عملگرایی
تمام خیابان را آب برداشته. آب و لجن همین طور از جوی آب سرریز میشود توی خیابان. بوی گند به مشام میرسد. آشغالهای توی جوی هم پشت سر هم توی خیابان میریزند. بطری نوشابه، کاهو، روزنامههای خیس. جوی بسته شده. ظرفهای یک بار مصرف زیر پل تلنبار شدهاند. زور آب بهشان نمیرسد. میگویم: «آخه عقلشان نمیرسد که ظرف را توی سطل آشغال باید انداخت؟!» نگاه میکنم ببینم چی دادهاند بهشان. از رنگ نارنجی ته ظرفها میفهمم که قیمه بوده. به بابام نگاه میکنم و میگویم: «روز تعطیل مامور شهرداری از کجا بیاریم حالا؟» چیزی نمیگوید. یک دور به جوی آب نگاه میکند. یک دور هم به اطراف نگاه میکند. بعد بدو از خیابان میرود آن طرف. میرود سمت کامیون جرثقیل همسایهمان که چند هفته است یک کامیون جدید خریده و این یکی را به امان خدا رها کرده. لای وسایل پشت جرثقیل میگردد و یک چوب بلند پیدا میکند. میآید و شروع میکند با چوب ظرفهای یک بار مصرف را جابه جا کردن. چند دقیقهای با آشغالهایی که گیر کردهاند ور میرود. تکه پلاستیک بزرگی را که وسط ظرف هاست با زحمت بیرون میآورد و راه آب را باز میکند. زنی که دارد از خیابان رد میشود بهش میگوید: «خدا پدرتو بیامرزه.»
و من به این فکر میکنم که باز هم من از بابام عقب ماندم. به عملگراییاش فکر میکنم و به طرز فکر تنبلانهی خودم فکر میکنم که اصلن به مغزم نرسید که خودم جلو بروم. خودم یک نگاه به دور و برم بیندازم و ببینم من چه کار میتوانم بکنم...
پس نوشت: یک روز عصر با تهمتن راه میرفتم. جلوی ما ۲دختر راه میرفتند. به سر خیابان که رسیدند یکیشان بطری آب معدنی را تالاپ انداخت توی جوی آب. من شروع کردم به غر زدن و بد و بیراه گفتن که یک جو عقل توی آن کلهی خوشگلش نیست عوضی. تهمتن خندید و به سر خیابان که رسیدیم خم شد و بطری آب معدنی را از توی جوی برداشت و انداختش توی سطل آشغالی که آن کنار بود.
نگاه که میکنم کلن سابقهی خوبی ندارم...