در مترو- ۴
چهارشنبه, ۵ بهمن ۱۴۰۱، ۰۸:۱۵ ب.ظ
مرد چرخدستی کوچکش را هل داد. ایستاد وسط واگن مترو. از توی چرخدستی یک بطری نیملیتری آب معدنی در آورد. با یک دستش آن را بالا گرفت. بعد با دست دیگرش به حالت تحسین به بطری اشاره کرد و بلند داد زد: با یخ شناور. لحظهای مکث کرد. دوباره گفت:
با یخ شناور...
وسط قطار...
با دسترسی بهتر....
بعد بطری را آورد پایینتر و گفت: آبه. باور کنید آبه. عرق نیست.
لحظهی مکث کرد. بطری را توی چرخدستی گذاشت. بستهای بادام زمینی درآورد. گفت: مزههای خوشمزه هم دارم.
مردهای مترو بر و بر نگاهش کردند.
چند ثانیهای ایستاد تا شاید مشتری پیدا شود. بیشتر نایستاد. باد به صدایش انداخت و گفت: از مسافرین محترم درخواست میشود خود را به جانب درهای قطار متمایل کنند تا این فروشندهی مترو عبور نماید.
مردهای نشسته و ایستاده باز بر و بر نگاهش کردند.
چند سالیه کارش اینه بنده خدا. لحن و جملههاش هم همیشه همین بوده.