قطار به موقع رسید
به میدان شوش که رسیدیم جلوی چند نفر از رانندهی تاکسیها ایستادیم که بپرسیم خیابان گرخانه کجاست؟ هیچ کدامشان جواب ندادند. سختیشان آمد. معتادی کنار دستشان ایستاده بود. با نعشگی گفت: 2 تا هست. یکی سمت افسریهست. خیلی راهه تا اونجا... تو حال و هوای خودش بود و فکر میکرد دنبال گرمخانه ایم. ولی مسئولیتپذیری اجتماعیاش بالاتر از همان راننده تاکسیهای بغلدستیاش بود...
رانندهی تاکسی آنقدر سگ اخلاق و غرغرو بود که دیگر تحملش را نداشتم. آدرس را بلد نبود. خودش میگفت خانهمان همینجاست. ولی بلد نبود. از جای پارک نبودن نالید و گفت فلان جا نمیروم و واقعا هم نرفت. من را بهارستان پیاده کرد و من پیاده رفتم تا خیابان امیرکبیر و کارم را انجام دادم و برگشتم پیشش که من را ببرد به مقصد بعدی: شوش. کلافه بود. ترجیح دادم بقیهی راه را سوار مترو شوم و دیگر زیر منتش نباشم. من را تا ترمینال جنوب برد. ازش تشکر کردم و تو دلم گفتم شرّت کم.
دستهام را فرو کردم تو جیب شلوارم و از کنار ترمینال راه افتادم سمت ایستگاه مترو. آسمان ابری بود. هوا خوب بود. سوز سرمای بهمن رفته بود و خنکی بهاری دل آدم را بیخیال دنیا و مافیها میکرد. و یکهو حال و هوای برزخی اطراف ترمینال من را گرفت. تاکسیهای بین شهری و مسافرکشهای جادهای داد میزدند: اصفهان یک نفر. قم دو نفر. کاشان یک نفر.... ماشینهایشان آمادهی به جاده زدن و رفتن بود. جلوتر ردیف فلافل کثیفها بود. با بوی روغن سوخته و موهای چرب فلافلزنها. و بعد دستفروشهایی که بوی شب عید می دادند. هر چه داشتند برای فروش آورده بودند و کف پیاده رو پهن کرده بودند. آنقدر که راه رفتن در فضای بین مغازهها و بساطشان سخت بود. پیرهن آستین کوتاه 5 هزار تومان و پیرهن آستین بلند 7 هزار تومان. مسافرهایی که ساک به دست توی پیادهرو و خیابان میلولیدند. فضا فضای رفتن بود. وارد ترمینال نشده بودم. ولی مغازههای دور ترمینال و جنسهای ارزان بهم میگفتند که گور بابای چیزهای خوب و با دوام. همین که لباسی بپوشی که تو را تا مقصد بعدی،تا دور شدن ازینجایی که هستی همراهی کند بس است. همین که غذایی بخوری که تو را برای چند ساعت بعدی، تو را تا رسیدن به جایی دورتر سیر نگه دارد بس است. قرار نیست بمانی. قرار نیست چیزی برای تو بماند. همه چیز کوتاهتر از آن است که دغدغهاش را داشته باشی...
وارد ایستگاه مترو شدم. چند سال پیش دقیقا همان لحظهای که وارد ایستگاه مترو شدم، آقایی جلویم را گرفت و گفت: آقا من کارت متروی یک روزه خریدم. دیگه کاری ندارم. می خوای تو ازش استفاده کن. چه زمانی بود؟ وقتی که کارآموزی میرفتم پالایشگاه نفت تهران. پسری که هیچ وقت دوباره هم را ندیدیم من را سوار ماشینش کرده بود و تا دم ایستگاه ترمینال جنوب آورده بود... رفتم و توی ایستگاه منتظر قطار شدم. دو تا خانم با آرایش غلیظ و ساپورت و ساک دستی کوچکشان منتظر قطار بودند. انگار که عازم کار شبانه باشند. مشتری طلبانه نگاه کردند. رفتم دورتر ایستادم. خط آهنی که در مسیری منحنی از ایستگاه خارج میشد عکس گرفتنی بود. میشد از آن عکسهای احساسی قطاری گرفت. ریلهای انتهای ایستگاه و رفتنشان. سعی هم کردم. ولی موبایلم خوب نبود. نمیتوانستم از حجم نوری که فضای انتهای خطوط وارد عکس میکرد کم کنم تا عکس قشنگ شود. موبایلم به اختیارم نبود. فقط تصویر را به خاطر سپردم...
هوا بوی ملنگی بهاری خوبی داشت.
مترو آمد و سوار شدم.