ح
جمعه, ۲۱ فروردين ۱۳۸۸، ۰۷:۳۰ ب.ظ
بیاعتنا بودیم. به دستهی پسرهایی که ایستاده بودند آنجا، دستهی دخترانی که داشتند رد میشدند، زن و مردی که دست در دست هم زیر دالان سبز درختان گام برمیداشتند، به همهی اینها بیاعتنا بودیم. انگار که از پس همهی صداها و هیاهوی آدمها و طبیعت سکوت را حس میکردیم. یک سکوت ممتد. قدمزنان رفتیم پشت ساختمان. آنجا که درختان سبز سکوت را درکشدنیتر میکردند. و روی دو تا صندلی دستهدار امتحانات نشستیم و او حرف زد من حرف زدم و دیدیم که هردومان رفتنی هستیم. هردومان باز هم فرار خواهیم کرد، فقط این بار، صندلیهایی که رویشان نشسته بودیم موازی و کنار هم نبودند...او بزرگ بود و بزرگیاش من را راسخ میکرد...