در مترو -3
ایستگاه متروی 9 صبح آنقدرها شلوغ نبود. پسربچه کنار باباش ایستاده بود. عینک تنبلی چشمی که به صورتش بود چشمهایش را درشت کرده بود. جوری به بالا به باباش نگاه میکرد و سوال میپرسید که دل آدم غنج میرفت.
ایستگاه در سمتی که او و باباش ایستاده بودند شلوغتر از آن سمت بود. مترو آمد. پرسید: چرا ما باید سوار قطار این طرفی شیم؟ چرا سوار قطاری که اون ور میره نمیشیم؟ سوالش بنیادین بود. هدف را نمیدانست. هدف برایش بیانشده نبود. ولی جواب باباش سرسری بود: چون که باید ازین ور بریم.
کیف چرمی خودش را به دست داشت و ساکی کاغذی که لباسگرمهای پسربچه را تویش گذاشته بود و ریشی آنکادر و کارمندی به صورت داشت. مترو شلوغ بود. ایستادند. باباش گفت که میله را بگیرد تا نیفتد. دنیای مترو از پشت عینک تنبلی چشم, دوستداشتنی نبود. همهی آدمهای ایستاده غولهایی بودند که او تا همقد آنها شدن روزهای زیادی در پیش داشت.
پیرمردی که این طرف نشسته بود یکهو دست دراز کرد سمت ساک کاغذی مرد. همان که تویش کلاه و کاپشن پسربچه بود. گفت: سنگینه؟
بابای پسربچه متعجب نگاه کرد.
پیرمرد گفت یه لحظه میدیش من؟ و ساک را از دستش گرفت و سبک سنگین کرد. بعد گفت: بده به خودش. سنگین نیست. بده به خودش.
بابای پسربچه همچنان نگاه میکرد. دیر فهمید.
پیرمرد گفت: این لباسای توئه؟ این کلاه توئه؟
پسربچه سرش را پایین برد و بالا آورد که آره برای منه.
پیرمرد گفت: میخوایش؟
پسربچه به بالا به باباش نگاه کرد که چیزی نمیگفت.
پیرمرد گفت: اگه میخوایش بگیر. اگه نمیخوایش من بردارم ببرم.
پسربچه را شیر کرد و بعد ساک کاغذی را داد به دست خودش. پسربچه با یک دست ساک را گرفت و با دست دیگر چسبید به میله.
مترو به ایستگاه بعد رسید. پیرمرد بلند شد و گفت: از همین الان یادش بده که مرد باشه. و پیاده شد و رفت.