چه ارزشی دارد درخت؟
دیروز رفتیم دادگاه. علیه بابام و خاله و دایی و پسرخالههایم شکایت کرده بودند. آقایی که همسایهی خالهام شده شکایت کرده بود.
خانهی خالهی من آخر دنیاست. از جادهی آسفالته و خاکی و فرعیهای روستا میگذری و به یک دوراهی میرسی. آخر کورهراه سمت چپ میرسد به خانهی خالهی من. بهارها از انبوه علفها و سبزی برگ درختها شک میکنی که ماشین تا انتهای کورهراه برود. پاییز زمستان هم آنقدر گل و شل است که به فکر شاسیبلند میافتی. ساکتترین نقطهی روی زمین هم هست. چون به جاده نزدیک نیست. چون تمام همسایهها پیرمرد پیرزنهایی بودند که مردهاند.
پاری شبها که خانهی خالهام میخوابم خواب مشد اکبر را میبینم که شاخهی درختی را کرده عصای دستش و کوره راه را میرود تا دکان و برمیگردد. گاه هم خواب افضل را میبینم. پیرزنی که وقتی بچه بودم توی عید دیدنی بهش دست نداده بودم. تو گوشم کرده بودند که زنهای غریبه نامحرماند و نباید بهشان دست داد. از بلوغ فقط این را تو گوشم کرده بودند که زنها نامحرماند. حالا همهشان مردهاند. پیرمرد پیرزنها را میگویم... بچههایشان هم زمینها را یا رها کردند یا برای فروش گذاشتند.
زمین کنار خانهی خالهام را هم یک غریبه خرید. یک ترک تهرانینشین. حتم از آخر دنیا بودن و سکوت آنجا خوشش آمده بود. پولدار هم بود. شروع کرد به خانه ساختن.
دعوا از همین خانه ساختن شروع شد. برداشت تمام درختها را برید. میگفت فقط درختی که میوه بدهد ارزش وجود دارد. میگفت درخت میزند دیوار را خراب میکند. نباشد بهتر است. اینجا شمال است. علف و سبزی به حد کافی هست. هم درختهای سر زمین خودش را برید و هم درختهای مرز خانهی خالهام را. پسرخالهها اعتراض کردند. گفته بودند که نباید درختها را ببرد. غریبه برای اینکه بگوید خیلی زورش پرزور است نه تنها درختهای زمین خودش که درختهای مرز خانهی خالهام را هم برید. میگفت دیوار که میخواهم بکشم این درختها دیوار را خراب میکنند. دعوا شد. پسرخالهها گفتند غلط کردی تو.
و مرد غریبه حمله کرد. رفت از صندوق عقب شاسیبلندش چماق بیرون آورد. عمله بناهایی هم که از شهرشان آورده بود با اره موتوری و بیل به پسرخالههایم حملهور شدند. پسرخالههایم غافلگیر شدند. مرد غریبه همان اول کار با چماق زد تو سر وحید و وحید بیهوش شد. دراز به دراز افتاد. بابای من هم رسید. خودش قربانی همچه دعواهایی بود چند سال پیش. دوید و پسرخالههایم را عقب کشید. پسرخالههایم شر نیستند. من نبودم. من اگر آنجا بودم احتمالا بدو میرفتم از توی انباری داس را برمیداشتم با داس گردن مرد غریبه را از تنش جدا میکردم!... نمیدانم. به نظرم اگر آنجا بودم این کار را میکردم...
اورژانس آمد پسرخالهام را برد. زنده ماند. پزشکی قانونی هم رفت. هزینهها زیاد بودند. هم هزینه درمان، هم هزینه شکایت. مرد غریبه پولدار بود. او شکایت کرد. دست پیش گرفت. دیروز رفتیم دادگاه. بابا و پسرخالهها و دایی و خالهام متشاکی بودند و مرد غریبه شاکی.
اعصابم خرد بود. ازین غریبهها توی گیلان زیاد شدهاند. دیگر لاهیجان را دوست ندارم. دیگر روستای پدریام را دوست ندارم. دیگر وقتی میآیم شمال به جزء هوای پاک هیچ چیز جذابی نمیبینم. هیچ فرقی با تهران ندارد. همه عبوس و بداخلاق شدهاند. مثل تهرانیها شدهاند. خب تهرانیها آمدهاند آنجا. اخلاق گهشان را هم آوردهاند.
اعصابم خرد بود. مهاجرتها به خطهی شمال از حد گذشته است. آره. من نژادپرستم. دوست ندارم مهاجرها را. دلیلش را هم نه از طرف تهرانیها بلکه از طرف خود شمالیها میبینم. سرزمینی که میخواهد مهاجر بپذیرد باید اما و اگر بگذارد. باید بگوید آقای غریبهای که داری میآیی اینجا خانه بسازی، قانون اول احترام به بومی است. تو اگر به بومی استان من احترام نگذاری بیل و کلنگت را توی نابدترت فرو میکنم. باید بگویند آقای غریبهای که داری میآیی اینجا تو اجازه نداری محیط زیست اینجا را از بین ببری. باید بگویند آقای غریبهای که داری میآیی اینجا تو حق نداری از فقر آدمهای بومی سوءاستفاده کنی. باید اما و اگرها را میساختند. باید قانونهای پذیرش را تعیین میکردند و بعد هر کس که آمد با روی باز میپذیرفتندش. نه مثل حالا که داراییها را مفت و مجانی دادهاند رفته، همه چیز دارد به منجلاب کشیده میشود و تنها نتیجه قیافهی عبوس و اخلاق سگی شمالیها شده. هیچ کاری نکردند و همه چیز را به باد دادهاند.
اعصابم خرد بود. مرد غریبه زده بود درختها را بریده بود. برای شکایت کارشناس فرستاده بودند. کارشناس هم بومی نبود. قبل دادگاه گزارش کارشناسیاش را خواندم. نوشته بود درختهای زمین خودش بوده. دوست داشته ببرد. بنابراین حق با او است. داییام میگفته که کارشناس دادگستری هم شمالی نبوده... او چه درکی از درخت داشته؟ اینها چه درکی از درخت دارند؟
دادگاه برگزار شد. همه رفتند توی اتاق و قاضی به حرف تک تک آدمها گوش داد. آخرش معلوم است. فکر میکنی قوه قضاییه کارکردی دارد؟ رضایت بدهید برود. این آقا دیهی آن آقا را پرداخت میکند. بقیهاش را هم رضایت بدهید برود... اگر رضایت ندهید مینویسم نزای دستهجمعی همهتان بروید زندان...
حاصل چه؟ درختهایی که به راحتی از بین رفتهاند... غریبهای که با پول خانهاش را میسازد و دیوار بلندی میسازد و مواظب هم هست که ریشهی هیچ درختی دیوارش را اذیت نکند... پسرخالههای من که چوب خردهاند و کو تا تقاص پس گرفتن از مرد غریبه؟ و نفرتی که در دل من کاشته شده و دلم میخواهد روزی آن خانه را از پایبست ویران کنم!
"اینها چه درکی از درخت دارند"؟! میبُرند و میبَرند و میزنند و میخورند و کیفش را هم میبرند و یک آب هم رویش... فقط این ما هستیم که میمانیم با جای خالی درختانی که غده میشود در گلویمان...
"اینها چه درکی از درخت دارند"؟! :(