لایف استایل
بیرون، آن دست خیابان، یک تریلی پارک کرده است. یک ولوو اف۱۶ است. شکوه و عظمتی دارد برای خودش. کفیاش خالی است. بار ندارد. حتم آمده از یکی از کارخانههای خیابان دماوند یا خیابان اتحاد بار بزند و برود... غروب آمد آنجا پارک کرد. نفهمیدم. بیصدا آمد. صدای رد شدن تمام پرایدها و پژوها و ماشینهای مزخرف را میشنوم. اما صدای آمدنش را نشنیدم. شاید هم حواسم نبود. نشسته بودم به خاندن کل چتهایی که در طول چند ماه با یک آدم نادیده داشتم. از اینجاها شروع شده بود که:
-وبلاگتون خیلی وقتها حالمو خراب کرده.
-حال خودمم خراب بوده
-چرا؟
-به همون دلیلی که حال تو رو خراب کرده
-اوهوم
و با این جملهها تمام شده بود که:
I dont know and u dont want i to know. u know yourself. u know that what u want. but u are not honest. not yourself. not me. not world and it became me angry.
و تمام شده بود. هیچی به هیچی. بیهیچ فایدهای...
ولوو اتاق خاب هم دارد. مهتابی سقفیاش را روشن کرده. از این طبقهی دوم که من در تاریکی اتاق نشستهام توی اتاق ولوو کاملن مشخص است حالا. مهتابی پرنور است. روی داشبود یک تلویزیون کوچک ۱۰ اینچ قرار دارد. مرد راننده خم میشود و روشنش میکند. تنها نیست. یک زن هم توی ماشین هست. مرد راننده میآید روی صندلی جلو مینشیند. زن هم میآید جلو. روی کنسول وسط سفره پهن میکند. سربرهنه است. با لباس راحتی. از خودم میپرسم چرا شامشان را توی همان کامیون دارند میخورند اینها؟ این دور و بر با فاصلهی ۱۰۰قدم ۲-۳تا پارک چمن دار هست که... مرد با تلویزیون ور میرود. کانال عوض میکند. تصاویر تلویزیون برفک دار و خط دار است. بیخیال میشود. از یکی از کشوهای کنسول وسط سی دی بیرون میآورد و توی ضبط ماشین میگذارد. صفحهی تلویزیون صاف میشود. شو گذاشته. کسانی میرقصند. زن لقمه میگیرد و میدهد به مرد. پرده را میکشم.
عصر نشستهام به خاندن کتاب درخت بارون نشین. دارم باهاش شدیدن حال میکنم. یک جور دیگر زندگی کردن را ارائه میدهد این کتاب. آدمی که فقط بالای درختها زندگی میکند و پایش را هرگز روی زمین نمیگذارد...
یک چیزی هست این روزها که بدجوری اذیتم میکند. اسمش را سبک زندگی گذاشتهام. گرما اذیتم میکند. اینترنت دیگر برایم جاذبهای ندارد. حالم از سگچرخ زدن به هم میخورد. فقط از روی عادت ساعتهای زیادی در طول روز کامپیوترم روشن است. چت نمیکنم دیگر. یعنی حال و حوصلهاش را ندارم. گویهای طلاییام روشن است. ولی کسی هم حوصله ندارد باهام حرف بزند. کسی هم نیست. سبک زندگی یعنی اینکه یک روز از صبح تا شبت و از شب تا صبحت را چگونه بگذرانی. دنبال چه چیزهایی باشی. با چه کسانی حشرونشر داشته باشی. مشکلات پیش رویت و طرز برخوردت با آن مشکلها چگونهاند و خیلی چیزها. چند وقتی هست از لایف استایل خودم متنفر شدهام. لایف استایلی که تویش سگچرخ زدن توی اینترنت بخش زیادی از وقتم را میخورد. خاستهام حذفش کنم. اما نتوانستهام. یعنی خیلی عادت بوده. سر همین روی یک برگه کوچک نوشتم سست عنصر و چسباندم به دیوار اتاقم. دیوار اتاقم پر شده از تکه کاغذهای کوچکی که رویشان یک جمله یا یک کلمه نوشتهام. سست عنصر فحشی بود که روزگاری غیرتیام میکرد. حالا فقط عصبیام کرده.
چند وقتی هست که یادم رفته دنبال چه هستم. نشستم دفترچهای را که ۳ماه پیش پر کرده بودم خاندم. یادداشتهای ۳ماه اخیر. تویش چیزهایی را که باید دنبال کنم مکتوب کردهام. ولی فقط یک سری کلمهاند روی کاغذ. صبح که بیدار میشوم این کلمات دوروبرم در فضای اتاقم نیستند. وقتی بیدار میشوم این کلمهها نمیآیند که من را تحریک کنند و به دنبال خودشان بکشانند تا شب. نیستند اصلن. فقط روی کاغذند.
به لایف استایل فکر میکنم. میروم توی پارک مینشینم. به پسرهایی که به دخترهای توی پارک نخ میدهند نگاه میکنم. دخترهایی که دلشان میخاهد و حتمن با یک پسری جور میشوند و یک مدت رابطه و تو بمیری من بمیرم و ماچ و بوسه و بعد هم به هم میزنند. پسر نیست و دختر نیست اگر ناراحت شود که به هم زده است. اگر یک کدامشان صحبت عاشق شدن را هم به میان بیاورد یعنی ته امل و کودن. توی پیاده رو راه میروم. میروم فلکه اول. به این پسرهایی که بیام دبلیو یا پورشه یا هیوندای جنسیس دارند نگاه میکنم. به سبک زندگیشان فکر میکنم. از صبح تا شبشان را چطور میگذرانند؟ حتمن کار میکنند. حتمن کار میکنند که بابا ننهشان همچون ماشینهایی انداختهاند زیر پایشان. کارشان چیست؟ حتمن یک دو تا تلفن و سر زدن به یک کارخانه یا یک ساختمان و چهار تا هارت و پورت و سروکله زدن برای یک قرارداد و یک عالمه پول. بعد خوشگلترین دخترها و بعد ماهواره و فیلم و پارتی و آبجو. نمیدانم. خیلی کلی نگاه میکنم.شناختی ندارم. ولی آن حالت گازینگ گوزینگ کردنشان توی خیابان همینها را توی ذهنم میسازد. یک اتفاقی افتاده است. لایف استایل خودم را گم کردهام. تا همین چند ماه پیش فکر میکردم پیدا کردهام. فکر میکردم اینکه تحت تاثیر جو قرار نمیگیرم به خاطر این است که لایف استایل خودم را جستهام. اما حالا هیچی نیست.
مینشینم زندگینامهی جک کرواک را میخانم. سر یک بندش گیر میکنم.
«He divided most of his adult life between roaming the vast American landscape and living with his mother. Faced with a changing country، Kerouac sought to find his place، eventually rejecting the conservative values of the ۱۹۵۰s. His writing often reflects a desire to break free from society» s structures and to find meaning in life.»
کلمهها را دوباره میخانم. درگیرشان میشوم. روبه روشدن با یک کشور در حال تغییر، جستوجوی هدف و مکان خود، نه گفتن به ارزشهای سنتی و معمول، معنای زندگی... ارزشهای سنتی و معمول کداماند؟ دوسدختر سنت نشده الان؟ به جک کرواک و سبکش و هنجارشکنیهای اجتماعی و ضدجریان بودنش فکر میکنم. به جرئت و شجاعت یک جور دیگر زندگی کردن...
تریلی آن دست خیابان ذهنم را دوباره مشغول سبک زندگی میکند. سبک زندگی یک رانندهی تریلی که حالا زنش (؟) هم توی ماشین است. ماشینی که هزاران کیلومتر در جادهها میرود و میرود. کامیونی که اتاق خاب دارد و محل زندگی شبانه روز راننده است. یک جور سبک زندگی است برای خودش. من چه سبکی میخاهم زندگی کنم؟ چرا سبک زندگیام انگار گم شده است...
کاش میشد جور دیگری زندگی کرد مثلن اینکه همین حالا این مهندسی رو ول کنم برم دنبال فلسفه ادبیات تاریخ ... ولی در این حد هم نمیشه