دیزل
۳ ثانیه مانده به سبز شدن چراغ، رانندهی مایلر ۱۰تن گاز هرزی داد و صدای غریدن موتور در تمام خیابان و چهارراه طنین انداخت و در آن لحظه بود که من فهمیدم چه قدر ازین صدا خوشم میآید. چیزی بود که خیلی مردانه بود... چراغ سبز شد و راننده پا به گاز شد و تا پرایدی که کنارش بود دنده را چاق کند او دنده ۳را هم رد کرده بود. ۳بار پی در پی دور گرفتن موتورش را گوش دادم و از تصور بالا و پایین شدن آن پیستونهای غول پیکر در درون سیلندر مایلر خوش خوشانم شد. و بعد صدای گیربکس مایلر... وقتی از جلویم رد شد حس کردم این صدای گیربکس من را سالهای سال به عقب میبرد و من را ازین چهارراه در تهران برمی دارد میبرد به کارگاهی در آلمان. حس کردم این صدای گیربکس صدای جاودانگی است. صدایی است که هنرمندانه است. صدایی است که به من میگوید جاودانگی فقط سنگ نگاره نبشتن نیست. جاودانگی یعنی همین که دهها سال پیش مهندسینی در آلمان نشسته باشند گیربکسی طراحی کرده باشند که پس از دهها سال هنوز هم رودست نداشته باشد و جاودانگی یعنی همین که صدای این گیربکس پس از سالها با احساست بازی کند...
خودم هم نمیدانم چرا. ولی این تصویر تکرارشوندهی زندگی من است. خیلی به یادش میافتم. اصلن هر وقت صحبت از الموت میشود بیش از آنکه یاد دژ حسن صباح بیفتم یاد آن مایلر میافتم... ۱۱۰کیلومتر را یک کله کوبیده بودیم و رسیده بودیم به پای دژ الموت. رسیده بودیم به روستای گازرخان. جاده هنوز ادامه داشت. با شیبی عجیب جاده بالا میرفت. ولی ما به دژ رسیده بودیم و باید پیاده میشدیم تا از آن پلههای مزخرف بالا برویم. زانوهایمان را بفرساییم تا ویرانهای را که باقی مانده بود ببینیم. همان طور که به خودم کش و قوس میدادم به ادامهی جاده نگاه میکردم. به آن ته میرسید بعد دوباره برمی گشت، وترِ یک مثلث با زاویهی ۳۰درجه را طی میکرد دوباره برمی گشت و وتر یک مثلث با زاویهی ۳۰درجهی دیگر و... چشمم افتاد به آن مایلر. شرط میبندم بیش از ۱۰تن بار داشت. تا خرخره، لب به لب شن و ماسه پر کرده بود و داشت با حرکت آهسته از شیب ۳۰درجه بالا میرفت. یک لحظه احساس کردم حرکت نمیکند. اما نه... به چرخهایش دقت کردم... معمولن این طور است که چرخ ماشینها به وقت حرکت، مجموعهای از دوایر به نظر میرسد. سیاهی لاستیک یک دایره میشود و رنگ رینگ هم یک دایرهی دیگر. دایرهای که تویش پیچهای چرخ هم یک دایرهی به هم پیوسته به نظر میرسند. ولی تصویری که توی ذهنم حک شده این نبود. من دانه به دانهی پیچهای لاستیک مایلر را میدیدم... پیچهای لاستیک آن مایلر یک دایرهی به هم پیوسته را تشکیل نمیدادند... به آهستگی میچرخیدند و آرام آرام دور خودشان میچرخیدند... عجیب بود. خیلی عجیب بود. مایلر در نیمههای وتر مثلث بود که چشمم بهش افتاد. همین طور زل زدم بهش و چرخیدن دانه به دانهی چرخهایش را نگاه کردم و بارش را نگاه کردم. در اولین نگاه انگار حرکت نمیکرد. ولی میرفت. شاید چندین دقیقه طول کشید. ولی بعد از چندین دقیقه وقتی مایلر به انتهای وتر مثلث رسید و دوباره دور زد تا وتر مثلث بعدی را بالا برود حس میکردم شاهد یک معجزه بودهام...
خودم هم نمیدانم چرا. ولی این تصویر توی ذهنم بعضی وقتها خیلی تکرار میشود. اینکه آن مایلر توانست آن سربالایی را برود بالا، اینکه آن قدر سرعتش کم بود، اینکه آن سربالایی یک سربالایی نفس کش بود، همهی اینها پاری وقتها برایم معنا و مفهوم پیدا میکنند...