خانواده
با میثم رفته بودم.
دو تا هزاری را از زیر نیمدایرهی شیشه سر دادم و گفتم: دو تا بلیط بده.
یارو چیزی بلغور کرد. نشنیدم. دوباره بلغور کرد. دوباره نشنیدم. سهباره بلغور کرد. گوشم را بردم کنار نیمدایره، گفت: مجردی یا خانواده؟!
خواستم با تعجبی غلیظ بگویم: خانواده؟!!!! خواستم دو تا انگشتم را نشانش بدهم بدهم بگویم دوتا بده. بعد غیظم گرفت. خواستم بگویم: خانواده؟ مرتیکهی الدنگ، خانواده؟!! پفیوز، یعنی چی خانواده؟
خواستم با انگشت دختر و پسرهایی را که پشتم در صف بودند نشان بدهم بگویم: تو به اینها میگویی خانواده؟! بیرگ، تو به این جفتها میگویی خانواده؟!
حالم ازش به هم خورد. اما هیچ کدام از اینها را نگفتم. گفتم: مجرد.
وقتی رفتیم توی سینما، نیمهی عقب صندلیها پر از "خانواده" شده بود. تو نیمهی جلو(نیمهی مجردها) فقط پنج نفر نشسته بودیم: من و میثم، به همراه خانم و آقایی که بچهشان را هم آورده بودند!