سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۴۳ مطلب با موضوع «دیدنی ها» ثبت شده است

21 آذر 1392

۲۲
آذر

جشنواره ی سینما حقیقت

از خانه که بیرون زدم برف می‌بارید. از آن برف‌های آبکی بود که اگر نصف شب می‌بارید زمین را سفید می‌کرد. ولی نصف شب نبود. کمرکش صبح بود. روز پرکاری در انتظارم بود. پرتقالی را که پوست کنده بودم تا رسیدن به ایستگاه مترو خوردم. ساعت 10:30 با حمید قرار داشتم. با هم‌دیگر راه افتادیم سمت چهارراه ولی‌عصر. حرف زدیم و تکراری بودن مترو را فراموش کردیم. از معنای بودجه‌ی انقباضی در زندگی روزمره‌ی سال آینده‌مان تا سفر کاری به شیراز و شرکت‌های صنعتی ایرانی و... به موق‌ به سینما فلسطین رسیدیم. پردیس و علی هم آمده بودند. بلیطی نبود. همین‌جوری کله‌مان را انداختیم و رفتیم توی سالن دو نشستیم به دیدن فیلم "پیرها اگر نباشند". ساخته‌ی پیروز کلانتری.

اگر پیرها نباشند

به دلم نشست. خوب سرگرمم کرد. خوب درگیرش شدم. من خور رفته بودم. چند سال پیش خور رفته بودم. ولی خورِ این فیلم یک چیز دیگری بود. یک روایت جان‌‌دار دیگر بود. زندگی‌تر از آن‌چه بود که من در سفر 2-3روزه‌ام دیده بودم.
فیلم در مورد روستای خور در خراسان جنوبی بود. قنات روستا ریزش کرده بود و چند تا از پیرمردهای روستا در تکاپو بودند که قنات روستا را احیا کنند. به بهانه‌ی قنات پیروز کلانتری گریز می‌زد به زندگی پیرمردها و پیرزن‌های روستا. می‌نشست پای صحبت‌های‌شان. روزمرگی‌های‌شان را نشان می‌داد. و ایام پیری‌شان را. نه... به هیچ وجه فیلم حوصله‌سر‌بر و پیرانه‌ای نبود. نگاه پیروز کلانتری به پیرها یک نگاهِ ای وای زوال و سستی و آخر عمر نبود. پیرها انگیزه داشتند. بیل برمی‌داشتند می‌رفتند به سراغ قنات که راه آب را باز کنند. پیرزن‌ها می‌رفتند سر زمین و برای دام‌ها علف می‌کندند. پیرمردها جلوی دوربین آواز می‌خواندند. پیرزن‌ها چای می‌خوردند و می‌خندیدند. ولی پیر بودن آن‌ها یک چیز فیزیکی نبود. آن‌ها یک سبک از زندگی بودند در تاریخ ایران که داشت از بین می‌رفت. زنده بود. جاری بود. راضی‌کننده بود. شادی‌بخش بود. ولی این پیرهای خوشحال شاد داشتند سبکی از زندگی را با خودشان می‌بردند...

روستا آب لوله‌کشی داشت. من هم که رفته بودم دیده بودم که از همان سرچشمه‌های قنات چاه کنده بودند و آب لوله‌کشی برای روستا آورده بودند. ولی قنات اصالت روستا بود. حیثیت پیران روستا بود. میراث 2500ساله‌ی روستا بود. (یک جایی از فیلم که پیرها مشغول کندن گل و لای قنات‌اند، حاج غلامی هی بیلش را به خاک و گل‌ها می‌زند و از سفت و سخت بودن‌شان غر می‌زند و می‌گوید این خاک 2500ساله است ها... ببین چی کار کرده بودند آن‌ها!)

پیروز کلانتری توی یکی از مقاله‌هایش یک جمله‌ دارد که جالب است: سینمای مستند اصلا سینمای واقع‌گرایی نیست، اما به شدت سینمای راست‌گویی است!

او توی فیلم پیرها اگر نباشند شخصیت‌پردازی کرده بود. خیلی بهتر از خیلی از فیلم‌های داستانی ساخت سینمای ایران هم شخصیت‌پردازی کرده بود. 4-5تا پیرمرد و پیرزن بودند که بعد از 10-15دقیقه‌ی اول فیلم برای ما شناس می‌شوند و ما مشتاق ماجرای‌شان می‌شویم. خط ظاهری قصه همان ریزش قنات و احیا است. ولی این شخصیت‌های فیلم هستند که قصه‌ را پیش می‌برند. حاج فولادی پیش‌نماز مسجد روستا است که کار بنایی هم می‌کند. خودش می‌گوید همه‌ی خانه‌های ازین جا تا پای کوه را من ساخته‌ام. کربلایی‌عباس پیرترین مرد روستاست که تنها زندگی می‌کند. صدای خوبی دارد و ماجراها برای تعریف کردن. حاج غلامی و زنش یک زوج خوشبخت تمام عیارند و طنزهای موقعیت‌شان کل سالن را قهقهه می‌انداخت! و...

عشق ماشین+امین آزاد

فیلم بعدی "عشق ماشین" بود، ساخته‌ی امین آزاد. در مورد عشق ورزیدن ماشین‌بازها بود. فیلم از یک همایش ماشین‌های کلاسیک شروع می‌شد و بعد به دنبال این سوال بود که بعضی‌ها چرا به ماشین‌های‌شان عشق می‌ورزند؟ 3تا جواب هم بیشتر نداشت: وقار ماشین، قدرت ماشین، سرعت ماشین. برای هر کدام هم سراغ یک نفر رفته بود. در مورد وقار سراغ یک نفر رفته بود که یک ماشین خیلی قدیمی دهه‌ی 50 آمریکا را خریده بود و بازسازی کرده بود. برای قدرت سراغ سلیم سرپولکی رفته بود که عشق ماشین‌های دو دیفرانسیل است و خودش ماشین‌های خودش را سر هم می‌کند و باهاشان می‌گازد. و برای سرعت هم سراغ محمد باقرزاده (ممد 27) رفته بود که ماشین‌ها را برمی‌داشت موتورشان را عوض می‌کرد و به سرعت‌های نجومی می‌رساندشان.

فیلم یک نمونه‌ی افتضاح از کار بدون تحقیق بود. سوژه طوری بود که جلوه‌های بصری خیلی خوبی داشت. از لحاظ کشش به هیچ وجه در مضیقه نبود. ولی خیلی محدود بود. خیلی خیلی محدود. کارگردان می‌توانست سراغ آدم‌های بیشتری برود. به عنوان مثال بخش سرعت کندترین بخش فیلم بود. جایی که آقای ممد 27 با زور زدن‌های مضحکش از نقل قول آوردن از سعدی و حافظ سعی می‌کرد بگوید عشقش به ماشین‌ها عرفانی است. آقای ممد 27 حتا این‌قدر برای فیلم‌ساز این قدر ارزش قائل نبود که به خاطر فیلم و ثبت شدن در تاریخ آن پیکان جوانانش را یک استارتی بزند...
فیلم یک نکته‌ی یادگرفتنی برایم داشت که وقتی آخر شب آخرین فیلمم را دیدم فکری‌ام کرد. به وقتش می‌‌گویم...
سانس ظهرگاهی این طوری‌ها تمام شد. فرشته و مهناز هم همان اول‌های فیلم "اگر پیرها نباشند" خودشان را رسانده بودند. از سالن که زدیم بیرون، هوای پس از باران منتظرمان بود. تا خیابان وصال پیاده رفتیم و در مورد فیلم ها حرف زدیم. سر راه مان جلوی مسجد امام صادق خواستیم مراسم چهلم عسگراولادی هم برویم که گرسنه مان بود نرفتیم! ناهار را توی ساندویچی چشمک خوردیم و بعد راه افتادیم به سمت سینما سپیده. 2تا فیلم ظهر و مجانی بودن فیلم دیدن در سینما(!) ترغیب‌مان کرد که یک سانس دیگر را هم تجربه کنیم. دوتای بعدی متوسط بودند.

گلاف+لنج سازی در قشم

گلاف در مورد ساخت لنج در جزیره‌ی قشم بود. لنج‌های چوبی عظیم‌الجثه که ساخت‌شان تماشایی بود. فیلم‌برداری فیلم هم جالب بود. نماهای پایین به بالا و ابتکاری زیاد داشت. یک چیزش روی مخ بود. نریشن فیلم. توی فیلم مستندها یک سبک نریشن هست که من اسمش را می‌گذارم سبک مرتضی آوینی. استفاده از توصیف‌های من‌در‌ آوردی قلمبه سلمبه با یک لحن مرتضا آوینی وار. این لحن صمیمی نیست. خودمانی نیست. دهه‌ی شصتی است. رسمی است. تو را با خودش همراه نمی‌کند. احساس نمی‌کنی که تو با فیلم رفیقی. خیلی از مستندهای تلویزیون ایران این سبک نریشن را دارند. فیلم با آن جور روایت کردن یک راوی ادیب حرام می‌شود. گلاف همین‌جوری بود.

بعدی یک دسته گل مریم بود. در مورد یک زن و شوهر که هر دو به ام اس مبتلا هستند و زندگی روزمره‌شان. فیلم سعی کرده بود تلخ نباشد. تلخ هم نبود. ولی خب، خیلی واقع‌گرا بود. بد نبود. عالی هم نبود.
از سالن که زدیم بیرون یک آقایی با دوربین فیلم‌برداری هی نگاه نگاه می‌کرد که کسی را برای مصاحبه پیدا کند. حمید را انتخاب کرد. بعد دید ما همه با هم هستیم، از تک تک‌مان نظرخواهی کرد در مورد فیلم یک دسته گل مریم. هیچی دیگر. کلن دوربین چیز ترسناکی است آقا. ما که هر بار دوربین می‌بینیم به چرت و پرت و حرف‌های کلیشه‌ای می‌افتیم!
خب... حمید و علی و فرشته و مهناز باید می‌رفتند. تا مترو مشایعت‌شان کردم. ساعت 7 با محمد و محمدحسین و حمید و شهاب قرار گذاشته بودم. یک باگ یک ساعته بین دو گروه از دوستان ایجاد شده بود. هوا هم خیلی خوب بود. از آن هواهای پاییزی بعد از باران که یک نموره سرد است ولی می‌چسبد. از آن هواها که راه می‌روی و هر چه فکر و خیال می‌کنی دلچسب می‌شود...
در طول خیابان انقلاب راه افتادم. بعد تنگم گرفت. سینما سپیده دیگر پاتوقم شده بود. پریدم تو سینما و رفتم دستشویی. بعد گفتم نیم ساعت باقی‌مانده را چه کار کنم؟ هیچی رفتم یک فیلم دیگر هم دیدم: حاج کاظم.
در مورد پرویز پرستویی بود که توی زندگی واقعیش یک عباس پیدا شده بود. عباسی که نمی‌گذاشتند برود آلمان درمان شود و از شیمیایی بودنش کمتر درد بکشد. پرستویی به اعتبار نامش قضیه را رسانه‌ای کرده بود. کار را به 20:30 کشانده بود. کار را به مجلس کشانده بود. نامه‌ای داشت که رییس جمهور احمدی‌نژاد با خروج از کشور ناصر افشار موافقت کرده بود. اما رییس بنیاد شهید این اجازه را نمی‌داد. فیلم دردناک بود. به خصوص جوابیه‌های بنیاد شهید و امور ایثارگران. هزینه‌ی درمان ناصر افشار در آلمان یک سوم هزینه‌ی درمانش در ایران بود. ولی بنیاد شهیدی‌ها نمی‌گذاشتند. می‌گفتند آلمانی‌ها می‌خواهند داروهای جدیدشان را آزمایش کنند. جانبازهای ما موش آزمایشگاهی نیستند. به خرج‌شان نمی‌رفت که آقا من با درمان آن‌ها کمتر درد می‌کشم. بگذارید بروم! جالبش این بود که همه‌ی این دردسرها از سال 1384 برای ناصر افشار شروع شده بود... فیلم یک اعتراض شدید به احمدی‌نژاد بود. ولی این فیلم الان دارد پخش می‌شود... اینش کمی اذیتم کرد... چرا آن سال‌ها همه ساکت بودند؟!

حمید و محمدحسین و محمد و شهاب هم خودشان را رساندند. محمد را سه ماه بود ندیده بودم. خوشحال شدم. شهاب برایم 2-3تا کتاب آورده بود به علاوه‌ی مجله‌ی صلا که یک نوشته ازم توش چاپ شده بود. بعد از مدت‌ها یک نوشته‌ی چاپ شده از من، توی یک نشریه‌ی دانشجویی. خوشحال شدم از دیدنش. می‌دانی؟ به نظر من این نشریه‌های دانشجویی دانشکده فنی شرف دارند به نشریات بیرون. وقتی توی صلا چیزی چاپ می‌کنی، نگران این نیستی که دیگران تو را چطور خط‌کشی می‌کنند و تو را جز‌ء کدام گروه دسته‌بندی می‌کنند و بعدها کی‌ها باهات چپ می‌افتند و کی‌ها ازت طرفداری می‌کنند. مطبوعاتی‌ها خیلی اوضاع‌شان ازین منظر افتضاح است. دوست‌شان ندارم.

راه رفتیم و حرف زدیم. چیزی خوردیم و بعد برگشتیم سینما. فیلم اول را از دست داده بودیم. فیلم دوم "زندگی روزمره‌ی یک خیابان" بود. اسمش خیلی جالب‌انگیزناک به نظر می‌رسید. ولی... بعد از یک ربع از فیلم حس‌مان شبیه کسی بود که توی شهربازی سوار ترن هوایی شده. سرگیجه و احساس تهوع. فیلم در مورد یک خیابان در الهیه‌ی تهران بود. خیابانی که از زیرش گویا یک قنات رد شده بود و هی آسفالت خیابان ور می‌آمد و چاله چوله درست می‌شد. حالا به موضوعش کار نداریم. راوی خانمی بود که در یکی از آپارتمان‌ها زندگی می‌کرد. هی با تلفن حرف می‌زد و از پنجره به خیابان نگاه می‌کرد. دوربین هم نگاه او از پنجره‌ی خانه‌اش به خیابان بود. مشکل این جا بود که انگار خانمه با موبایلش در طول یک و سال و نیم از همان پنجره فیلم گرفته بود و به هم چسبانده بود و مستند زندگی روزمره‌ی یک خیابان را ساخته بود. دیدی با موبایل که فیلم می‌گیری همه‌اش دستت می‌لرزد و تکان می‌خورد؟ این هم همین‌جوری بود. حالا فکر کن آن لرزش‌ها و تکان‌تکان‌های دست در مقیاس پرده‌ی سینما. آن هم به مدت نیم ساعت. الان ازین که توی سینما بالا نیاوردم و گند نزدم به زار و زندگی ملت تعجب می‌کنم!

فیلم بعدی اسمش تکراری بود: کوچ. کمی مرهم بود به زخم فیلم زندگی روزمره‌ی یک خیابان. یک سبک زندگی عجیب بود. سوادکوه مازندران. اصلن قابل تصور نبود که در این روزها و این سال‌ها و قرن بیست‌ویک و عصر اطلاعات یک زن و شوهر جوان آن سبک زندگی را داشته باشند. عشایر نبودند. مازندرانی‌ها عشایر نیستند که. ولی خیلی عجیب بودند. گاودار بودند. گله‌ی گاو داشتند. بعد به خاطر مرتع و علف گاوهای‌شان را در دل جنگل‌های مازندران کوچ می‌دادند. حین کوچ باید مواظب خیلی چیزها می‌بودند. تو سربالایی‌ها گوساله‌ها را خودشان کول می‌گرفتند می‌بردند. شب‌ها توی جنگل می‌خوابیدند. برای هر کدام از گاوهای‌شان یک اسم انتخاب کرده بودند. دقیقا به همان عللی که آدم‌‌ها برای هم اسم انتخاب می‌کنند. قاطر سوار می‌شدند و از زندگی شهری و روستایی و هر چه تکنولوژی رها بودند... فیلم در دل جنگل‌های مه‌آلود مازندارن می‌گذشت...

فیلم بعدی نشستن بین دو صندلی هادی معصوم‌دوست بود. از هادی معصوم‌دوست کتاب "به روایت کیان فتوحی" را خوانده بودم. کتابش مجوز ارشاد را نگرفته بود و او کتاب را اینترنتی و مجانی انتشار داده بود. فونت فایل پی‌دی‌افش جوری بود که توی موبایل می‌شد خواند. لحن کتاب هم ساده و راحت بود. من همه‌اش را توی مترو خوانده بودم. خوشم آمده بود. خیلی شاخ نبود. ولی حداقل توی مترو یک کتاب خوانده بودم. کیان فتوحی توی کتاب تدوینگر بود. نمی‌دانستم خود هادی معصوم‌دوست هم دستی بر آتش فیلم‌سازی دارد. و راستش مستند خوبی بود.

چند تا سیر داستانی داشت که خوب به هم چفت شده بودند. اصل فیلم در مورد یک نویسنده‌ی جوان (هادی معصوم‌دوست) بود که می‌خواست به جواب این سوال برسد که آیا می‌شود با فقط نویسندگی توی ایران زندگی کرد؟ در مرحله‌ای از زندگی‌اش به دنبال جواب این سوال بود که باید انتخاب می‌کرد. پدرش این کار را نکرده بود. زن و بچه و زندگی معمولی داشت و معلمی می‌کرد تا خرج زندگی را دربیاورد و در کنار کار کردن فقط برای پول درآوردن به عشق خودش (فیلم‌سازی) فکر می‌کرد و این قدر ازین بابت بهش فشار آمد که در سن پایینی سکته کرد و از دنیا رفت. او  مجبور شده بود که عشقش را در حاشیه قرار بدهد. حالا هم هادی معصوم‌دوست امکانی برایش فراهم شده بود که بتواند کاری به هم بزند و پول دربیاورد. ولی دو به شک بود که به دنبال پول درآوردن برود و بعدش به عشق بپردازد یا... برای جواب این سوال سراغ چند تا نویسنده (حسین سناپور، منیرالدین بیروتی، رضا امیرخانی، ابوتراب خسروی، مهدی یزدانی‌خرم، محمدحسن شهسواری و یونس تراکمه) رفته بود. خط جانبی دیگر انتخابات ریاست‌جمهوری خرداد 92 بود. از روزهای تبلیغات و حرف‌ها و وعده وعیدها تا روز رییس‌جمهور شدن روحانی. خط دیگر که بار نمادین خیلی خوبی داشت ساخت یک کفش در کارگاه کفاشی دایی هادی معصوم‌دوست بود. از اول فیلم تکه به تکه مراحل برش و دوخت و دوز و آماده شدن کفش در لابه‌لای مصاحبه‌ها و روایت‌ها نشان داده می‌شد تا آخر فیلم که کفش ساخته می‌شد و پشت ویترین مغازه قرار می‌گرفت: آماده‌ی فروش و آماده‌ی به پا کردن و رفتن و رفتن...

سناپور به خاطر ادبیات زندگی معمولی‌اش را از دست داده بود. زن نگرفته بود، چون از راه ادبیات نمی‌توانست یک حقوق ثابت داشته باشد. سفرهای زیادی نتوانسته بود برود. منیرالدین بیروتی سر کار به جای انجام کارهای اداری که وظیفه‌اش بوده ذهنیاتش را می‌نوشته و سر همین هی اخراج می‌شده. امیرخانی بچه‌پولدار بود. از نظر مالی مشکل چندانی نداشت. ولی خودش هم گفت که اگر بچه‌پولدار نبود خیلی زندگی بهش سخت می‌شد. دفتر کار پرنورش و لپ‌تاپش و نمودارهای پیشرفت کاری‌اش را هم نشان داد. یک چیز جالبی هم گفت. گفت ما نویسنده‌های ایرانی مشکل از خودمونه. تعریف کرد که وقتی کتابم توی وزارت ارشاد سانسور شد، تصمیم گرفتم کتابم را اینترنتی از طریق آمازون نشر بدهم. این در آن در زدم و ایمیل انگلیسی فرستادم این طرف آن طرف تا بتوانم کتابم را از طریق آمازون منتشر کنم. ولی آمازون زبان فارسی را حمایت نمی‌کند. چرا؟ چند تا از نویسنده‌های ایرانی به عوض غر زدن پا شدند بروند نامه‌ی انگلیسی به همین آمازون بنویسند که بتوانند کتاب‌های‌شان را به صورت پی‌دی‌اف انتشار بدهند؟ تنبلی از خودمان هم هست. نویسنده‌های ایرانی از آن طرف آبی‌ها دل‌شان به این خوش است که دعوتش کنند تا برود توی یک کافه‌ی اروپایی بنشیند و داستانی بخواند و تفرجی کند. خب معلوم است. این جوری باید به گونه‌ای بنویسد که صاحب آن کافه خوشش بیاید و... این را که گفت یاد فیلم عشق ماشین سر ظهر افتادم. اپیزود اول در مورد یک نفر بود که یک ماشین مدل 1950-1960 آمریکا دستش بود. تعریف می‌کرد که ماشین را 3میلیون تومان خریدم. ولی من خودم این ماشین را بازسازی کردم. 10میلیون تومان خرجش کردم. قطعاتش توی ایران گیر نمی‌آمد. نشستم این در آن در زدم، یک شرکت استرالیایی را پیدا کردم که با یک شرکت آمریکایی لینک بود. ازین طریق قطعات را گیر آوردم. کارش برایم جالب بود. او آدم کتاب‌خوانده‌ای نبود. ولی شیوه‌ی کار را بلد بود...

مهدی یزدانی‌خرم هم جالب بود. با اضافه وزن محسوسش  ورزش رزمی کار می‌کرد و با لباس رزمی مصاحبه کرد. ابوتراب خسروی هم خیلی شکننده‌تر از ظاهرش بود. صدایش شکننده و ترد و ضعیف بود و سیگار از دستش جدا نمی‌شد. می‌گفت بچه‌هایم از کتاب متنفرند. اسم فیلم از گفته‌های یونس تراکمه آمده بود. تراکمه تعریف می‌کرد که همه‌ی نویسنده‌های ایرانی علاوه بر نویسندگی برای معاش یک کار دیگر هم داشته‌اند. این مثل آن می‌ماند که آدم بین دو تا صندلی بنشیند. یک صندلی مشخص برای خودش انتخاب نکند. وقتی بین دو تا صندلی می‌نشینی خشتکت جر می‌خورد و پاره می‌شوی...

فیلم با صحنه‌های شادی مردم از رییس‌جمهور شدن روحانی و کفش مغازه‌ی دایی هادی معصوم‌دوست که آماده شد بود تمام شد... فیلم که تمام شد دیدیم خود هادی معصوم‌دوست هم بوده. حسین سناپور هم بود. کاری به کارشان نداشتیم. مستند خوبی بود. ساعت 11 شب شده بود. هوا سرد نبود. ملس بود. باران دل دل می‌کرد که ببارد یا نبارد. محمد ماشین آورده بود. تلپش شدم که من را تا خانه برسان. 5نفر بودیم. من و محمد و محمدحسین و حمید و شهاب. توی ماشین حرف زدیم و شر و رو گفتیم. محمدحسین یکهو قاطی می‌کرد مصاحبه‌های انگلیسی ظریف را با همان لحن خود ظریف پشت سر هم تکرار می‌کرد. اندر کفش مانده بودم که این بشر چه استعداد تقلیدی دارد... رساندمان. من شرقی‌ترین مسافر ماشین بودم...

  • پیمان ..

از یاد بردن

۲۷
آبان

یادم می‌رود. یادم می‌رود و شروع می‌کنم در خودم فرو رفتن. گم می‌شوم. گم می‌کنم. ناپدید می‌شوم. سیاه‌چاله‌های توی سینه‌ام من را می‌بلعند. همه جا تاریک می‌شود. از همه فاصله می‌گیرم. دستی غریبه دراز می‌شود به سمتم. التماسم می‌کند که دستت را بده به من. من یادم می‌رود که می‌شود دست را برای کمک شدن هم دراز کرد. کاری نمی‌کنم. یادم می‌رود که فک‌ها برای خارج شدن کلمه‌ها و کلمه‌ها برای رها شدن از هیولاهای فراموشی هستند. مات و مبهوت به دست‌های غریبه نگاه می‌کنم. به نظرم از گوشت و پوست و استخوان نیستند. او التماسم می‌کند که می‌تواند این بار از غلتیدن در باتلاق‌هایم نجاتم بدهد. من گوش نمی‌گیرم. نگاه می‌کنم به حلقه‌های دوردست آدم‌ها. به گرداگردی که اگر غریبه‌ای واردشان بشود گیج می‌شود. به کدام‌شان در آن اول نگاه کند؟ فاصله می‌گیرم. آدم‌ها دورتر می‌شوند. یادم می‌رود. همه چیز یادم می‌رود. می‌دانم که دارم دوباره در سیاه‌چاله‌ فرو می‌روم. ولی یادم می‌رود که دوباره در سیاه‌چاله دارم فرو می‌روم.

ماکسیمیلیان کوهن کار خوبی می‌کرد. ماکسیمیلیان فیلم پی. او هم یادش می‌رفت. همه چیز درب و داغان می‌شد. سرش درد می‌گرفت. سرش تا حد مرگ درد می‌گرفت. استادش بهش می‌گفت باید رها کند. باید به زن پناه ببرد. باید به حرف زن ارشمیدس که بهش گفت برو حمام گوش کند. اما او دیوانه‌تر از این حرف‌ها بود. اوی دیوانه عوض همه‌ی این‌ کارها یادآوری می‌کرد. همه چیز ویران می‌شد و او تا حد مرگ خودش را نابود می‌کرد و دوباره از نو. دفتریادداشتش را باز می‌کرد تکرار می‌کرد. به خودش یادآوری می‌کرد. دوباره قانون‌هایش را تکرار می‌کرد. تکرار می‌کرد. یادآوری می‌کرد...

یادم می‌رود. خیلی چیزهای لعنتی یادم می‌رود. خیلی مسیرهای لعنتی هی تکرار می‌شوند و تکرار می‌شوند. خریت‌ها تکرار می‌شوند. من سلطان گزیده شدن هزار باره از یک سوراخم... ای کاش می‌توانستم مثل ماکسیمیلیان کوهن یادآوری‌هام را توی 3تا جمله‌ی کوتاه خلاصه کنم و هر روز محکم بگویم که این و این و این. ای کاش هی سرگردان نمی‌شدم که یادم برود چی می‌خاستم و کجا داشتم می‌رفتم و به چی گیر گردم....


  • پیمان ..

راننده ی تاکسی

۱-شبی بارانی، لیز، خیس و دلگیر در منطقه‌ی سالن‌های نمایش منهتن. تاکسی‌ها و چتر‌ها همه جا به چشم می‌خورد. رهگذران خوش پوش در جنب و جوش‌اند. می‌دوند و برای تاکسی‌ها دست تکان می‌دهند. مشتری‌های همیشگی سینماهای درجه‌ی یک جلوی سینماهای وسط شهر ازدحام کرده‌اند و درحیرت‌اند که‌‌ همان بارانی که فقرا و آدم‌های عادی را خیس کرده بر سر آن‌ها هم می‌بارد.
صدای بی‌وقفه‌ی بوق اتومبیل‌ها و داد و فریاد‌ها بر زمینه‌ی صدای خفه‌ی ریزش باران به گوش می‌رسد. نور زرد و قرمز و سبز چراغ‌های راهنمایی روی ماشین‌ها و پیاده رو‌ها منعکس می‌شود.
 «وقتی بارون می‌باره، راننده‌ی تاکسی در شهر حکومت می‌کنه.» این شعار راننده‌های تاکسی است. در مورد این شب خاص معلوم می‌شود که زیاد هم بیراه نیست. به نظر می‌رسد در این وضعیت فقط تاکسی‌ها حکومت می‌کنند: بی‌دردسر در میان باران و ترافیک می‌خرامند. هر کسی را بخاهند سوار می‌کنند. هرکسی را نخاهند رد می‌کنند و هر جا که می‌لشان بکشد می‌روند.
 ۲-صدای تراویس: «به هر حال اون‌ها همه شون حیوونن. همه‌ی حیوون‌ها شب‌ها می‌یان بیرون. فاحشه‌ها، بوگندو‌ها، اواخاهر‌ها، علفی‌ها، هروئینی‌ها، ناخوش‌ها، باج گیر‌ها [مکث]
یه روز یه بارون واقعی می‌یاد و همه‌ی این اراذل و بی‌سروپا‌ها رو از خیابون‌ها می‌شوره و می‌بره...»
۳- چشمان آرام و خیره‌ی تراویس زل زده به جایی خارج از تاکسی‌اش که روبه روی ستاد انتخاباتی پالن تاین پارک شده. او همچون گرگی تنهاست که از دور به اردوگاهی گرم از آتش تمدن چشم دوخته. نقطه‌ی کوچک و قرمز سیگارش می‌درخشد.
۴- صدای تراویس: «تنهایی همه‌ی عمر تعقیبم کرده. زندگی تک افتاده، هر جا رفته‌ام دنبالم بوده: توی بار‌ها، ماشین‌ها، کافی شاپ‌ها، سینما‌ها، فروشگاه‌ها، پیاده رو‌ها. راه فراری نیست. من مرد تنهای خداوندم.»
۵- تراویس: چیزی که همیشه توی زندگی بهش احتیاج داشته‌ام احساس جهت یابی بوده. حسی که بگه کجا باید رفت. من قبول ندارم که آدم جهت زندگیش را وقف این افکار مریضِ «توجه به خود» بکنه، بلکه آدم باید عین بقیه‌ی مردم باشه...
۶-چشمان تراویس روی مشتری‌های دیگر رستوران می‌چرخد. دور یک می‌ز، سه نفر آدم‌های معمولی کوچه و خیابان نشسته‌اند. یکیشان مست مست، صاف به جلویش خیره مانده. دختری جذاب ولی ژنده پوش، سرش را گذاشته روی شانه‌های مرد جوان ریش بلندی که یک سربند روی پیشانی بسته. آن دو یکدیگر را می‌بوسند و با هم شوخی می‌کنند. و بلافاصله هم هر یک در دنیای خود غرق می‌شود.
تراویس این زوج هیپی را به دقت زیر نظر دارد. احساساتش آشکارا به دو بخش تقسیم شده: تحقیر فرهنگشان و حسادتی تلخ. چرا باید این جوان‌ها از عشقی که همیشه از او گریزان بوده چنین لذت ببرند؟ تراویس باید با این احساسات تلخ بیمارگون سر کند فقط به خاطر اینکه نگاهش به آن دو افتاده.
۷-برنامه‌ی موسیقی هاردراک پایان می‌یابد و دوربین تلویزیون قطع می‌کند به یک مجری محلی موسیقی پاپ. مردی پرمو، حدودن ۳۵ساله، با چهره‌ای پلاستیک مانند. ۵دختر جوان مد روز، بی‌اغراق از سر و کول او آویزانند و شیفته او را می‌نگرند. مجری یکریز و بی‌وقفه در مورد موسیقی پاپ وراجی می‌کند. او یک عوضی تمام عیار است.
مجری برنامه پاپ: «وقت، وقت رقصه. شاداب و‌تر وتازه. بی‌نظیر و استثنایی. از پسش برمی یاید. بجنبید. خودتون رو نشون بدید.»
تراویس مات و بی‌حرکت برنامه را تماشا می‌کند. اگر کتاب مقدس می‌خاست وصفش کند این طوری می‌نوشت:
درباره‌ی همه چیز در قلبش فکر می‌کرد. چرا همه‌ی دخترهای جوان و زیبا دور و بر این عوضی‌ها می‌پلکند؟
جرعه‌ای از برندی زردآلویی‌اش سر می‌کشد.
۸- صدای تراویس: گوش کنین عوضی‌ها...
 [تراویس پیراهن، پولوور و کاپشن بر تن با اسلحه‌هایش روی تشک دراز کشیده. رویش به سقف است. با چشمان بسته. اتاق کاملن روشن شده ولی او تازه دارد خابش می‌برد. هیولای بزرگ به سوی دنیای خود کشیده می‌شود...]
گوش کنین عوضی‌ها. یه نفر هست که دیگه تحملش تموم شده. یه نفر که جلوی اراذل و اوباش، عوض‌ها، آشغال‌ها و کثافت‌ها وایستاده. یه نفر...
صدا کشدار و بعد خاموش می‌شود...
نمایی نزدیک از دفترچه یادداشت: نوشته با عبارتِ «یه نفر» و یک ردیف نقطه‌ی نامنظم در پی‌اش پایان یافته است...

راننده‌ی تاکسی/ نوشته‌ی پل شریدر و مارتین اسکورسیزی/ ترجمه‌ی فردین صاحب الزمانی/ نشر نی/ چاپ اول: ۱۳۸۰/ ۲۰۸صفحه-۱۰۰۰تومان

  • پیمان ..

پچپچه های پشت خط نبرد

"- به «پچپچه‌های پشت خط نبرد» بپردازیم، با توجه به فاصله زمانی میان نگارش این نمایشنامه و حضور شما در جنگ، گویا تعمداً این نمایشنامه را سال‌ها بعد نوشته‌اید تا از احساسات گرایی به دور باشد و همه چیز با دیدی واقع بینانه و عقلانی روایت شود.
- می‌ترسم با تایید حرف شما، خواننده مصاحبه را به این اشتباه بیندازم که انگار ما در انتخاب زمان اجرای آثارمان - زبانم لال- اختیاری از خودمان داریم، خیر. ابداً این طور نیست... یادم است روزی که نمایشنامه را برای یکی از دوستانم خواندم، از آنجا که خیلی می‌دانست چه وقت چه کارهایی را باید کرد و چه وقت نباید، صراحتاً گفت این نمایشنامه را ده سال زود نوشته یی، انگار برق مرا گرفت. او درست می‌گفت،‌‌ همان طور بود که او گفت. بار‌ها به این نکته برخورد نکرده‌اید که عمرتان دارد تباه می‌شود تا کسی چیزی بدیهی را بفهمد؟ تراژدی و فاجعه روزگار ما همین است. ما چه بهایی را با عمر عزیز و گرامی خود می‌دهیم تا آنکه ریش و قیچی را در دست دارد متوجه چیزی بشود کاملاً معلوم، ده سال قبل حرفی را می‌زنی دهانت را می‌گیرند و ده سال بعد ه‌مان‌ها تحریف شده‌‌ همان حرف‌ها را با آب وتاب در گوش تو با صدای بلند به صد زبان می‌گویند... تو می‌مانی و حسرت عمر رفته... شما فکر می‌کنی آن‌ها که تالار مولوی را به خاطر «پچپچه‌ها» بستند و یک سال جشنواره تئا‌تر دانشجویی را به محاق تعطیلی کشاندند، ده سال بعد کجا بودند؟ غبه هنگام اجرای عمومی ده سال باید می‌گذشت تا دریابند و بفه‌مند... فقط ده سال، بگذریم، حقیقت تریبون ندارد. من «پچپچه‌ها» را در ادامه طرحی به نام «دربه در به دنبال رد پای ستاره‌ها در برکه قدیمی» نوشتم... اول به این دلیل کاملاً بدیهی که می‌دیدم جنگی را که دیده‌ام در هیچ اثر نمایشی- فیلم یا تئاتر- نمی‌بینم. علاقه داشتم و اصرار که به نقش سربازان در جنگ بپردازم. سربازان وظیفه کمتر در جنگ دیده شدند. علت این مساله را من کاری ندارم. تنها به ذکر همین نکته تمام می‌کنم که سربازان سال‌های اولیه جنگ اغلب جوانان پرشور، انقلابی و آگاهی بودند که با هر نگرشی برای حفظ و تقویت بدنه ارتش و به نفع انقلاب رخت سربازی به تن کرده بودند و در آخر... «پچپچه‌ها» بررسی نوعی از تئاتر- تئا‌تر ایستا- بود: تئاتری که در آن کشمکش بین آدم‌ها بسیار بطنی و درونی بوده و همزمان با آن کشمکشی بین نویسنده و مخاطب نیز در جریان است. اشیا در آن هویت دارند و تئاتری همراه با تفکر پیوسته است. پچپچه‌ها آغاز طرز تفکری جدید و جسورانه و آگاهی بخش در تئا‌تر جنگ است."

از مصاحبه‌ی علیرضا نادری با روزنامه‌ی اعتماد شماره ی۱۵۴۸ (۴/۹/۱۳۸۶) @@@
برزخ یک شب گرم و شرجی جبهه‌ی جنوب. ماه رمضان و جبهه در آتش بس و هر دم در انتظار حمله و مرگ. و ۸نفر رزمنده. ۶تا سرباز و یک سرگروهبان و یک افسر در خط مقدم در ۲کیلومتری مرز ایران و عراق:
علیرضا: بچه‌ی جنوب تهران و پر شر و شور و پر از زندگی و خنده.
باقر: از آن جوان‌های پر تب و تاب اول انقلاب. از آن‌ها که اندیشه‌های چپ دارند و می‌خاهند به تنهایی ایران را به بهترین نقطه‌ی جهان تبدیل کنند.
دوستعلی: بچه‌ی شمال با لهجه‌ی شمالی، آرایشگر دسته و مذهبی
ژوسف: یهودی و اقلیت است
شهریار: پسر ساده دل یزدی
پرویز: بچه‌ی تهران.‌‌ همان که اول تئا‌تر می‌آید بساط گل گوچک را به راه می‌اندازد و شریک دلقک بازی‌های علیرضا است...
سرگروهبان فرخنده: یک سرگروهبان کادری با لهجه‌ی مشهدی
و سروان: مثل شبحی می‌آید و می‌رود و فقط خبر آماده باش را می‌دهد...
نه... نباید این طوری تعریف کنم. این جوری خیلی صاف و تخت است. از دیشب که این نمایش ۲ساعته را دیده‌ام تمام این سرباز‌ها هی توی مغزم می‌روند و می‌آیند. هر از گاهی جمله‌ای ازشان یادم می‌آید و می‌خندم، هر از گاهی فاجعه‌ای از جنگ را یادم می‌آید و ناراحت می‌شوم و عجب نمایشی بود. برزخ روزهای بین دو عملیات. برزخی که آن سرباز‌ها در نقطه‌ی صفر مرزی باهاش دچار بودند. دلقک بازی‌‌هایشان برای گذراندن وقت. شوخی‌‌هایشان. شوخی‌های مردانه‌شان که ۲ساعت تمام هر که را در سالن بود می‌خنداند. نه... این هم نه. ظرافت‌هایی که علیرضا نادری در این نمایش به کار برده بود. موقعیت‌هایی را که به وجود آورده بود. استفاده از عناصر مختلف.
تئا‌تر در شب شروع می‌شود. یک شب گرم و شرجی جنوب که همه آمده‌اند بیرون از سنگر خابیده‌اند. ماه رمضان است و آتش بس است و برزخ. گفت‌و‌گوهای فرمانده. نگهبانی دادن شهریار با آن لهجه‌ی یزدی و صداهای مشکوکی که همه را می‌ترساند. فردا صبحش. بساط گل کوچک. دروازه‌ها ۲تا کلاه آهنی و بعد آن لحظه‌ای که سرباز‌ها بازی می‌کنند. یکی با پوتین. یکی با گیوه. یکی با دمپایی. دوستعلی که مشغول تراشیدن ریش باقر است و... اصلن از‌‌ همان اول این نمایش یقه‌ات را می‌گیرد و تا ۲ساعت ولت نمی‌کند. چک و لگدی‌ات می‌کند. هی تو را وامی دارد که از ته دل بخندی و هی تو را وا می‌دارد که از ته دل بسوزی...
یک شاهکار شاخ و دم ندارد. فقط نمایشنامه نویس‌های فرانسوی و آمریکایی و انگلیسی نیستند که می‌توانند یک شاهکار بنویسند. «پچپچه‌های پشت خط نبرد» بدون شک یک شاهکار است. فقط همین را می‌توانم بگویم...

پس نوشت: پچپچه‌های پشت خط نبرد از آذرماه در تالار مولوی (خیابان ۱۶آذر) به اجرا در آمده و تا ۷دی ماه اجرا دارد. بلیطش ۸هزار تومان است. دانشجو اگر باشی غیر از ۵شنبه‌ها و جمعه‌ها برایت ۴هزار تومان آب می‌خورد. از دست ندهیدش. اگر هم قصد رفتن دارید حتمن ازین جا بلیط را اینترنتی بخرید و حتمن ۱ساعت قبل از ساعت ۱۹: ۳۰بروید و بگویید که بلیط را اینترنتی خریده‌اید. فکر نکنید چون بلیط را اینترنتی خریده‌اید جایتان رزرو شده. هر چه زود‌تر بروید صندلی بهتری گیرتان می‌آید!!! تالار مولوی است دیگر...
پس نوشت ۲: دنبال نمایشنامه‌ی «پچپچه‌های پشت خط نبرد» گشتم. اولین اجرایش برای سال ۱۳۷۴ دهمین جشنواره‌ی تئا‌تر دانشجویی است. سال ۱۳۸۴ نشر اندیشه سازان چاپش کرده است. ولی الان این انتشارات وجود خارجی ندارد... این شاهکار ادبی را باید گیر آورد و خرید و خاند و اجرایش را هم بارها و بارها به تماشا نشست!

پس نوشت3: حمید بهتر از من مواجهه ی ما با این تئاتر را توصیف کرده: پچپچه ها

  • پیمان ..

جاده ی طولانی مارپیچ

من نذر دارم که هر فیلم و کتاب و تئاتری که نامی از جاده در آن باشد از دست ندهم. اعتراف می‌کنم که جاده از جمله پرستانه (فتیش)‌های زندگی من است...
۶نفر بودیم. نمی‌دانستیم کدام تئا‌تر می‌خاهیم برویم. نام «جاده‌ی طولانی مارپیچ» کافی بود برای اینکه بگویم همین را برویم. عباس گفت رضا گوران کارگردان و محمد چرم شیر هم نویسنده‌اش، حکمن باید چیز بدی نباشد. بلیط‌ها را گرفتیم. یک تئا‌تر ۵۵دقیقه‌ای با بازی امین زندگانی و سحر دولتشاهی.
بعد از اینکه جاگیر شدیم صحنه تاریک شد و ویدئو پروجکشن ته صحنه را روشن کرد. منظره‌ی یک جاده. از آنجاده‌های پر پیچ و خم که روحم را به بازی می‌گیرند. دوربین را بسته بودند به جلوی ماشین و در یک جاده‌ی خلوت و پر پیچ و خم رانده بودند و هر چه را که ضبط کرده بودند به عنوان تصویر زمینه‌ی نمایش استفاده می‌کردند. توی ذهنم دقت می‌کردم که ببینم جاده‌ی کجاست این؟ جاده‌ی طالقان؟ جاده‌ی الموت؟ جاده‌ی دیلمان نبود. جاده‌ی دیزین؟ جاده‌ی پل زنگوله به یوش و بلده و جاده هراز؟ فیلم خاکستری بود و چرخش‌های ماشین سر پیچ‌ها تو را دنبال خودش می‌کشید. توی همین احوال بود که امین زندگانی سروکله‌اش پیدا شد. در پس زمینه‌ی جاده شروع به گفتن کرد: «اونا ما رو نمی‌خان... ولی ما ادامه می‌دیم...»
حس کردم خیلی خوب شروع کرده. دقیقن آن حسِ رهاییِ جاده، توی این دو جمله‌ی آغازین بود. اما...
فقط ۲ یا ۳ دقیقه زمان لازم بود تا او و سحر دولتشاهی بزنند توی ذوقم. قصه تکراری بود. خیلی هم تکراری بود. از‌‌ همان جمله‌های اولشان فهمیدم که نشسته‌ام به دیدن یک فتوکپی بی‌کیفیت از یک شاهکار... قصه‌ی پسری آمریکایی که دارد با قطار دور اروپا می‌چرخد و خیلی اتفاقی به سلین، دختر فرانسوی برمی خورد. توی یک قطار. صحبتشان گل می‌کند و هی حرف می‌زنند و هی حرف می‌زنند. حرف‌های خیلی خوبی هم می‌زنند. از عشق و زندگی و مرد‌ها و زن‌ها تا مرگ و خدا. ولی حیف که این حرف‌ها را ۲قهرمان فیلم «پیش از طلوع» در سال ۱۹۹۵ هم زده بودند. کمی که نمایش جلو‌تر رفت دیدم امین زندگانی و سحر دولتشاهی در زمان رفت و برگشت می‌کنند. یعنی که در جاهایی از نمایش می‌روند به ۱۰سال بعد که آن پسر و دختر باز هم همدیگر را می‌بینند و دوباره شروع می‌کنند به حرف زدن با همدیگر. ولی متاسفانه باز هم حرف‌‌هایشان تکراری بود. این بار حرف‌‌هایشان را‌‌ همان ۲قهرمان فیلم پیش از طلوع در سال ۲۰۰۴در فیلم «پیش از غروب» زده بودند!‌‌ همان حرف‌ها.‌‌ همان خاطرات.‌‌ همان قصه‌ها. ولی آن دو فیلم کجا و این تئا‌تر کجا؟!
توی فیلم پیش از غروب وقتی دختر می‌فهمد که پسره عروسی کرده خیلی بد قاطی می‌کند و شروع می‌کند با داد و فریاد هر چه در درونش هست را تند تند بیان کردن. قاطی کردن و داد و فریاد کردنش از دست زندگی یک جورهایی نقطه اوج آن فیلم بود. ولی در تئا‌تر جاده‌ی طولانی مارپیچ از این قاطی کردن‌ها و به اوج رسیدن‌ها خبری نبود. حتا صحنه‌ی گیتار زدن دختر در آن فیلم که به شدت تاثیرگذار بود در این تئا‌تر تکرار نشده بود... فقط یک سری جمله‌های قشنگ از فیلم گلچین شده بود...
طرز بازی به شدت یکنواخت امین زندگانی و سحر دولتشاهی هم مزید بر علت بود. در رفت و برگشت‌های زمانی پسر و دختر چندان تغییری نمی‌کردند. انگار نه انگار که با گذشت ۱۰سال هر جوانی می‌انسال می‌شود و حالا گیریم که قیافه‌اش عوض نشود، حداقل لحن حرف زدنش تغییر می‌کند... طراحی لباس سحر دولتشاهی هم بسیار عجیب بود. آن چکه‌های نیم متری و آن لباس سنگین اصلن به دختری که خیلی اتفاقی در یک قطار با یک پسر دوست می‌شود و شروع می‌کند با او از زندگی حرف زدن نمی‌خوردند... به هیچ وجه راحتیِ آن دخترِ فیلم‌های «قبل از طلوع» و «قبل از غروب» را نداشت.

 جاده ی طولانی مارپیچ

تا به آخر نمایش منتظر یک اتفاق بودم. قرار است قسمت سوم از سه گانه (با عنوان پیش از نیمه شب) سال ۲۰۱۳ اکران شود. انتظار داشتم نمایشنامه نویس‌‌ همان طور که ۱۰سال بعد از دیدارِ اول را در قصه آورده برای خوشیِ دلِ کسی که آن ۲فیلم را دیده یک قصه از ۱۰سال بعد از دیدار دوم را هم روایت کند. یعنی یک جورهایی قصه‌ی فیلم سوم را هم خیال می‌کرد... ولی انتظارم بیهوده بود...
پرده‌ی زمینه‌ی صحنه‌ی نمایش هم تا به آخر جاده‌های پر پیچ و خم را نشان می‌داد. من کاملن حواسم به آنجا بود. یک جاییش باریدن ریز ریز شروع به باریدن روی شیشه‌ی ماشین کرده بود. بسیار مشعوف شدم. بدی‌اش این بود که جاده‌ها تکراری بودند. حس می‌کنم فقط یک جاده هم نبود. با ماشین سعی می‌کردند از وسط جاده بروند. طوری که خط‌های ممتد و سفید درست وسط تصویر باشند. ولی وقتی ماشین از روبه رو می‌آمد می‌آمدند توی لاین خودشان. ولی هی از اول تکرار می‌کردند. فقط آخرهای نمایش دست از تکرار برداشتند و جاده‌های پر پیچ و خم در شب را نمایش دادند. می‌توانستند یک جاده را از اول شروع کنند و تا به آخر بروند. تا جایی بروند که آنجاده خاکی می‌شود... جاده خاکی را هم می‌توانستند نشان بدهند. بعد دوباره آسفالت شدن جاده را و... نمی‌دانم. ولی تکرار کردنِ نمایشِ پس زمینه به نظرم جالب نبود...
اگر در پوستر نمایش کنار عنوان نویسنده می‌نوشتند که با اقتباس از ۲فیلم پیش از طلوع و پیش از غروب خیلی آبرومندانه‌تر و بهتر بود. این کار را در بروشور نمایش انجام داده بودند... ولی...

  • پیمان ..

ترس

۰۴
مرداد

- داشتم «پیش از غروب» رو می‌دیدم.
 دوباره.
 خیلی خوبه. ۸۰دقیقه ست و کلش دیالوگه. دیالوگ بین ۲نفر.
 فک کن. حرف می‌زنن. از همه چی. بی‌هیچ ترسی. بی‌هیچ ترسی.
- بی‌هیچ ترسی...

 

  • پیمان ..
هنوز داره ته نشین می شه... خیلی شاخ. خیلی خفن. خیلی...

چیزهایی هست که نمی دانی-ساخته ی فرید صاحب زمانی

پس نوشت: نظر خصوصی بود. اما نقلش خالی از لطف نیست:

امروز دو تا خلاف عادت کردم. اول اینکه امروز دوشنبه بود با این حال رفتم سینما. دوم اینکه من دو تا سانس پشت سر هم این فیلم را دیدم. به عبارتی می‌کند هشت هزاااااارر تومان. یک بلیت برای ساعت ۱۲ خریدم. نمی‌دانم چند نفر توی سالن بودند. اخر کمی دیر سیدم. همه جاگیر شده بودند. ولی خدای را شکر فیلم هنوز شروع نشده بود. پیام‌های بازرگانی بود هنوز. تا جایی که ادم نبود رفتم جلو. سینما خلوت بود و می‌شد روی هر صندلی‌ای که دوست داری بنشینی. از ردیف هشتم مرکزی‌ترین صندلی را نشانه رفتم. همه پشت من نشسته بودند. وقتی فیلم تمام شد جز من و بلت پاره کن سالن و یک نفر دیگر کسی نبود. برای سانس بعدی هم رفتم بلیت خریدم. جز من سه زوج دیگر بودند. دوباره روی‌‌ همان صندلی نشستم. دوباره همه پشتم نشسته بودند. دوباره فیلم تمام شد و فقط من و‌‌ همان بلت پاره کن و تنها یکی از زوج‌ها از سالن خارج شدیم. بلیت پاره کنه مات و مبهوت من مانده بود که پرسید مگر فیلمش خیلی قشنگ بود که دوبار نگاهش کردی؟ پس چرا سالن اتقدر خلوت است؟ چرا همه وسطش می‌روند؟ گفتم اره خب.
و هنوز مبهوت حرف نزدن‌ها و خیره شدن‌های علی هستم...

  • پیمان ..

ما یک پاپ داریم- ساخته ی نانی مورتیتا به حال به مراسم انتخاب پاپ فکر نکرده بودم. کنجکاو هم نشده بودم. تنها خاطره و تصویرم عقاید یک دلقک بود که هانس شنیر هی ماری دوست داشتنی‌اش را تصور می‌کرد که با آن مرد مذهبی رفته‌اند واتیکان تا برای پاپ جدید دست تکان بدهند... تا اینکه فیلم "ما یک پاپ داریم" را نگاه کردم. فیلم از جایی شروع می‌شود که پاپ مرده است و ۱۰۸کاردینال کلیسای کاتولیک واتیکان دور هم جمع شده‌اند تا پاپ جدید را انتخاب کنند. آن‌ها توی کلیسای واتیکان می‌روند و تا پاپ جدید مشخص نشود بیرون نمی‌آیند. جماعت عظیمی توی حیاط کلیسا ایستاده‌اند و شب را شمع به دست صبح می‌کنند و هر روز مقابل پنجره‌ی کلیسا می‌ایستند تا از دودکش کلیسا دود سفید خارج شود به نشانه‌ی اینکه پاپ جدید مشخص شده است... از همه‌ی کشور‌ها هستند. دختر‌ها و پسر‌ها. مرد‌ها و زن‌ها. کشیش‌ها و زنان و دختران راهبه و... قصه‌ای که در ادامه‌ی فیلم نشان داده می‌شود‌‌ همان قصه‌ی انتخاب پاپ با جزئیاتش است: «انتخابات معمولاً در کلیسای کوچک سیستین انجام می‌شود. سه کاردینال منتخب برای جمع آوری آرای کاردینال‌های غائب (به علت بیماری) و سه کاردینال برای شمارش آرا و سه کاردینال برای نظارت بر شمارش آرا انتخاب می‌شوند. برگه‌های رأی پخش می‌شوند و هر کاردینال نام فرد مورد نظر را می‌نویسد و با صدای بلند سوگند می‌خورد که «به کسیکه تحت فرمان خدا فکر می‌یابد انتخاب شود» و سپس آنرا درون صندوق رای می‌اندازد. قبل از خواندن، تعداد رأی‌ها شمرده می‌شود و اگر تعداد آن‌ها با تعداد شرکت کنندگان یکسان نباشد، آراء سوخته می‌شود و رای گیری مجدد انجام می‌شود. سپس کاردینال دیگری با نخ و سوزن برگه‌ها را به هم وصل می‌کند. تا هیچگونه تقلبی صورت نگیرد. رأی گیری تا زمانی انجام می‌شود که پاپ با دو سوم آراء انتخاب شود.

یکی از جوانب معروف انتخابات پاپ اسینت که نتایج شمارش آراء هر لحظه به جهانیان اعلام می‌شود. پس از انتخابات، برگه‌های رای در آتش سوزانده می‌شود و دود آن از طریق دودکش میدان سنت پی‌تر مشاهده می‌شود. ولی اگر در انتخابات تخلف شود، برگه‌های رای با مواد شیمیایی سوزانده می‌شود که دود سیاهی تولید می‌کند. ولی در انتخابات موفق، برگه‌ها به تنهایی سوزانده می‌شوند که دود سفیدی تولید می‌کند و انتخاب پاپ جدید را اعلام می‌کند.
سپس رئیس انجمن کاردینال‌ها از پاپ می‌خواهد تا تشریفات را انجام دهد. ابتدا می‌پرسد: «آیا انتخاب آزادانه‌ی خود را می‌پذیری؟» با پاسخ «می‌پذیرم» مسئولیت پاپ آغاز می‌شود. سپس می‌پرسد: «تو را با چه نامی صدا بزنیم؟» سپس پاپ جدید نام سلطنتی را که انتخاب کرده اعلام می‌کند. (اگر خود رئیس انجمن بعنوان پاپ انتخاب شود، نائب رئیس این کار‌ها را می‌کند). پاپ جدید از «دروازه‌ی اشک» به اتاق لباس پوشیدن می‌رود که سه لباس رسمی پاپی کوچک، متوسط و بزرگ در آن قرار دارد. سپس حلقه‌ی فیشرمن به پاپ داده می‌شود. سپس پاپ به جایگاه افتخار می‌رود و بقیه کاردینال‌ها از دعای خیر او بهره‌مند می‌شوند. سپس خادم کلیسا از فراز بالکن میدان سنت پی‌تر اعلام می‌کند که «من به شما یک خبر خوب می‌دهم! ما یک پاپ داریم». سپس نام پاپ و نام سلطنتی او را اعلام می‌کند...»×

قصه اما از آنجا شروع می‌شود که پاپ جدید درست در لحظه‌ای که خادم کلیسا می‌گوید «ما یک پاپ داریم» جا می‌زند. فریاد می‌زند که من نمی‌توانم و به یکی از اتاق‌های کلیسا فرار می‌کند. هر چه قدر به او می‌گویند که بابا تو پاپ شده‌ای. الان مقدس‌ترین فرد مسیحی روی زمین تو هستی، تو کتش نمی‌رود و باورش نمی‌شود. می‌گوید که من نمی‌توانم. من نمی‌توانم. برایش دکتر می‌آورند. برایش روان‌شناس می‌آورند. از یک طرف کلی آدم توی حیاط کلیسا منتظرش بودند که پاپ جدید را ببینند و با فرار کردن او بلاتکلیف مانده‌اند. یک میلیارد نفر مسیحی توی دنیا منتظر او هستند... از طرفی کاردینال‌ها هم حالا توی کلیسا زندانی شده‌اند. چون که تا پاپ به عموم مردم معرفی نشود آن‌ها کارشان تمام نمی‌شود...
پاپ جدید اما بدجوری به شک افتاده. پیش خودش می‌گوید خدا من را به خاطر شایستگی‌هایم اسقف اعظم کرده. اما این شایستگی‌ها کجا هستند؟!... مرد روان‌شناس هم کمکی نمی‌تواند به او بکند. تا اینکه او از کلیسا فرار می‌کند و می‌زند به دل جامعه... او کشیش خیلی معروفی نبوده. به خاطر همین کسی او را نمی‌شناسد. پیش یک روان‌شناس زن می‌رود. می‌رود سوار اتوبوس عمومی می‌شود. به یک مسافرخانه می‌رود و اتاق می‌گیرد. به علاقه‌ی اصلی خودش که تمام عمر بی‌خیالش شده بوده فکر می‌کند: بازیگری تئا‌تر... از طرفی روان‌شناس قصه که پاپ جدید را دیده مثل بقیه‌ی کاردینال‌ها توی کلیسا محبوس می‌شود. می‌نشیند با کاردینال‌ها پاسور بازی می‌کند. می‌بیند که آن‌ها با وجود کشیش بودنشان از قرص‌های آرام بخش قوی استفاده می‌کنند. در نکوهش قرص آرام بخش برایشان منبر می‌رود و می‌گوید که باید ورزش کنند. برایشان توی‌‌ همان کلیسا یک جام جهانی والیبال راه می‌اندازد و کشیش‌های پیر را وا می‌دارد که والیبال بازی کنند... از افسردگی پاپ جدید برایشان حرف می‌زند و... و پاپ فراری قصه برای خودش با ساکنین مسافرخانه ناهار و صبحانه و شام می‌خورد و به اخبار تلویزیون در مورد به تعویق افتادن معرفی پاپ نگاه می‌کند و تاسف می‌خورد... شک دارد... تردید دارد... حس می‌کند که آدم این کار نیست.... حس می‌کند که بیش از اینکه مقدس‌ترین فرد عالم باشد دلش می‌خاهد که خودش باشد...

ما یک پاپ داریم- نانی مورتی

بالاخره کاردینال‌ها می‌فهمند که او فرار کرده و برای خودش می‌رود تئاترهای درجه ۲نگاه می‌کند. یک شب همه‌شان به محل تئاتری که مشغول نگاه کردنش است می‌روند و با دبدبه و کبکبه می‌برندش به کلیسا و روز بعدش او را به مردم معرفی می‌کنند. پاپ جدید به بالکن کلیسا می‌رود تا نطق شروع پاپ بودنش را برای مردم ایراد کند... اما... مردم از دیدن او سراپا خوشحالی می‌شوند. برایش بالا و پایین می‌پرند و دست تکان می‌دهند. اما... او بر شک و تردید خودش غلبه نکرده. در یک پایان بندی فوق العاده به عنوان پاپ جدیدی که انتخاب شده سخنرانی تکان دهنده‌ای می‌کند و می‌گوید که: «برایم دعا کنید. راهنمایی که شما به او نیاز دارید من نیستم...»
طنز فوق العاده جالب فیلم و تقدس زدایی‌ای که از بر‌ترین و مقدس‌ترین مقام کلیسای کاتولیک جهان در این فیلم شده به شدت دیدنی‌اش کرده‌. فیلمی که کلیسای کاتولیک دیدنش را حرام کرده. این روز‌ها این فیلم نانی مورتی کارگردان ایتالیایی که محصول سال ۲۰۱۱ است در سه تا از سینماهای تهران روی پرده آمده...
وقتی فیلم را نگاه می‌کردم به این فکر می‌کردم که این کاردینال‌ها و انتخابات پاپ اعظم چه شباهت عظیمی به مجلس خبرگان و تعیین رهبری در ایران دارند... به این فکر می‌کردم که شاید قصه‌ی این فیلم تکراری است. فقط پایان بندی‌اش متفاوت شده... آخر فیلم به این فکر می‌کردم که شخصیت پاپ اعظم این فیلم چه قدر شجاع بوده که جلوی آن همه آدم برگشته راستش را گفته...

  • پیمان ..
ای بی سی آفریقا- ساخته ی عباس کیارستمی-جاده های اوگاندا
ماشین‌ها و جاده‌ها... یکی از عناصر تکرارشونده‌ای که توی فیلم‌های عباس کیارستمی به شدت توجهم را جلب کردند همین‌ها بودند. نقش بسیار مهم و پررنگ ماشین‌ها و جاده‌ها در فیلم‌های عباس کیارستمی. توی فیلم‌های عباس کیارستمی ماشین‌ها نقشی فرا‌تر از یک وسیله‌ی نقلیه پیدا می‌کنند. جاده‌ها مهم‌اند. جاده‌ها تنها راه‌های ارتباطی بین دو شهر یا دو نقطه نیستند. جایی هستند برای کنکاش و به عمق رفتن. جاده‌ها انگار آفریده شدن برای جست‌و‌جو و کشف کردن.
زندگی و دیگر هیچ-عباس کیارستمیباد ما را خاهد برد- عباس کیارستمی
توی «زندگی و دیگر هیچ» ماشین شخصیت اول داستان یک رنو ۵قراضه است که می‌افتد توی جاده‌های خاکی تا خبری از بابک احمدزاده بیابد. جاده‌هایی خاکی، پر دست انداز و خراب پس از یک زلزله. و عبور همین رنو ۵قراضه از آنجاده‌های خاکی است که پیام‌های ادامه‌ی زندگی را به تماشاگر فیلم انتقال می‌دهد. مردی که توی آن هیروویری کاسه توالت خریده کنار‌‌ همان جاده‌ی خاکی است و امیدش به زندگی را توی دیالوگی که توی ماشین اتفاق می‌افتد بروز می‌دهد. تمثیل خیلی مهم زلزله مثل یک گرگ می‌ماند را هم توی‌‌ همان ماشین بیان می‌کند.
اصلن توی فیلم‌های کیارستمی آدم‌ها حرف‌های مهمشان را توی ماشین وقتی کنار هم نشسته‌اند و توی جاده‌اند به هم می‌گویند. توی «زیر درختان زیتون» حسین آقا راز دل و عشق دیرینه‌اش به طاهره را وقتی سوار پاترول محمدعلی کشاورز است برای او بیان می‌کند. قصه‌های عشق و عاشقی‌اش را توی‌‌ همان پاترول تعریف می‌کند. یکی از سکانس‌های به شدت جالب فیلم وقتی است که دستیار کارگردان با نیسانش می‌‌اید و کنار پاترول می‌ایستد. حسین توی پاترول نشسته است و طاهره توی نیسان. در فاصله‌ای بسیسار کم از هم... حسین تشنه‌ی یک نگاه طاهره است و طاهره نگاهش را دوخته به کف ماشین...
یا فیلم «طعم گیلاس» شاهکار عباس کیارستمی که تمام آدم‌ها همه‌ی آن حرف‌ها را وقتی می‌زنند که سوار ماشین شخصیت اول فیلم می‌شوند...
یا فیلم «باد ما را خاهد برد»... آن صحنه‌هایی که بهزاد سوار بر ترک موتور آقای دکتر روستا می‌شود و از جاده‌ی خاکی می‌روند... در آنجا ماشین نیست. موتور است که محملی می‌شود برای پیش رفتن در جاده‌ها و گفتن و شنیدن حرف‌های مهم...
نکته‌ی دیگری هم که وجود دارد میل وافر عباس کیارستمی به فیلمبرداری از داخل ماشین است. صحنه‌های فیلم «زندگی و دیگر هیچ»، تصویرهایی که از شیشه‌ی عقب ماشین و همچنین شیشه‌ی جلوی ماشین نشان می‌دهد. عباس کیارستمی این میل وافرش را حتا توی مستندهایی که می‌سازد هم اعمال می‌کند. مثلن فیلم مستند «ای بی‌سی آفریقا» که در مورد آفریقا و ایدز و کودکان آفریقایی است پر است از صحنه‌هایی که کیارستمی دوربینش را توی ماشین روشن کرده و از جاده و مناظر اطرافش و مکان‌هایی که ماشین می‌رود فیلم گرفته است.
اوج این علاقه‌ی کیارستمی فیلم ۱۰ است. جایی که تمام فیلم در ماشین فیمبرداری شده و تمام دیالوگ‌های فیلم شامل گفت‌و‌گوهایی است که توی ماشین بین آدم‌ها اتفاق می‌افتد. گفت‌و‌گوهای با طعم زندگی، فریادهای آدم‌ها، دغدغه‌‌هایشان، ظلم و ستم‌هایی که دیده‌اند و...
وقتی فیلم‌های کیارستمی را نگاه می‌کنی، نگاهت به جاده‌ها و ماشین‌ها تغییر می‌کند. ماشین‌ها، برایت اتاق‌های خلوت متحرکی می‌شوند که رازهای مگوی آدم‌ها درشان از اعماق وجود به سطح می‌رسند و بیان می‌شوند، و جاده‌ها... چیزی فرا‌تر از یک راه آسفالته یا خاکی می‌شوند. نوعی زمان می‌شوند. باید جلو بروی، باید سعی کنی هر چه بیشتر در جاده جلو بروی، هر چه قدر جلو‌تر بروی بیشتر می‌فهمی... باید سعی کنی به انتها برسی... با تمام وجود باید بروی، حتا اگر ماشینت یک رنو ۵قراضه باشد، شاید به انتهای جاده نرسی، اما... هر چه قدر در جاده‌ها بیشتر پیش بروی بیشتر می‌فهمی... کیارستمی دیدگاه آدم به این دو معقوله را تکان می‌دهد...

مرتبط: عباس کیارستمی-1  - عباس کیارستمی-عباس کیارستمی-3

  • پیمان ..
سه گانه‌ی زلزله. یا سه گانه‌ی کوکر. مجموع سه فیلم درخشانی که عباس کیارستمی در سال‌های ۱۳۶۵ تا ۱۳۷۲ ساخته. «خانه‌ی دوست کجاست؟» در سال ۱۳۶۵. «زندگی و دیگر هیچ» در سال ۱۳۶۹. و «زیر درختان زیتون» در سال ۱۳۷۲. سه فیلمی که اگر بخاهم در یک کلمه توصیفشان کنم می‌گویم: «زندگی بخش». سه فیلمی که دیدنشان جایی از اعماق روحم را قلقلک داد و وقتی ثانیه‌های آخرشان به پایان می‌رسید حس می‌کردم خونی که در زیر پوستم جریان دارد به تلاطم افتاده و شوری در رگ هام دویده... هر سه فیلم جایی دور از هیاهوی شهر اتفاق می‌افتند. جایی پشت کوه‌ها. آن طرف رودبار و منجیل و رستم آباد. در پناه کوه درفک. در روستاهای کوکر و پشته...
 «خانه‌ی دوست کجاست؟» قصه‌ی بابک احمدپور پسرک هشت ساله‌ی روستای کوکر است که دفتر مشق بغل دستی‌اش را توی مدرسه اشتباهی برداشته و حالا می‌خاهد که دفترچه را به او برگرداند تا او هم بتواند مشقش را بنویسد. بدو بدو می‌رود روستای همسایه پشته تا خانه‌ی دوستش را پیدا کند، هی می‌رود و می‌گردد. می‌رود و می‌آید. دوباره. چند باره. سراغ آدم‌های گوناگونی می‌رود تا خانه‌ی دوست را پیدا کند. شب می‌شود. ولی او هنوز در جست‌و‌جوی خانه‌ی دوست است...
 «زندگی و دیگر هیچ»، ۵روز بعد از زلزله‌ی رودبار و منجیل است. یکی از عوامل فیلم «خانه‌ی دوست کجاست؟» نگران بابک احمد‌پور می‌شود. با پسر کوچکش از تهران بلند می‌شوند می‌روند به سمت رودبار و منجیل. می‌خاهند ببینند بابک طوریش شده یا نه. راه بندان است. جاده‌ی قزوین رشت بسته شده. با رنو ۵درب و داغانشان بی‌خیال جاده‌ی اصلی می‌شوند و از راه‌های فرعی راه می‌افتند به سمت کوکر تا ببینند بابک زنده است یا نه؟ توی راه خیلی چیز‌ها می‌بینند. به خیلی آدم‌ها و بچه‌ها و قصه‌ها می‌رسند. زلزله همه جا را ویران کرده. مرگ آدم‌ها... و زندگی که جریان دارد. زور زندگی از زور زلزله و مرگ بیشتر است. فیلم تمام می‌شود اما پدر و پسر فیلم بابک احمدپور را پیدا نمی‌کنند...
 «زیر درختان زیتون» یک سال بعد از زلزله را نشان می‌دهد و قصه‌ی آن از دل فیلم «زندگی و دیگر هیچ» بیرون می‌آید. یک قصه‌ی عاشقانه‌ی فوق العاده با طراوت. توی «زندگی و دیگر هیچ» یکی از سکانس‌ها که تویش مردی از ازدواجش در روز بعد از زلزله می‌گفت... سکانسی که اصلن دردسر ساخته شدنش به چشم نمی‌آمد... رابطه‌ی بین دختر و پسر روستایی که قرار بود دیالوگ‌های آن سکانس را بگویند. پسری که عاشق دختر است و دختر که به خاطر حضور پسر دیالوگ‌هایش را نمی‌گوید... سعی و تلاش‌های کارگردان برای وصال آن دو تا... قصه‌ی عاشقانه‌ی غریب و عجیبی بود... عاشقانه‌ای که چند سال پیش جزء صد فیلم تاریخ سینمای توصیه شده به تماشاگران در جشنواره‌ی تورنتوی کانادا انتخاب شده بود...
خانه ی دوست کجاست؟
چیزی که در سه گانه‌ی زلزله‌ی کیارستمی شدیدن جلب توجه می‌کند، در جست‌و‌جو بودن آدم‌های این فیلم هاست. قهرمان‌های این فیلم‌ها به دنبال چیزی‌اند. در جست‌و‌جو‌اند. بابک به دنبال خانه‌ی دوستش است، آقای خردمند در «زندگی و دیگر هیچ» به دنبال رد و نشانی از بابک احمدپور بعد از زلزله است، و حسین در «زیر درختان زیتون» به دنبال این است که از طاهره جواب بله بگیرد و به عشقش برسد... این آدم‌ها به دنبال زندگی‌اند. برای رسیدن سعی و تلاش می‌کنند. تکاپو دارند. رسیدن یا نرسیدن اهمیتی ندارد. چیزی که این سه فیلم را سرشار از شور زندگی می‌کند همین در جست‌و‌جو بودن آدم‌‌هایشان است. بابک در «خانه‌ی دوست کجاست؟» آخرش خانه‌ی دوست را پیدا نمی‌کند، آقای خردمند و پویا در «زندگی و دیگر هیچ» از بابک خبردار می‌شوند اما او را پیدا نمی‌کنند، فقط در زیر درختان زیتون است که حسین آخرش به مراد دلش می‌رسد... راه بین کوکر و پشته یک میان بر دارد. یک تپه‌ی بلند که راهی مالرو پیچ واپیچ از آن بالا می‌رود. این راه پرشیب و نفس گیر توی دو فیلم «خانه‌ی دوست کجاست؟» و «زیر درختان زیتون» تکرار می‌شود. نکتهی مهم این است که آدم‌های فیلم ازین سربالایی تند و نفس گیر به سرعت بالا می‌روند. کم نمی‌آورند. آن‌ها به دنبال چیزی هستند. و به خاطر همین در جست‌و‌جو بودن وانمی مانند...
پایان بندی دو فیلم «زندگی و دیگر هیچ» و «زیر درختان زیتون» هم جالب است. چند دقیقه‌ی آخر فیلم نماهای دور است. گویی کیارستمی به قصد می‌خاهد که تماشاگر فیلمش را از شخصیت داستانش جدا کند. سرنوشت قهرمانانش را به تماشاگر نشان می‌دهد. منتها از فاصله‌ای خیلی زیاد. انگار که می‌خاهد بگوید «آهای تماشاگر فیلم من، دیدی؟ انسانِ در جست‌و‌جوی زندگیِ فیلم من را دیدی؟ او همچنان به دنبال زندگی است... حالا دیگر باید ر‌هایش کنی... حالا دیگر نوبت توست...»
این سه فیلم به سه گانه‌ی زلزله شهرت پیدا کرده‌اند. یادآور زلزله‌ی سال ۱۳۶۹ رودبار و منجیل که ۵۰۰۰۰ کشته داشت... در فیلم «زندگی و دیگر هیچ» که وقایع آن درست ۵روز پس از زلزله اتفاق می‌افتد صحنه‌های زیادی از ویرانی‌های زلزله نشان داده می‌شود. اما تاکید کیارستمی بر زندگی و ادامه داشتن آن با وجود قدرت نابودگری زلزله است. آدم‌های داستان «زندگی و دیگر هیچ» قدرت مرگ را به سخره می‌گیرند، پیرمردی توی آن هیروویری می‌رود و کاسه توالت می‌خرد، پسری روز بعد از زلزله ازدواج می‌کند، مردی که کلی از خیشانش را از دست داده آنتن تلویزیون برای چادر‌ها نصب می‌کند تا بنشینند و فوتبال نگاه کنند... این شور زندگی...
اما این سه فیلم خوش ساخت و عمیق به سه گانه‌ی کوکر هم شهرت یافته‌اند. کوکر روستایی از توابع رستم آباد. در پناه کوه درفک. نکته‌ای که وجود دارد آدم‌هایی هستند که به کیارستمی انگ وطن فروشی می‌زنند. او را به خاطر فیلم ساختن در خارج از مرزهای ایران محکوم می‌کنند. انگار این آدم‌ها سه فیلم «خانه یدوست کجاست؟»، «زندگی و دیگر هیچ» و «زیر درختان زیتون» را ندیده‌اند. سه فیلمی که به جرئت می‌توانم بگویم نام تکه‌ای از خاک ایران به نام کوکر و شهرهای رودبار و رستم و آباد را جاویدان و ماندنی کرده‌اند...

مرتبط:
عباس کیارستمی-1  - عباس کیارستمی- - عباس کیارستمی-4

  • پیمان ..
5-ساخته ی عباس کیارستمی
نقل است که عباس کیارستمی زمانی از کودکی خاسته بود که درفیلمش بازی کند. کودک که نمی‌دانسته کیارستمی یکی از مطرح‌ترین کار گردانان است به او گفت که آیا «خشایار مستوفی» را می‌شناسد؟ کیارستمی که اصلن تلویزیون نگاه نمی‌کرده جواب منفی می‌دهد. کودک به او می‌گوید که خشایار می‌تواند ۶۰ میلیون نفر را بخنداند ولی تو چه کار می‌توانی بکنی؟!
این فیلم «۵» را که دیدم به شدت با آن کودک همذات پنداری کردم. فیلمی به شدت خسته کننده، کسل کننده، اعصاب خردکن و بی‌معنا.
فیلم «۵» ۵تا اپیزود ۱۵-۱۶دقیقه‌ای دارد. همه‌ی اپیزود‌ها در ساحل دریا در آستوریاسِ اسپانیا فیلمبرداری شده‌اند. ۴تا اپیزود دوربین ثابت است. یعنی کیارستمی دوربین را گذاشته روی پایه‌ی دوربین و برای خودش رفته چرخیده و بعد از یک ربع آمده هر چه را که دوربین ثبت کرده ریخته توی قالب فیلمی به اسم ۵ تا به خورد ملت بدهد. آن یک اپیزودی هم که دوربین ثابت نیست، حرکت دوربین به اندازه‌ی دو سه وجب است.
اپیزود اول لب دریا است. یک تکه چوب را نشان می‌دهد که موج‌ها هی می‌خورند بهش و تکانش میهند. همین. ۱۵دقیقه فقط همین را نشان می‌دهد و رفتن و آمدن موج‌های دریا را.
اپیزود دوم رفت و آمد مردم در کنار ساحل را نشان می‌دهد. آدم‌ها رد می‌شوند فقط.
اپیزود سوم لب دریا را از کمی دور‌تر نشان می‌دهد و سه تا سگ که کنار ساحل می‌ایستند، پا می‌شوند، حرکت می‌کنند. می‌روند. می‌آیند.
اپیزود چهارم یک دسته اردک را نشان می‌دهد که کنار دریا از این سمت دوربین به آن سمت دوربین حرکت می‌کنند و بالعکس. فکر کنم کیارستمی در این اپیزود مشغول کیش دادن اردک‌ها به سمت دوربین از این طرف به آن طرف و بالعکس بوده!
البته دی ماه پارسال این اپیزود را به عنوان یک فیلم کوتاه در پردیس سینمایی ملت نشان دادند. آقای منتقدی به اسم علیرضا سمیع آذر در نقد این اپیزود گفته بود: «این اپیزود به نوعی تعارض و کشمکش بر می‌گردد. در این اپیزود هم‌چنان پس‌زمینه‌ی کار دریاست، اما این‌بار دریا آرام است و شروع با حرکت یک مرغابی و مرغابی‌های دیگر به دنبال اوست که تنها در جهت یک همسویی این مسیر یکسان را دنبال می‌کند و می‌توان مرغابی‌ها را از هم تمیز داد، چه بسا که حتی نوع راه‌رفتن آن‌ها نیز نشان‌دهنده‌ی تمایز شخصیتی آنهاست. تمام مرغابی‌ها یک مسیر را دنبال می‌کنند و هیچ اتفاق خاصی نمی‌افتد تا این‌که یکی از آن‌ها در نیمه‌ی فیلم دچار تردید می‌شود و بدون هیچ انگیزه و دلیلی تصمیم می‌گیرد جهت حرکت خود را تغییر دهد. هیچ توضیحی برای این عمل وجود ندارد و این اتفاق ناشی از تردید اوست که منجر به پیروی سایر مرغابی‌ها از او می‌شود. این مسیر بدون انگیزه و توضیح طی شده تا این‌که همگان تنها یک چرخه‌ی باطل و بدون منطق را سپری کنند.»
نمی‌دانم. راستش هر بار که می‌روم لاهیجان، خانه‌ی دایی‌ام هم می‌می روم. آنجا هم اردک هست، هم مرغ و خروس، هم غاز، هم گربه، هم بلدرچین و... گاهی اوقات می‌نشینم توی ایوان و به دسته‌ی اردک‌ها و کار‌هایشان نگاه می‌کنم. لذت بخش است. یک جور فراغت به من می‌دهد تماشایشان. اما اینکه من وقت صرف کنم، بروم توی سالن تاریک سینما بنشینم، هوای گندیده‌ی آنجا را تنفس کنم تا به مدت ۱۵دقیقه فقط رفت و آمد اردک‌ها را تماشا کنم، خیلی احمقانه است. وقتم را از سر راه نیاورده‌ام که. اگر قرار باشد مثل آقای سمیع آذر هم به قضیه نگاه کنم، آن طوری من هم می توانم دوربین فیلمبرداری بردارم بکارمش یک جایی بعد بروم برای خودم یک ربع بچرخم و برگردم، هر چیزی که ضبط شده بود بنشینم برایش معنا بسازم و کوچک ترین چیزها را بزرگ ترین معرفی کنم و اصلن شاهکارش کنم...
اپیزود پنجم هم شب شده. هوا ابری است. سطح آب چیزی را نشان نمی‌دهد بعد از چند دقیقه ابر‌ها می‌روند و تصویر ماه می‌افتد روی سطح آب. بعد دوباره ابری می‌شود و باران می‌آید. بهد دوباره ماه می‌آید. بعد هم کم کم صبح می‌شود.
راستش من کل فیلم را مثل بچه‌ی آدم ندیدم. یعنی اپیزود اول را کامل نگاه کردم. ولی اپیزود دوم را تا ته نتوانستم ببینم. ماوس را برداشتم و فیلم را کمی جلو‌تر بردم. دیدم باز هم اتفاقی توی فیلم حادث نشده. همین جوری جلو رفتم و یک ساعت باقی مانده‌ی فیلم را عرض ده دقیقه دیدم! تنها نکته‌ی مثبت فیلم برای من آهنگ‌های بین اپیزود‌ها بود. آهنگ‌های خیال انگیز پیمان یزدانیان...

پس نوشت: می‌خاهم بروم سراغ سه گانه‌ی «زلزله»...
مرتبط:
عباس کیارستمی-1   - عباس کیارستمی-  - عباس کیارستمی-4

  • پیمان ..
قضیه، شکل اول، شکل دوم- عباس کیارستمی
نشسته‌ام به دیدن فیلم‌های عباس کیارستمی. دیروز «قضیه: شکل اول، شکل دوم» را دیدم. فیلمی برای سال‌های ۱۳۵۷-۱۳۵۸ که باید بگویم چیزی فرا‌تر از یک فیلم بود. یک جامعه‌شناسی، یک روانشانسی، یک تاریخ، یک مستند... قصه‌اش این طوری هاست که کلاس درسی را نشان می‌دهد که در آن معلم مشغول کشیدن شکل‌های مربوط به درسش است. بچه‌های کلاس عاطل و باطل نشسته‌اند و او مشغول نقاشی کشیدن خودش است. یکی از بچه‌های ته کلاس در سکوت کلاس زیر میز ضرب می‌گیرد. هر وقت معلم برمی گردد او ضرب گرفتن را قطع می‌کند. کلاس هم ازین کلاس‌ها که همه‌ی نیمکت‌هایش ۳ نفره و ۴نفره است. بعد از چند بار برگشتن معلم و ناتوانی او در شناسایی او دو ردیف آخر کلاس را از کلاس می‌اندازد بیرون. دو ردیف آخر یعنی هفت نفر. و این شرط را می‌گذارد که: یا بگویید چه کسی بوده و بیایید سر کلاس بنشینید یا اینکه هر ۷ نفرتان تا یک هفته اجازه‌ی حضور در کلاس را ندارید.
کیارستمی یک تصویر از ۷نفر را نشان می‌دهد که با همدیگر بیرون کلاس کنار دیوار ایستاده‌اند و در و دیوار را نگاه می‌کنند. بعد کات می‌کند. می‌رود سراغ پدرهای ۶تابچه‌ای که مقصر نبوده‌اند و ازشان می‌پرسد که به نظر شما پسر شما در این حالت باید چه کار کند؟ مقصر را لو بدهد و برود سر کلاس بنشیند یا اینکه اتحاد را حفظ کند و تا آخر هفته با بقیه‌ی بچه‌ها سر کلاس نرود؟
کیارستمی ۶پدر را می‌نشاند جلوی دوربینش و ازشان نظرخاهی می‌کند. هر کدام از پدر‌ها متناسب با طبقه‌ی اجتماعی و شخصیتشان جواب می‌دهند. اینجاست که به نظرم وجه جامعه‌شناسانه‌ی فیلم نمود پیدا می‌کند. پدر‌ها هر کدام کاره‌ای هستند. یکی نورالدین زرین کلک است که تصویرگر کتاب است، یکی حسابدار است، یکی کارگر است، یکی سرهنگ نیروی دریایی است و الخ. جواب‌هایی که هر کدام از پدر‌ها می‌دهند می‌تواند وجهی نمادین از طبقه‌ی اجتماعی و حتا حال و روز جامعه‌ی زمان فیلمبرداری (بحبوحه‌ی انقلاب۵۷) باشد. مثلن یکی از پدر‌ها می‌گوید: این‌ها باید اتحاد خودشان را حفظ کنند و مقاوم بشوند. چرا که در بزرگسالی و برای مبارزاتشان مطمئنن به اتحاد و همبستگی نیاز دارند و باید یاد بگیرند آن را. دو تا از پدر‌ها که کارگر هستند و نانشان را با زحمت زیاد درمی آورند جملات جالبی می‌گویند. می‌گویند که «ما کار می‌کنیم که بچه‌مان درس بخاند. یک هفته بیرون از کلاس باشد که چه کار کند؟ من برای چی کار می‌کنم و پول درمی آورم؟» این‌ها را که می‌شنیدم شدیدن یاد این افتاده بودم که آدم فقیر به انسانیت فکر نمی‌کند و...
کیارستمی در بخش بعدی فیلمش‌‌ همان بچه‌ها را بار دیگر نشان می‌دهد. این بار در روز سوم یکی از آن‌ها خسته می‌شود و وارد کلاس می‌شود و پسری را که زیر میز ضرب می‌گرفت به معلم معرفی می‌کند. او را لو می‌دهد و می‌رود سر کلاس می‌نشیند.
فیلم کات می‌خورد و این بار می‌رود سراغ کلی شخصیت و ازشان می‌پرسد که آیا با کاری که آن پسر کرد و رفیقش را لو داد موافقید یا نه؟ شخصیت‌های گوناگون و حالا بعد ۳۷-۳۸سال بعضی‌‌هایشان به شدت تاریخی. آدم‌هایی که سواد و قدرت تحلیل بالایی هم دارند. کیارستمی سراغ دکتر کمال خرازی (مدیرعامل کانون پرورش فکری در ان زمان) می‌رود، سراغ وزیر وقت آموزش و پرورش (غلامحسین شکوهی) می‌رود، سراغ نادر ابراهیمی، احترام برومند (گوینده‌ی وقت رادیو و تلویزیون)، علی موسوی گرمارودی، مسعود کیمیایی، عزت الله انتظامی، رب داوید شوفت (رهبر مذهبی کلیمیان ایران در آن زمان)، صادق قطب‌زاده، ابراهیم یزدی (وزیر امورخارجه در آن زمان)، نورالدین کیانوری (دبیر اول کمیته‌ی مرکزی حزب توده در آن زمان) و خیلی آدم‌های دیگر می‌رود. عجیب‌ترین شخصیتی که به سراغش برای نظرخاهی رفته بود برای من صادق خلخالی، قاضی شرع دادگاه‌های اول انقلاب ایران بود.
هر کدام از آن‌ها از دیدگاه خودش بررسی می‌کرد و پارامتر‌ها را بیان می‌کرد و نظرش را می‌گفت و قضیه را تحلیل می‌کرد. جوری که به نظرم برای شناخت هر کدام از این آدم‌ها شنیدن همین ۲-۳دقیقه تحلیلشان کافی است! مثلن نادر ابراهیمی که که حرف می‌زد کاملن درک می‌کردی که این آدم چه چیزهایی برایش مهم است و چه جوری به دنیا نگاه می‌کند. یا مثلن نورالدین کیانوریِ کمونیست... برایم عزت الله انتظامی جالب بود که شدیدن از این کار پسرک شاکی شده بود و می‌گفت باید آن ۶نفر دیگر بعد کلاس بگیرند یک فصل کتکش بزنند!...
کیارستمی دوباره فیلم را کات می‌کند و این بار شکل دوم قضیه را نشان می‌دهد. اینکه آن ۷نفر تا روز آخر هفته جلوی کلاس می‌مانند و به کلاس نمی‌روند و حاضر هم نمی‌شوند که لو بدهند و خیانت کنند.
این بار هم به سراغ شخصیت‌های گوناگون می‌رود و نظرشان را می‌پرسد. سراغ‌‌ همان شخصیت‌های قبلی می‌رود. این بار نظرشان را می‌پرسد. سراغ علی گازاده غفوری (نماینده‌ی مجلس خبرگان) و هدایت الله متین دفتری (عضو هیئت اجرایی جبهه‌ی دموکراتیک ملی) و عبدالکریم لاهیجی (رییس دفاع از حقوق بشر در ایران) هم می‌رود و از آن‌ها هم می‌پرسد که به نظر شما این کار درست بود؟ باز هم یک دنیا دیدگاه از شخصیت‌های مختلف و تحلیل‌های کوتاهی که ارائه می‌دهند و...
در آخر فیلم، آن ۷نفر می‌روند و دوباره سر جایشان می‌نشینند. معلم باز هم مشغول نقاشی کشیدن می‌شود و باز هم یکی از بچه‌های ته کلاس زیر میز ضرب می‌گیرد. معلم برمی گردد، اما صدای ضرب گرفتن ادامه پیدا می‌کند و تیتراژ فیلم شروع می‌شود... پایانی به شدت انقلابی و دوست داشتنی!
نکته‌ای که در فیلم شدیدن آن را خاستنی می‌کند کنار هم قرار گرفتن آن همه آدم جورواجور است. از دبیر اول حزب توده تا قاضی شرع دادگاه‌های انقلاب، از نماینده‌ی مجلس خبرگان تا شاعر و نویسنده و گوینده‌ی رادیو. آدم‌هایی که بعد‌ها بعضی‌‌هایشان نابود و ناپدید شدند. توی فیلم یک جور آزادی بیان موج می‌زند. هر کس حرف خودش را به راحتی بیان می‌کند. خانم‌های توی فیلم حجاب ندارند... و...
@@@
فیلم که تمام شد ته ذهنم روزهای بدی هم دوباره زنده شدند. دو سال پیش بود. آره... دو سال پیش... تظاهرات‌ها، شلوغ شدن‌ها، روزهای خاص. بعد از هر روز خاص و بعد از هر تظاهرات و به خصوص بعد از عاشورای۸۸... توی مترو و اماکن عمومی کاتالوگ‌ها و روزنامه مانندهایی پخش می‌کردند و تویشان را پر از عکس‌های روز پیش می‌کردند، بعد دور چهره‌ی آدم‌ها خط می‌کشیدند. توی سایت‌ها و وبلاگ‌‌هایشان هم عکس‌ها را می‌گذاشتند. بعد از آدم‌ها درخاست می‌کردند که اگر این آدم‌ها را می‌شناسید به ما معرفی کنیدشان... توی فیلم خیلی‌ها از کار بد معلم و به قول نورالدین کیانوری از رهبری مدرسه می‌گفتند، از پستی کارش... به یاد دو سال پیش که افتادم دیدم عجب ستمگر معلم و عجب رذل معلمی بودند این‌ها... یعنی آدم‌هایی پیدا شده‌اند که بروند کسی را لو بدهند و او را بفروشند؟!... نمی‌دانم... نمی‌دانم...


مرتبط: عباس کیارستمی-  - عباس کیارستمی-3  -  عباس کیارستمی-4

  • پیمان ..

توی کلاه قرمزی و پسرخاله. بعد از آن که کلاه قرمزی می آید تهران و می رود خیابان جام جهانی و آقای مجری را می بیند. بعد هی بوسش می کند و می گوید که می خواهم همکار آقای مُرجی بشوم. بعد آقای مجری شرط می گذارد که تو باید بروی مدرسه و خواندن را یاد بگیری تا بتوانی مجری شوی. بعد کلاه قرمزی می رود مدرسه ی تیزهوشان. یاد نمی گیرد. آقای مجری تکرار می کند که باید خواندن را یاد بگیری. می رود کلاس آواز. بعد دوباره آقای مجری می گوید که باید و خواندن و حساب کردن را یاد بگیری. او باز هم یاد نمی گیرد. بعد از همان مساله ی پرتقال فروشی که می خواست مُرجی بشود...آره، بعد از همه ی این ها که کلاه قرمزی ناامید می شود. همان جایی که آقای مجری سرش داد می زندکه این جوری یاد گرفتی؟ نه. نه. نه. یاد نگرفتی. همان جایی که کلاه قرمزی از زور زدن و نتوانستن خسته می شود. ناامید می شود و می رود پیش پسرخاله. همان جا که با آن لحن سوزناکش به پسرخاله می گوید: بهم گفت برو بیرون...
پسرخاله بهش می گوید: تو هم ترسیدی؟
کلاه قرمزی می گوید: اوهوم.
و پسرخاله شروع می کند به شعر خواندن.
با همان لحن پسرخاله ای می خواند:
نترس. نترس. نترس بچه جون.
برو. برو بازم به میدون.
امید، نذار بمیره.
(چی گفتم؟)
غم جای اونو بگیره
(فهمیدی؟)
بخند. بخند. برو دوباره
هر کار، یه راه، یه راهی داره.
...
بعضی وقت ها به خودم می گویم ای کاش کلاه قرمزی بودم که یک پسرخاله ای داشته باشم که هر وقت ناامید می شوم بروم پیش او و او برایم شعر بخواند. بعضی وقت ها می گویم ای کاش پسرخاله ی کلاه قرمزی پسرخاله ی من بود تا توی صورتم داد بزند: نترس. نترس. نترس بچه جون. هی این را تکرار کند. من عقب عقب بروم. او هی بگوید. سرم را که از نومیدی پایین می اندازم او بیاید زیر نگاهم و بگوید: "یه مورچه اگه صد دفعه دونه ش بیفته صد دفعه برش می داره. واسه چی؟ واسه این که امید داره. مگه چیه؟" بعضی وقت ها عجیب دلم می خواهد که پسرخاله تو صورتم بگوید: نترس. نترس. نترس بچه جون./ برو. برو بازم به میدون...ای کاش به من هم می گفت!
  • پیمان ..