو دیدی فرار کن..تا یه مرد دیدی بترس،بلرز،تیکه شو بشنو سرت و بنداز پایین..بمیییر"
بحث دانشگاه که سر دراااااز داره!
لحنم تند ه!شما تند نخونینش! :) 
همیشه از تربیت نادرست بچم مخصوصا تو این زمینه‌ی خاص میترسیدم. فاصله (دره) همیشه شناخت رو کم میکنه و آدم همیشه از ناشناخته‌هاست که میترسه. 
سلام
فارغ از دعوای آقایان و خانم ها که کدوم بیشتر درگیر مسئله هستند و حق به جانب اونهاس توی کامنت ها چندتا مطلب بیشتر به دلم نشست. اول اینکه اگر این قضیه رها بشه کار دست آدم میده. یعنی تمومی نداره و باید دنبالش بری. اینکه گفتن احساس گناه اگر نباشه مشکل ایجاد می کنه به نظرم حرف درستیه. یعنی شما یه روزی می بینی که ازدواج کردی اما مشکلت حل نشده، یعنی حتی موقع نزدیکی با همسرت باید به فیلمایی که دیدی و کارایی که کردی فکر کنی تا ارضا بشی، حتی یه جایی خوندم کسایی که اینجوری میشن دیگه از راه طبیعی حال نمی کنن و ...، بعضی از این مشکلات خانوادگی هم من مطمئنم که با این قضیه مرتبطه، یعنی آقایون که هرکاریشون بکنی تنوع طلبن با چیزایی که دیدن نسب به همسرشون سرد می شن و ...
طولانیش نکنم، به نظرم احساس گناه خیلی هم چیز خوبیه و باید بهش توجه کرد و دنبال یه راهی گشت که قضیه کنترل بشه. توی بعضی سایتا یه راه هایی هم نوشتن که خیلی شعاریه ولی بعضیاش واقعا به درد میخوره. هرچی هم زودتر جلوش گرفته بشه طبیعتا برای زندگی آینده بهتره. 

مرده شور اونایی را ببرن که ازدواجو سختش کردن. 
چ میدونم ... کلا دلم خواست بتونم این متنو نشون همه پسرای نوجوون بدم که بخوووون همه اینو تجربه میکنند بیخیالی سیر کن این دوره رو 
میگــــــــــــــــذره دیگه .

مشکل اینجاست که ما نمیریم دنبال اینکه آدمای بزرگ چیکار کردن ؟

بالاخره اوناهم این مسئله رو داشتن دیگه!

گذشته از این، بعد از این همه مدت هنوز نمی فهمم پیمانی که من میشناسم چرا اینجوریه.

 خیلی فرق داری خودت با خودت.

چه میدونم....آدم مثل تو ندیدم.ترسناکی.میترسم بهت نزدیک شم یا حرف بزنم.دقیق نمیدونم چی میگذره تو ذهنت.شاید خودتم ندونی.دوست داشتم باهات حرف میزدم.خیلی ندیدمت اما همون چند بار هم فقط لبخند زدی از اول تا وقتی که برم.اما نگاهت کامل آدمو تحلیل میکنه.اتفاقی که به چشمت نگاه میکردم حواست بهم بود.از پشت عینکت چشمات برق میزد.شاید فحش میدادی تو دلت که چرا اونجام.نمیدونم آخه!اونقدر ندیدمت که جنس لبخدات رو درآرم.همیشه برام علامت سوالی.در حدی که وقتی حرف تو میشه شروع میکنم به پرسیدن از تو.اون موقع میدونستم  که حواست بهم هست ،هی حرف میزدم با آدمای اطرافت اما لبخندت ادامه دار بود.یه ترس کوفتی هم هست اینکه خودمو معرفی کنم.ترس از قضاوت تو.همین الآن هم معلوم نیست که چی فکر میکنی در موردم.خیلی خاصی.خاص خوب یا خاص بد هم نمیدونم.گاهی باحالی گاهی گنگی برام.گاهی داغونی.وای خدا چرا آخه؟حتما الآن حوصلت سر رفته.

اینقدر دلم میخواست جواب منو میدادی...
پاسخ:
چه جوابی بدم؟ یه آدم واقعی جواب واقعی می گیره. آدم واقعی که نمی تونه خودشو مجازی جا بزنه... 
برای دخترها هم هست. فکر میکنی شرایط بهتره؟ شاید از این لحاظ که ما دخترا با هم راحتتر ارتباط برقرار میکنیم و درد دل میکنیم شرایط متفاوتی وجود داشته باشه و یک دفعه درون یک چاه سقوط نکنیم اما این همه ماجرا نیست. من نوجوانی خودمو دوست ندارم. از خودم بدم میومد. یه دوره همش احساس میکردم خیلی زشتم :/ یه دفه انگار یه آدم دیگه ای شدم. کسی نمیتونست افکار منو بفهمه. 
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی