لاهیجان
چند تا حقیقت وجود داشت. اولیش این که باران نمیبارید. و دومیش این که من تنها بودم.
کسی را نیافته بودم که در این پیادهروی همراهم شود. پیدا نشده بود. آن قدر هم احساس تنهایی نمیکردم که پیدا کنم. میگشتم پیدا میشد. تصمیم گرفته بودم راه بروم و کاری نداشتم که کسی همراهم میشود یا نه. اصلن هم حوصلهی سرگرم کردن یک همراه را نداشتم. حوصلهی دلبرک هم نداشتم که باد به سرم بیندازد با هم لبخندهای کشککی بزنیم. می خواستم خود ابلهم باشم، بدون هیچ محرکی...
از همان لحظهی اول هم تصمیم به این پیادهروی گرفته بودم. حتی اگر قرار بود دو ساعت در لاهیجان بمانیم، دلم میخواست این دو ساعت را صرف پیادهروی کنم. دقیقن نمیدانم چرا...شاید به خاطر اینکه به شدت هوس کرده بودم احساسات دههی هفتادی را در خودم زنده کنم. دههی هفتاد دههی کودکی من بود و هر وقت که به آن روزها فکر میکنم و عکسهای آن زمان را در آلبوم خانهمان نگاه میکنم و فیلمهای آن زمان را میبینم حس میکنم آسمان آن موقعها رنگ دیگری داشته و هوا انگار شفافتر بوده و آدمها بی شیلهپیلهتر و...
شاید به خاطر اینکه دلم میخواست دوباره احساسات دوران کودکیام را زنده کنم. لاهیجان شهری بود که روزهای بسیاری از کودکیام را در آن گذرانده بودم وهمیشه فکر میکردم این شهر چیزهایی دارد که میتواند من را دگرگون کند. من را آدمتر کند... و چه خیال خامی! بیهودهترین کوششی که انسان ها میکنند همین کوشش برای بازسازی لحظههاست. هیچ وقت نمیتوانند. اصلن شدنی نیست. حالا این یک طرف، اگر هم بتوانند لحظههای گذشته را نعل به نعل بازسازی کنند، ریدهاند به زندگی. که چی؟ وقتی دو لحظه از زندگیات(گیریم لحظههای ناب و درخشانش) مثل هم باشند، آنوقت یکی از لحظههای زندگیات سوخته است. و مگر تو، توی زندگیات چند تا لحظه داری که بخواهی آن ها را تکرار و مثل همشان کنی؟...میگویم شاید به خاطر این بوده. البته به هیچ وجه در آن پیادهروی لحظهای دوباره زنده نشد...بلکه لحظههای جدیدی آمدند و این لحظههای جدید بودند که بلاهت بازسازی لحظهها را برایم آشکار کردند...
من تصمیم گرفته بودم توی خیابانهای لاهیجان راه بروم... شاید به خاطر این که از همان بدو ورودمان به آن شهر میدانستم که از این شهر رفتنی هستم و فقط یادی از آن در خاطرم باقی خواهد ماند. میدانستم که در این شهر ماندنی نیستم و لحظهای فراخواهد رسید که نگاهم به پیادهرو ها، خیابانها، مغازهها، درختها و آسمانش نگاه آخر خواهد بود. پس از همان اول دنبال یک جور حس خداحافظی بودم. میخواستم توی خیابانهایش راه بروم و آن حس آجرهای خانهها و مغازههایش را بگیرم و جایی از روحم بایگانی کنم که بعدها با تمام وجود بتوانم حس کنم من آن جا بودم، در لاهیجان، در خیابانهایش، روی پوست تنش و...
شاید هم... شاید هم هیچ هدفی نداشتم. این، فکر میکنم دلیل بهتر و قشنگتری باشد!
%%%
دستهام را فرو کردهبودم توی جیبهای شلوار لیام و حس میکردم شانههام پهنتر شدهاند. از زیر بیلبورد تبلیغاتی "کلوچهی پیمان" رد شدم و نگاه کردم به سکوهای سیمانیای که آن سوتر برای برپایی چادرهای مسافرتی ساخته بودند. چند تا دستشویی هم بود. مسافرهای نوروزی...در امتداد آن بلوار روی پیادهرویی که کفش سیمانی بود راه افتادم. نگاه کردم به آن دورها. به کوههای بنفش...سرم را گرفتم بالا. نفس عمیقی کشیدم. هوا پاکیزه بود. نفسم را دادم بیرون و آرزو کردم ای کاش هوا سرد میبود تا بخار دهانم را میدیدم...
%%%
توی ذهنم آن خیابان یکی از بهشتهای روی زمین بود. از آن خیابانها که موقع راه رفتن در آنها نفست حبس میشود. اسم خیابانه را بلد نیستم. همان خیابان سمت راست میدان انتظام، قبل از پل ورودی لاهیجان. همان که منتهی میشود به پل تاریخی و قدیمی لاهیجان. و نبشش هم یک دبیرستان پسرانه است و آن یکی نبشش هم تاکسیهای نارنجی رنگ لاهیجان ایستادهاند.آن خیابان در خیالم شکوه عظیمی داشت، پر از آواز پر چلچلهها بود. دالان سبزی بود از درختهایی که چتر سبزشان را بر خیابان گسترده بودند. در خیالم ابتدایش سردر بهشت بود. ولی وقتی وارد آن خیابان شدم، همان طور دستها در جیب شلوار، نفسم حبس نشد. مثل یک خیابان معمولی ازش عبور کردم. مثل یکی از خیابانهای تهران. نه این که درختهاش چتر سبز نگسترده باشند، نه. مشکل این بود که تخیل همیشه رنگینتر از واقعیت است. همیشه فرای واقعیت است. چیزی قشنگتر است...به این فکر کردم که آدمها همیشه دوست دارند درجا بزنند. همان جایی که هستند بمانند. انفعال وضعیت حاکم بر خیلی از آدمهاست. به این فکر کردم که خودم خیلی وقتها آدم منفعل و مزخرفی هستم. اخر انفعال هیچ زحمتی ندارد. هیچ کاری نکردن و در خیال خیلی کارها کردن خیلی چیز راحتی است. انفعال مثل ماشینی میماند که در سرازیری قرار گرفته باشد. به گاز دادن و بنزین نیازی ندارد. خودش میرود دیگر...بعد به این فکر کردم که آدم برای اینکه کاری انجام بدهد یک گهی بخورد دو حالت دارد: به خیالهاش پروبال ندهد. آنها را در یک حدی نگه دارد. نگذارد که زیادتر از آن حد بزرگ شوند. ظرف خیالش بزرگ نباشد. خیلی چیزها را در خیالش نگنجاند و فقط تلاش کند. آنقدر تلاش کند که در واقعیت چیزهایی فرای خیالش رخ بدهند... یا این که شجاع باشد. بداند که دنیای واقعیت اصلن قشنگتر از دنیای خیال نیست. ولی این را به جان بخرد و تلاش کند. جان بکند تا خیالها را جامهی عمل بپوشاند...
آره...از این جور فکرها میکردم و از آن خیابان گذشتم. رسیدم به پل خشتی لاهیجان. پل تاریخی لاهیجان. بالای پل نوشته بود: ورود وانت و نیسان ممنوع. پلی با خشتهای نارنجیرنگ و کف سنگفرش شده. عرض پل فقط برای عبور یک ماشین کافی بود. ماشینها از روی آن یا فقط میرفتند یا فقط میآمدند. رفتم روی پل و وسطش ایستادم. تکیه دادم به دیوارهی خشتیاش و به پل ورودی لاهیجان که ماشینها پشت سر هم از روی آن رفت و آمد می کردند نگاه کردم. پل ورودی لاهیجان از روی پل خشتی انگار در دوردست بود. ولی منظرهی همچین قشنگی داشت. دو سمت رودِ واصلِ دو پل پر از مراتع سبز بود. قبلنها دستهای گوسفند را هم توی این مراتع در حال چریدن دیدهبودم. این بار آتو آشغالها را لای سبزهها میدیدم. پلاستیکهای سفید و سیاه. پلاستیکهای قرمز و طلایی پفک و چیپس و هزار کوفتوزهرمار دیگر که باد آنها را روی سبزههای باطراوت میغلتاند...به پایین پل، به رودخانهی گندیدهی لاهیجان هم نگاه کردم. سطح آب خیلی پایین بود. ولی گندیدگی آبش بیشتر تو چشم میزد. همهجا خانههای کنار رود سرشارند از روشنی، من ، گل، آب.ولی خانههای کنار رود لاهیجان پر اند از بوی گند فاضلاب و مگسها و پشههای فزرتی...من روی پل خشتی ایستاده بودم...آنی فکرم رفت به پلهایی که ازشان عبور کرده ام... بیشتر یاد پلهای عابرپیادهی روی بزرگراهها و خیابانهای تهران افتادم....و از بین آنها بیشتر یاد پل پایین دانشکدهی فنی، پل روی بزرگراه جلال آل احمد. همان که روبهروی دانشکدهی مدیریت است. و صبحها از روی آن از یک سمت بزرگراه میروم آن طرفش و بعد از در پشتی دانشکدهی فنی میروم تو...به این فکر کردم که هر وقت آدم از روی یک پل عابر پیاده رد میشود و به پایین پایش نگاه میکند دلش میخواهد یک چیزی بیندازد آن پایین. حالا این چیز میتواند موبایلش باشد، یا کیف پر از کتابش یا حتی خودش. آدم هوس میکند که خودش را از روی پل بیندازد پایین و از شر همهی رنجها و خوشیهای زندگی خلاص شود...ولی روی پل خشتی که ایستادهبودم اصلن شهوت انداختن نداشتم. به این فکر کردم که شاید خاصیت پلهای قدیمی این است. این که اصلن شهوت انداختن را به دل آدم نمی اندازند، چون که آنها برای وصل کردن ساخته شدهاند، نی برای مدرنیسم و نی برای نجات جان آدمهایی که جانشان برایشان ارزشی ندارد...
پیرمرد دوچرخهسواری از پشت سرم عبور کرد و برای پیرمردی که داشت از کنارم عبور میکرد زنگ زد. از منظرهی رودخانهی گندیده خسته شدم و از روی پل رد شدم به آن طرف، به طرف خیابان. بین یک دوراهی قرار گرفتم. دو خیابان آنجا بودند که میدانکی مثل یک پین آنها را با زاویهی شصت -هفتاد درجه به هم وصل کرده بود: خیابانی که به سمت چپ میرفت و خیابانی که به سمت راست میرفت. و من هم در خیابانچهای بودم که به سمت پل خشتی میرفت. اسم محلهی حیابان سمت راست را میدانستم: پردسر. به فارسی میشود سرِ پل. شلوغ بود. بازار میوه و ترهبار سمت راستش بود و ماشینهای توی خیابان به کندی حرکت میکردند. خیابان سمت چپ خلوت بود و ماشینها از خیابان سمت راست به میدانک و بعد خیابان سمت چپ که میرسیدند گازش را میگرفتند گوله میکردند. ردیف پرتقالفروشها، سیبفروشها، گوجهوخیارفروشها. دکههایی چوبی که سقفشان پلاستیک سفید بود و این سقف با بند به درختهای روبهرو و نردههای پنجرهی خانهی پشت مغازه بسته شدهبود تا اسمش سقف باشد: سقفهای نایلونی. از این دکهها در طول خیابان زیاد بودند، آنقدر که میشد اسمشان را مغازه گذاشت. همانطور دستهام تو جیبهای شلوارم بود و رد میشدم. با دقت هم نگاه میکردم. ولی نگاهم در همان حد نگاه یک عابر بود.
فروشندههایی که مشتری نداشتند، با صدای بلند با لهجهی گیلکی و با بادی که به گلویشان انداخته بودند از جنسشان تعریف میکردند: "پرتَقال...پرتَقال...تازَهپرتَقال...سه کیلو هَزار."
پیادهرو شلوغ بود. زنها و مردهای خریدار.گلابی چینیهای ریختهشده در یک مجمر جلوی یک مغازه...یک قهوهخانه که برخلاف قهوهخانههای تهران ازش بوی قلیان بیرون نمیزد. این طرف، توی پیادهرو مرغ و خروسهایی که پاهاشان به درخت بسته شده بود و آمادهی فروش بودند....ماهیهای دودی روی روزنامهای برکف پیاده-رو....ماهیهای فلسدار نقرهای که فروشندهاش دائم از سطل کنار دستش روی آنها آب میریخت....جوجهاردکهای ناز توی یک جعبهی خالی میوه، کنار پیادهرو...سیر، پیاز، برگ سیر، سبزی...دانههای گیاهان مختلف...یک مغازهی خشکشویی که بخارش را ول میداد توی پیادهرو و جمعیت هرچندلحظه یک بار از میان دودومه عبورومرور میکرد...
آره،.. به همه چیز نگاه میکردم و نگاهم فقط در حد نگاه یک عابر بود. از خودم بدم آمد که نگاهم در حد یک عابر است و شاید بهتر است یعنی کاملتر است بگویم یک غریبهی عابر. در میان همهی مردها و زنها و پسرها و دخترهای آن شهر که به زبان گیلکی با هم حرف میزدند و چاقسلامتی میکردند و چانه میزدند گم شده بودم. نمیدانستم نمیفهمیدم الان این گمشدن خوب است یا بد. اما حس میکردم طرز قدمزدنم طوری است که انگار میخواهم از این پیادهرو، از این خیابان، از این مردم بروم؛ انگار هدفم جای دیگری است و من بهشدت عطشناک رسیدن به آن هدفم.
مثل همیشه تند قدم برمیداشتم، تند راه میرفتم. دست خودم نیست. تند راه میروم. نمیتوانم آهسته آهسته راه بروم. اصلن تو فرهنگ لغات من آهسته بودن، آهسته رفتن یکی از معادلهای لاسزدن است. و به خاطر همین تندراهرفتنم اینطور فکر میکردم که دارم به سمت آن هدف میروم. انگار دارم از همه چیز به سمت آن هدف فرار میکنم.
دقت کردم دیدم تو همهی راهرفتنهام اینطور بودهام. توی خیابانهای تهران هم که راه میروم انگار دارم فرار میکنم. بعد یک کم دیگر همانطور که داشتم از جلوی یک مغازهی صوتی تصویری رد میشدم فکر کردم دیدم تو همهی مکانهایی که قرار گرفتهام اینطور بودهام. توی دبیرستان، توی پیشدانشگاهی، و حالا حتی توی دانشگاه، خانهی خودمان، خانهی فامیلها، خانهی دوستان و هرمکانی که بودهام. انگار ملجئی برای من وجود ندارد... اما آزاردهنده این بود: کجا میخواهی بروی؟ هان؟ کجا میخواهی بروی؟ و همین سوال بود که حالم را از خودم بههم میزد...از خودم بدم آمد که نگاهم در حد یک عابر است. چرا جزئی از همینها نمیشوم؟...
به آخرهای خیابان رسیده بودم. به آن ردیف مغازهها که درشان چوبی بود و مغازه اسم خوبی برای توصیفشان نبود."حجره". حجره کلمهی قشنگتری برای توصیفشان بود. از خودم میپرسیدم: چرا بلد نیستم جزئی از این خیابان، جزئی از پیادهروش، جزئی از مردمش بشوم؟ چرا فقط ازش عبور کردم؟چرا توش نماندم؟ چرا توش جاودانه نشدم؟
مردک، کجا میخواهی بروی؟
و تنها چیزی که میتوانستم به خودم بگویم این بود: باید بروم...
%%%
چهارگوشهی میدان مهم بودند. یک سمت مسجدجامع لاهیجان بود. سمت دیگر حمام گلشن. حمام تاریخی گلشن. تابهحال توش نرفته بودم. هرچهقدر هم خوانده بودم که معماری داخلش بسیار دیدنی است نتوانسته بودم خودم را قانع به رفتن کنم. من و حمام عمومی؟! آره... حمام گلشن یک اثر تاریخی لاهیجان به شمار میرفت ولی هیچ توریستی توش نمیرفت. فقط آنهایی سعادت دیدار این حمام را پیدا میکردند که حمام نداشتند...یادم آمد که این حمام پیشروی بیشری در خیابان داشت و یک کنجش یک گوشهی میدان بود. ولی الان آن کنج دیگر نیست، همینجایی که ماشینها راحت میپیچند میروند. به شک افتادم که آیا هنوز هم اجاق این حمام روشن است؟ هنوز هم گالشهای لاهیجان برای حمام میآیند اینجا؟بعد به این فکر کردم که چهقدر باحال میشد اگر به خاطر دیدن حمام، رنج حمام عمومی رفتن را به جان خرید. یعنی برای دیدن زیبایی آن مکان بهایی بیش از پول نقد پرداخت. برای دیدن زیبایی معماریاش دست به یک تجربه هم زد. چهقدر حمام جالبی است چونکه زیباییاش را به سوسولهای مشتاق(خودم؟)نشان نمیدهد... شاید اگر پایهای پیدا میکردم میرفتم، دست به این تجربه هم میزدم، شاید... ولی آیا دیگر در این حمام باز هست؟ نکردم از کسی بپرسم.رد شدم از خیابان رفتم آن طرف. آن روبهرو مسجد چهارپادشاهان بود و آن طرف هم بالای مغازهی نبش کتهپزی سلیمی. از خودم پرسیدم چندتا از این توریستها و مسافرها میآیند کتهپزی سلیمی غذای محلی بخورند؟ واقعن چندتاشان؟ بعد به رستوران بوف تو پایین شیطانکوه فکر کردم، با آن میزوصندلیهای مدرنش که هیچ چیزی از فست فودهای تاپ تهران کم نداشت...کتهپزی سلیمی!
%%%
لاهیجان شهر دختران فروشنده است...
و دیگران...
پسنوشت:این نوشتههای ناتمام امانم را بریدهاند...خداااا، چرا همیشه نصف حرفهام ناگفته میمانند؟!!...این نوشتههای ناتمام...
با معرفی شما به روزم!!!