فرار به سوی انتهای شب
چند خط آخر را خواندم:" از دور یدک کشی سوت کشید، آژیرش از پل گذشت، طاق به طاق، از بند و از پل دیگر هم گذشت و دور شد، دور دور... همهی قایقهای روی رود را صدا میزد، همه را، تمام شهر را، آسمان و زمین و ما را، همه را با خودش میبرد، رود سن را هم همین طور، همه را میبرد تا دیگر هیچ کس حرفشان را هم نزند." و بعد کتاب را بستم. جلد کثیف و چسبکاریشدهاش را بوسیدم و مات و مبهوت ماندم...
هنوز هم نمیدانم دقیقن چه بگویم. "سفر به انتهای شب" شاهکار بود. تمام پانصدوسیوچهار صفحهاش را خط به خط خواندم و خیلی جاهاش نفسم بند آمد. کتابی بود که به سالهای عمرم اضافه کرد. پیرترم کرد. اما این پیرشدن اصلن پوچ و بیهوده نبود.
من آدم خودخواهی هستم. اگر از کتابی خیلی خوشم بیاید دوست ندارم هر کس و ناکسی آن را بخواند. یک جور غیرت نسبت به آن پیدا میکنم.
اگر از کتابی خوشم بیاید هرگز آن را به هرکسی پیشنهاد نمیکنم. مثلن نمیگویم فلان کتاب خوب است بخوانش، و طرف بعد از مدتی بیاید به من بگوید آره کتاب خوبی بود یا اصلن سراغ کتاب نرود و پیشنهاد به این ماهی من را وقعی ننهد... "کتاب خوبی بود" از زبان آن طرف، با یک لحن معمولی، برای کتابی که من خیلی خوشم آمده یک جور فحش است، برای من یک جور متلک است.
دوست هم ندارم با زیاد حرف زدن راجع به آن کتاب معمولیاش کنم...
و "سفربهانتهایشب" از آن کتابهاست که عمرن اگر به هر کسی پیشنهاد کنم. همان طور که "دلقک به دلقک نمیخندد" را به هر کسی پیشنهاد نمیکنم. و اصلن هم دوست ندارم درمورد آن زیاد صحبت کنم.
"عقاید یک دلقک" کتاب خواندنیای است. به شدت جذاب و تاثیرگذار. اما خواندن "عقاید یک دلقک" من را خیلی دمغ کرد. یعنی یک جور منفعلم کرد. سر هیچ و پوچ من را به پوچی رساند. یک جور بیاعتمادبهنفسی هم القا میکرد. اما به نظر من "عقایدیک دلقک" انگشت کوچکهی"سفربهانتهایشب" هم نمیشود. "سقوط"ی را که "هاینریش بل" به آن پرداخته، سلین هم پرداخته. اما بل آن را پایدار نشان داده درحالیکه سلین فقط در صفحاتی از رمانش به آن پرداخته، به همان درخشانی اثر بل و از آن رد شده گذشته رفته. "سفر به انتهای شب" را که میخواندم دل و جرئت پیدا میکردم. دل و جرئتی را که این کتاب به من میداد فقط در نوجوانی قصههای دانیال دلفام میتوانست به من بدهد. و نفرتی که توی سطرسطر این کتاب خوابیده بود فوق العاده بود...
تابستان پارسال "مرگ قسطی" سلین را خواندهبودم. "مرگ قسطی" چنگی به دلم نزد. دویست صفحهی آخرش را یادم است به زور خواندم. حوصلهام از دستش سر رفت. البته شاید به ترجمه هم ربط دارد. ترجمهی "فرهاد غبرایی" از سفربه انتهای شب صفحه به صفحه که جلوتر میرفتم دلچسبتر میشد. ولی ترجمهی مهدی سحابی...
یک چیزی که میخواهم بگویم در مورد شغل اصلی سلین است. او یک پزشک بود. تا آخر عمرش هم حرفهی اولش پزشکی بود. میخواهم بگوید آدم باسوادی بود. آدمی بود که از علم و دانش بهره داشت، حالیش میشد. بعد میخواهم بگویم که از آن دست نویسندهها و هنرمندهای ایرانی که میگویند ما ریاضی و علوم نمیفهمیدیم و نمیفهمیم و عوضش از ادبیات و هنر خیلی چیز سردرمیآریم و به کودنبودنشان در ریاضیات و علوم و دانشهای فنی افتخار میکنند متنفرم. آخر کودن بودن افتخار دارد؟ آنقدر به این کودنبودنشان افتخار میکنند و آن را تبلیغ کردهاند که همه فکر میکنند مثلن ریاضیات و ادبیات دو قطب مخالف هماند...کلن نویسندهای که تنها دانشش ادبیات باشد به نظر من نویسنده نیست. حالا بعضیهاشان که دیگر شاهکارند؛با یک هیجانی از عدم قطعیت و نسبیگرایی در ادبیات مدرن حرف میزنند که بیا و ببین. درحالیکه اصلن نمیدانند مثلن عدم قطعیت از کجا وارد تئوریهای ادبیات شده... تو روحتان، ای کودنها!
چند وقتیه به وبت سر نزدم...
صبر کن مطالبی که نخوندمو بخونم نظر هم میدم...