رسول حاجی زاده
بعد از عمری غریبگی کسی پیدا شده بود که من برایش آشنا بودم. و این خیلی دلچسب بود. برای غریبهای آشنا بودن حس خیلی خوبی است. برای غریبهای چون او آشنا بودن حس خیلی خوبی بود. و بعد هم سیدرضا بهانهای شد برای گپزدنمان. اما برای من همان غریبهآشنا بودن لذتبخش ماند.
%%%
کار مهدی بود. تنها کتابی که میخواستم از نمایشگاه امسال بخرم "کتاب بینام اعترافات" بود. و وقتی گرفتم مهدی گفت: یه سر ناشران آموزشی هم بریم.
گفتم: برای چی؟ ما که از شر کنکور خلاص شدیم...برای چی دوباره میخوای سراغ اون پلید شوم بری؟
گفت: میخوام برم خوشخوان.
و رفتیم. فاصلهی بین قسمت ناشران عمومی و ناشران آموزشی. حیاط مصلا. شلوغ و پررفتوآمد، البته نه به تراکم راهروهای درون. و در آن شلوغی کودکی شلوارش را داده بود پایین داشت حیاط مصلا را آبیاری میکرد. و پدرش که در گرفتن کیسهی پلاستیکی جلوی آن آبشار ناکام مانده بود و مادرش که جزع فزع میکرد آبرویمان را بردی و خندهی بلند ما. بالاخره، غرفهی خوشخوان. خودش هم بود. خداخدا میکردیم باشد و بود. رفتیم و مهدی پس از یک سال معلم سابقش را دید و من هم نویسندهی کتابی که به جان و دل خوانده بودمش. مهدی آشنایی داد گفت: سلام آقای حاجیزاده. و او هم به احترام برخاست و با ما دست داد و حالمان را پرسید. همان طور ایستاده ماند. خسته بود. دستش را به میز جلویش ستون کرده بود و ایستاده بود و شعورمان نرسید تعارف به نشستنش کنیم. صحبت از مدرسهی رشد شد. او از حال خراب امسال رشد گفت و تدریسش همچنان در این مدرسه. به من گفت: چهرهتان برایم آشناست.
گفتم: البته شاگرد شما نبودهام.
پرسید: کجا بودی؟
گفتم: شریعتی منطقه 4.
کمی فکر کرد و گفت: آقای خاتمی؟!
گفتم: بله. از کجا میشناسیدشان؟
گفت: معروفند به دیکتاتوری، درست است؟
و من نظریهی بهرام اکبری را بلغور کردم گفتم: البته دیکتاتوری شیرین. و بعد پرسشم را دوباره تکرار کردم. گفت: باهاش دعوامون شد.
- چه طور؟!
- دو سال پیش زنگ زدن انتشارات گفتن یه تعداد زیاد مثلن پنجاه تا از یه کتاب گمانم همین المپیادهای ریاضی بود، آره پنجاه تا از این کتاب میخوان. ما هم پنجاه تا براشون فرستادیم. دو هفته بعد زنگ زدن گفتن: آقا بیاید این کتاباتون رو ببرید. بچه ها نخریدن. ما هم کفری شدیم. گفتیم: مگه مسخره کردید مارو؟ نمایشگاه راه انداخته بودید می گفتید. خلاصه این طوری تلفنی دعوامون شد. ایشون ریش بلندی دارند، نه؟
با خند گفتم: نه. (و تو دلم ادامه دادم: نه مهندس. ریش حاجی ما از ریش شما هم کوتاه تر است. البته در پیراهن سیاه پوشیدن به مناسبت ایام فاطمیه همانند شمااند و...)
بعد از تواضع سیدرضا گفت و این که سال بعد دوباره زنگ زده گفته این تعداد کتاب برای کتابخانهی مدرسه میخواهیم و این که به خاطر قضیه سال پیش عذرخواهی کرده و الخ.
بیسکوییت تعارفمان کرد و ما خوردیم و صحبتها که تمام شد خداحافظی کردیم رفتیم.
%%%
اگر با مقدار بسیار زیادی مسامحه قبول کنم که در کنکور موفق بودهام(که خودش خیلی گندهگوزی است) به نظرم یکی از عواملش کتاب "ریاضیات گسستهی خوشخوان تالیف رسول حاجی زاده" بود. کتابی سترگ و فوقالعاده. فقط یادم رفت به خاطر این کتاب مجیزش را به خودش بگویم...