سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

عبور من از خیابان های سیاه پرسایه

پنجشنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۸۸، ۰۲:۲۴ ب.ظ

 

همیشه خسته ام و کسی چیزی نیست که خستگی ام را در کند. می گویند چای و قهوه برای رفع خستگی خوب اند؛ اما من نه چای را دوست دارم و نه قهوه را. فقط این دو پرس کوبیده است در این دنیای وانفسا که اجازه نمی دهد خسته تر شوم. آن هم به چه قیمتی؟ به قیمت عبور از خیابان های سیاه پرسایه.

    سرم را  می اندازم پایین و از کنار احمدی که روی صندلی نشسته می گذرم. پیرمردی ست. لباس سورمه ای پرزلم زیمبو پوشیده  شده دربان رستوران. لباس هاش دگمه های طلایی دارند و روی شانه هاش پر از نخ های کاموایی کلفت است که تا زیر بغلش آویزان شده اند. از ظهر تا نصفه شب جلوی در می نشیند و هیچ کاری نمی کند. چرا، کارهایی می کند. به آدم هایی که می آیند رستوران سلام می کند، به شان لبخند می زند و نگاه شان می کند. من هم این کار را می کنم. نگاه کردن را دوست دارم.فقط نگاه کردن را. هیچ وقت دیدن آدم های مختلف با قیافه های گوناگون من را سیر نمی کند. قیافه ها و کارهای آدم ها هم زیاد یادم نمی ماند. من فقط به آدم هایی که می آیند می نشینند پشت میزها و شروع به خوردن می کنند نگاه می کنم. نمی دانم چرا. هر چه قدر که دوست دارم آدم ها را نگاه کنم و زیرنظر بگیرم از این که کسی نگاهم کند و من را زیرنظر بگیرد خوشم نمی آید. ملیکا یک زمانی این کار را می کرد. و من متوجه می شدم و فوری نگاهش می کردم. به سنگینی نگاه ها خیلی حساسم. تا کسی من را زیرنظر بگیرد می فهمم و می دانم نگاه های خودم هم خیلی سنگینند. آن قدر که چشم های ملیکا را وادارند سریع به جای دیگری، به میزی، صندلی ای، دیواری زل بزند تا مثلاً بگوید که به تو نگاه نمی کردم.

    موتور آن طرف پیاده رو توی خیابان است. دو پرس کوبیده ی توی پلاستیک را یک دستم گرفته ام. نمی دانم با دست دیگرم چه کار کنم. ساده ترین راه این است که آن ها را بکنم توی جیب شلوارم. در حقیقت آن ها را در جیب شلوارم پنهان کنم. دستم با خودش بازی می کند. انگشت شستم به تناوب خودش را می زند به نوک انگشت های دیگر. دستم همیشه ناآرام است.

    صبر کنید، دست ها. الآن می چسبانمتان به دسته ی موتور.

    چقدر این پیاده روی جلوی رستوران بزرگ است. برمی گردم نگاه می کنم به رستوران: رستوران شرق. هه، می تواند هر اسم دیگری هم داشته باشد. هر کسی برود تو، اول باید از چند پله برود پایین، روبه رویش دستشویی است، دست راست که بپیچد وارد رستوران می شود. اول از همه ملیکا را می بیند، شاید هم اول میزهای بزرگ چوبی زردرنگ را ببیند و همین طور سینمای خانگی وسط رستوران را که همیشه تصویر ماهی های رنگارنگ را پخش می کند. شاید هم اصلاً چیزی نبیند. شاید اول از همه  صدای آهنگ ملایمی را بشنود. آهنگ ملایم یکنواخت که از بس برایم تکراری شده حالم را به هم می زند. آن قدر که پناه ببرم به دستشویی.

    دستشویی.

    به دستشویی پناه می برم، چون که پر از آینه است و توی آینه است که می توانم با خودم حرف بزنم. نمی دانم توی آینه به چه چیزم نگاه می کنم. به قیافه ی خودم نگاه نمی کنم، ولی، آره به قیافه ی خودم نگاه می کنم، البته نه آن جور که ملیکا برای دیدن خودش به آینه نگاه می کند. صابر می گفت: تو خیلی شجاعی که تو آینه با خودت حرف می زنی. هه، شجاع. نمی توانم بگویم صابر با این جمله من را به هیجان آورد، ولی همین جمله اش باعث شد که او را کودن ندانم. شاید اگر آدم دیگری بود که توی آینه با خودش حرف می زد و این جمله را می شنید به هیجان می آمد. ولی من هیچ وقت به هیجان نمی آیم. همیشه خسته ام و چیزی وجود ندارد که من را به وجد آورد. یعنی آن قدر خوشحالم کند که باعث خوشحالی دیگران هم بشود. نه یک مسابقه ی فوتبال، نه یک فیلم خوب، نه دویدن، نه دیدن، نه حرف زدن با یک آدم و شنیدن حرف های یک دختر، حتی بوسیدن یک دختر و نه حتی خانم کمالی. امیر که نوبتش قبل از من بود با نادر که نوبتش بعد از من بود همیشه سر منچستریونایتد و چلسی با هم جدل می کنند. بدبازی کردن منچستر امیر را عصبانی می کندو باخت چلسی نادر را ناراحت. و همیشه وقتی چلسی یا منچسیتر بازی دارند، آن ها بعد از بازی دگرگون می شوند، شاد یا ناراحت یا... ای کاش من هم می توانستم مثل آن ها به یک تیم تعصب داشته باشم و به خاطرش جدل کنم. اما نمی دانم چه چیزی ولی یک چیزی از آن ته ته های وجودم باعث می شد که توی آینه به خودم بگویم: این چیزها بیخودند، کار آدمای احمق. مگه تو احمقی؟

    غذاها را می گذارم توی سبد. سوار موتور می شوم. کلاه کاسکتم را می گذارم روی سرم. دیگر هیچ کس نمی تواند من را ببیند. آدم هایی مثل من می فهمند کسی دارد نگاه شان می کند کم اند. این را از نگاه کردن به آ؛دم هایی که می آیند رستوران فهمیده ام. به خصوص وقتی که مشغول خوردن می شوند. آن وقت هرچه قدر هم به شان زل بزنم عمراً بفهمند. یک بار پسر نوجوانی با خانواده اش آمده بود. نشسته بودند پشت میز بیست و سه. وقتی شروع کردند به خوردن زل زدم به پسر. پسر مثل من پیراهنش را روی شلوارش می انداخت. هنوز چند لحظه بیشتر نگاهش نکرده بودم که فهمید دارم نگاهش می کنم. برگشت نگاهم کرد. نگاهم را تغییر ندادم. دوست نداشتم مثل ملیکا ترسو باشم. پسر وقتی دوبار قاشقش را پر کرد دستپاچه شد. قاشق را نتوانست کامل بکند تو دهنش. چند دانه ی برنج ریختند روی پیراهن و شلوارش. دیگر نگاهش نکردم. فهمیدم که خوشش نمی آید کسی بهش زل بزند...

    دست هام را می چسبانم به فرمان موتور. روشنش می کنم. کلاه کاسکت را روی سرم مرتب می کنم و آرام توی خیابان حرکت می کنم.

    توی کلاه کاسکت روبه دیوارها فریاد می رنم: احمق ها.

و مستقیم به روبه رویم ، به خیابانِ روشن شده از نورِ سفیدِ مرده ی تیرهای برق فریاد می زنم: کاری هست توی این دنیای وانفسا که احمقانه نباشد، پسر؟

و از خودم خوشم نمی آید. امیر و نادر هم احمق. باشد. پس کی احمق نیست؟ به خاطر همین چیزهاست که خلقم تنگ است، نمی توانم زیاد حرف بزنم. حتی وقتی توی آینه حرف می زنم سعی می کنم در خلاصه ترین جمله ها حرف هام را تمام کنم. و من کم حرفم. و تلخ، مثل چای، مثل  قهوه.

و حتماً به خاطر همین چیزهاست که ملیکا از من خوشش نمی آید. چون من جذابیتش را زیر سوال می برم. می دانم که قیافه ام سنگی ست، بی احساسِ بی احساس. و حتماً به خاطر این قیافه است که ملیکا تا به حال حتی سعی نکرده با من خوش و بش کند و شاید هم به خاطر این که تا به حال با دید تحسین نگاهش نکرده ام. عادت دارم آدم ها را که می بینم آن ها را در جایی به غیر از جا و مقام حال شان تصور کنم. همیشه فکر کرده ام  اگر ملیکا پشت آن میز اول رستوران نمی نشست و به تلفن ها جواب نمی داد، از آن دختر هایی می شد که غروب تا نصفه شب خیابان ها را متر می کنند و توی پیاده روها هزارتا قروقمبیل می آیند. ملیکا همیشه مانتو می پوشد، مانتوهای همه رنگ: آبی، نارنجی، ارغوانی، صورتی، سفید، سیاه. و همیشه هم مقنعه می گذارد سرش و همیشه هم مقنعه را تا نرمای جمجمه ی سرش عقب می کشد تا موهای خرمایی اش دلرباترش کنند. مثل هر دختر بالای سیزده چهارده سال دیگری دوست دارد که جذاب باشد. راحت می توانم دوران دبیرستانش را تصور کنم. از آن هایی که هم با خرخوان های مدرسه رفیق است هم با ته کلاس نشین ها. این را به باباش رفته، داریوش خان، صاحب رستوران. مرد سفید کله ی سبیل چخماقی. از چشم هاش خوشم می آید، یک جور درندگی و یک جور گستاخی توی چشم هاش است. زیاد نمی بینمش. اصلاً رستوران نمی آید. نمی دانم کجاست. کنجکاوی هم نکرده ام که بدانم چه کاره است و چه جوری. اصلاً در مورد هیچ چیزی کنجکاوی نمی کنم. کنجکاوی یک رگ می خواهد، رگ دنبال چیزی بودن. و من این رگ را ندارم. دنبال چیزی نیستم. برای دنبال چیزی بودن هم نیامده ام نشده ام موتورچی یک رستوران. شاید به خاطر دست هام آمده ام شده ام موتورچی یک رستوران. دست های بازیگوش و ناآرام من. همیشه وقتی راه می روم دست هام برام یک مساله اند. برای خودشان تکان می خورند و دوست دارند با چیزی بازی کنند، مثلاً با شانه های آدم ها. و این جوری جلب توجه می کنند و من مجبور می شوم آن ها را توی جیب های شلوارم پنهان کنم. از بس این کار را کرده ام درز کنار جیبم پاره شده.

نه، به خاطر دست هام نیامده ام نشده ام موتورچی رستوران شرق. برای دست هام آمده ام فقط کاری کنم. تا شاید دست هام را فراموش کنم. دست های عجیب من. یک بار توی آینه گفته بودم: با این دست هات می رفتی ماساژور می شدی خیلی بهتر بود. ولی ماساژور هم نمی توانستم بشوم. ماساژور شدن جواب فکرم را نمی داد. فکری که با دست هام رابطه داشت. این را وقتی فهمیدم که توی هر دستم یک خودکار گذاشتم و دوتا کاغذ جلوشان و آن وقت دست هام شروع کردند توی هر کدام از کاغذها همزمان نوشتن. وقتی جداجدا نوشته هام را خواندم دیدم چه قدر غیرقابل درک اند، حتی نمی فهمیدم از چه نوشته ام. چیزی نداشتم که از آن بنویسم. مگر زندگی من چه قدر نشیب و فراز داشت که بتوانم از آن بنویسم. شاید آمده ام شده ام موتورچی رستوران شرق تا تجربه بیندوزم تا زندگی ام دچار نشیب و فراز شود، مثل صابر. اما منِ خسته از این دنیای وانفسا فکر کنم اگر وسط یک میدان جنگ هم قرار بگیرم دچار هیجان نشوم. توی آینه به خودم گفته بودم: می رفتی معلم می شدی که هم جواب فکرت را بدهی هم بتوانی با دست هات به شاگردهات محبت کنی. ولی آن وقت پاهام را چه کار می کردم؟ پاهای بی قرارم را. خانه که هستم نمی توانم یک جا بنشینم. اصلاً توی هر اتاقی که باشم یا باید راه بروم یا دراز بکشم بخوابم، حتی اگر آن اتاق دو در یک باشد. و به خاطر همین قدم زدن توی اتاق ها بود که از دیوارها بدم آمد. توی خانه عادت داشتم راه بروم و فکر کنم. گاهی با آینه ی روی رف هم حرف می زدم. دست هام را پشتم به هم قفل می کردم، سرم را می انداختم پایین فکر می کرم و راه می رفتم. اما چندقدمی که برمی داشتم به دیوار برمی خوردم، مجبور می شدم برگردم و دوباره به دیوار، برگشت، دیوار، برگشت، دیوار... مادرم عادت کرده بود به این دیوانگی های من. دیگر این دیوانگی های من نبود. این خود من بود. چند بار رفتم توی پیاده روها تا قدم بزنم و فکر کنم. بی آینه نمی شد. آینه هم با خودم بردم. اما آدم ها، نگاه آن ها به من آینه به دست فکور، آدم هایی که رد می شدند و نگاه می کردند... نمی شد.

    چقدر تشنه ام است. شاید هم به خاطر هیچ کدام از این ها  نیست. من موتورچی رستوران شده ام تا غذاها را از رستوران ببرم در خانه هایی که در آن ها کسانی منتظر من هستند، منتظر من. همین انتظار آن هاست که باعث می شود خسته تر نشوم، همین انتظار است که باعث می شود در این دنیای وانفسا فقط این دو پرس کوبیده باشد که اجازه ندهد تا خسته تر شوم. شیشه ی کلاه کاسکت را می دهم بالا. نسیمی صورتم را می مالاند. به سمت راست می پیچم و از خیابان فرعی می روم بالا. نگاه می کنم به دیوارها. دیوارهای خسته کننده. دیوارهایی که همیشه محدودکننده اند . دیوارهایی که همیشه دستور می دهند و فریاد می زنند: تو نباید هیچ جا بروی. دیوارهایی که پر از سایه های آدم هایی هستند که در طول روز از کنارشان عبور کرده اند. و فقط همان منتظر بودن کسی برای من است که باعث می شود بتوانم از میان این دیوارها بروم، چه منتظر من خانم کمالی باشد و چه داوود نامی که قرار است این دو پرس کوبیده را برایش ببرم.

    و این جوری ها شد که آمدم پیش داریوش خان و یک سبد با آرم رستوران شرق گرفتم و شدم موتورچی رستورانش. داریوش خان عیاش و بشاش. هر بار که آمده رستوران با تکتک ما موتورچی ها دست داده، با دخترش هم حتی. و همیشه وقتی آمده یکی دو نفر همراهش بوده اند، مهمانش بوده اند. همیشه هم وقتی به مهمان هایش شام یا نهار می دهد تا می تواند نقالی می کند و آن ها را می خنداند. و او مرد جذابی است. دخترش هم جذاب است. بهترین جا برای او توی رستوران همان میز صندوق اول رستوران است. جلویش یک مانیتور است. لبه ی میز جایی که در دسترس مشتری باشد چند بسته خلال دندان گذاشته و چند نوع آدامس را دایره ای توی چند زیردستی چیده. برای خودش هم جذابیت مهم ترین چیز است، برای همین است که مقنعه اش را تا نرمای جمجمه ی سرش عقب می برد و چشم هایش را هر روز سگی تر می کند. اما با همه ی این ها ملیکا برای من جذاب نیست؛ به تر است بگویم نخواسته ام جذاب باشد. هر وقت به او نگاه کرده ام قیافه ام سنگی مانده و سعی کرده ام نگاه هام مجذوب چشم های سگیِ بگیرش نشود. ملیکا خیلی معمولی است و به نظر من هنوز جمجمه ی سرش نرم است و سفت نشده.

    شب نیمه ی شعبان بود که فهمیدم از من خوشش نمی آید، نه، نه این که از من خوشش نیاید، نمی دانم... آن شب رستوران خیلی شلوغ بود. سفارش ها هم ماشاءالله. سریع نوبت ما موتورچی ها  عوض می شد. ملیکا هم آن شب شال روی سرش گذاشته بود، یک شال نارنجی. و این مطابق با جذاغبیتش بود که شال روی سینه هایش آویزان باشند تا گردن سفیدش هم مشخص باشد. آن شب خیلی خوشحال بود. با مشتری ها به مهربانی تا می کرد و به بچه هایی که همراه مشتری ها بودند شکلات کاکائویی می داد. با ما موتورچی ها هم خوش و بش می کرد. به امیر و نادر که نوبت شان قبل از من بود می گفت: رفتید، حتماً عیدی بگیریدها. در ضمن کمیسیون من که دارم راهنمایی تون می کنم فراموش نشه. و با غمزه فاکتور را به شان می داد. من هم نشسته بودم روی صندلی و با دست هام بازی می کردم و به آدم های جورواجور نگاه می کردم. نوبت من که شد با همان بی حالی همیشگی ام رفتم جلویش. چیزی به من نگفت، فاکتور را سریع به من داد و من رفتم.

    آن شب اتفاق دیگری هم افتاد: خانم کمالی. آخرین نوبت برای من بود که یکدفعه ملیکا صدایم زد. رفتم و فاکتور را بهم داد. ساسان گفت: نوبت منه. چیزی نگفتم، نگاه هم نکردم. ملیکا گفت: خانم کمالیه.

خانم کمالی را با یک جور تحقیر گفت. آن شب دومین باری بود که خارج نوبت برایش غذا می بردم. اعیانی ترین خانه ای که منتظر من می شد. نمی دانم برای چه مشتری رستوران شرق است. او باید مشتری یک رستوران درجه یک باشد. شرق که رستوران درجه یکی نیست، نه سنتی است نه مدرن. غذاهاش سنتی اند و نورپردازی و فضایش مدرن. او پول دارترین مشتری رستوران است. ستون های بالکن طبقه ی دوم آن خانه ی بزرگ سفید نبش کوچه من را یاد ستون های کاخ سعدآباد می اندازد. آن شب برایش غذا بردم. و عبور من از خیابان های پرسایه ی آن شب با فکرهای دیگری همراه بود. به این فکر افتاده بودم که انتظار برای من یا انتظار برای غذا و قوت لایموت؟ خانه هایی که منتظر من می شدند، واقعاً می خواستند من بیایم یا فقط می خواستند غذایی بیاید؟ یعنی اگر این غذاها هوش داشتند و پا و دست و خودشان می توانستند بروند جایی که باید، آن وقت باز هم منتظر من می شدند تا غذا بیاورم؟ آن شب جوابم نه  بود و همه اش هم به خاطر خانم کمالی. یاد اولین باری که برایش یا برایشان غذا بردم افتادم. زنگ زده بودم و او آمد دم در. گفت: خیلی منتظرتون شدیم؟

گفتم: به خاطر همین انتظار شماهاست که من کارم شده این.

چند لحظه نگاهم کرد و گفت: اوه، چه عمیق.

گفتم: بفرمایید.

و فاکتور و پلاستیک غذاها را دادم دستش.

پول را داد و گفت: می شه اسمتون رو بگید.

اسمم را با خستگی گفتم. و این جوری ها بود که آن شب برایش غذا می بردم. خیابان ها و کوچه ها آن شب سیاه و پرسایه نبودند. چراغانی و مثل روز بودند. و من رسیدم. غذاها را دادم و دیدم که خانم کمالی چه جوان شده. همیشه فکر می کردم بیست و هشت بیست و نه ساله است و آن شب فکر می کردم هم سن خودم است، بیستِ بیست. از توی کیفش شش تا اسکناس پنج تومانی درآورد، دو برابر قیمت توی فاکتور و گذاشت شان کف دستش و دستش را دراز کرد طرف من. اسکناس ها کف دستش بودند و او انگشت شستش را چسبانده بود به آن ها تا نسیم نبردشان. با انگشت هام نمی توانستم اسکناس ها را بگیرم. اسکناس ها چسبیده به کف دستش بودند. نگاه کردم به تاریکی دیوار سنگی خانه ی کناری شان و دستم را دراز کردم تا اسکناس ها را بگیرم. و دستم دستش را لمس کرد. نگاهم را از دیوار سنگی برنداشتم و به عشق حاصل از تکرار فکر کردم و سریع دستم را کشیدم.

    می رسم به یک بلوار. باید بلوار را دور بزنم و امتداد همین خیابان را بروم بالا.

    باید بگویم که ملیکا برای من خواستنی بود. یعنی خواستنی شده بود. سینه چاکش شده بودم.این را نمی توانم در هیچ کدام از تاریکی های گوشه های ذهنم پنهان کنم. ملیکا با آن چشم های درشت، گونه های پر، موهای خرمایی، با آن دست ها و انگشت های مرمرین و با آن صدای لطیف برایم خواستنی شده بود. آن قدر که خواب شب هام را ناآرام کند. و این جوری ها بود که یک روز که روی صندلی نشسته بودم تا نوبتم شود فکری شدم که عاشق شده ام. اما من نباید عاشق ملیکا می شدم. معنایی نداشت. خیلی مسخره بود. به شدت نیاز پیدا کردم که راه بروم، قدم بزنم، بروم و بیایم و توی آینه به خودم نگاه کنم و داد بزنم. رفتم توی دستشویی. هفت توالت کنار هم را نگاه کردم. در هیچ کدامشان بسته نبود. در دستشویی را بستم و قفل کردم. همیشه کلید دستشویی رویش است. داریوش خان یادش رفته بردارد. یک بار به این فکر کرده بودم که هفت نفر توی توالت ها باشند و بعد یک دزد بیاید توی دستشویی، در را قفل کند، کلید را بیندازد توی جیبش و بگوید: تا به من پول ندهید نمی گذارم بروید بیرون. آن وقت توی یکی از توالت ها یک نفر باشد که تمام جیب هاش پر از تراول چک باشد و بدبخت توی آن دستشویی بنشیند و از ترس بیرون نیاید و ... موقعیت خیلی کمیکی می شد. اما آن موقع به این چیزها فکر نمی کردم. در دستشویی را قفل کردم. دست هام را زدم به کمرم. روی سرامیک های قهوه ای شروع به راه رفتن کردم و بعد انگشتم را گرفتم طرف یکی از آینه ها، به آینه نزدیک شدم و با صدای بلند گفتم: عشق... تو عاشق شدی؟... نه، گوگولی. این که عشق نیست. تو وجودت خالی از عشقه.مگه خودت نمی گفتی تو این دنیای وانفسا آدمای عاشق خیلی کمن. تو تابه حال آدم عاشق دیدی؟ آدمی که تمام وجودش تو همه ی لحظه های عمرش عشقش باشه. دیدی؟ تو هم داری مثل آدمای احمق عاشق می شی. آدمای احمق که عشق آدمای عاشقو احمقانه می دونن. آدمای احمق عشقشون فقط از تکراره. پسرایی که یه دخترو چند بار می بینن، به دیدنش عادت می کنن، دیوونه می شن که این عادت و این تکرارو ادامه بدن و بعد فکر می کنن عاشق شدن. همین طور دخترا. و بعد همدیگرو می کنن و بعد برای این که نشون بدن خسته نشدن یه توله پس می ندازن و... اه.

دوباره راه رفتم و این بار توی آینه ی دیگری گفتم: تو هم  داری احمق می شی. تکرار دیدن ملیکا داره برات عادت می شه...

    و می خواستم توی آینه ی دیگری حرفم را بزنم که یکدفعه کس دیگری را توی آن آینه دیدم. زهره ترگ شدم. برگشتم. صابر را دیدم.

    گفتم: تو کجا بودی؟

    گفت: کجا باشم، توی دستشویی.

    - دستشویی؟

    -آره.

    -ولی من که نگاه کردم در هفت تا دستشویی بسته بود.

    - با خودت حرف می زدی؟ توی آینه؟

    تمام حرف هام را شنیده بود و این برایم بدتر از هزار ساعت زل زدن دیگران به من بود. یکی از دستشویی ها درش چهارتاق باز نبود، حتماً توی آن بوده.

    گفتم: تو می ری دستشویی، درو نمی بندی؟

    فهمید که ناراحت شده ام، خیلی هم ناراحت شده ام. گفت: تو خیلی شجاعی که تو آینه با خودت حرف می زنی.

    - ...

    -البته تمام آدما با خودشون حرف می زنن.

    - ...

    -من حرفامو با خودم می نویسم.

    - یه بار، نه، چند بار این کارو کردم. نوشته هام قابل درک برای تمام لحظه ها نبود. فقط اون لحظه ای که نوشتمشون برام قابل درک بودن.

    و... آسمان ابری ست. ماه از شکاف ابرها دیده می شود. خیابان خلوت است و تاریک. دیوارها تو گوشم هوهو می کشند. نسیمی درخت های ایستاده در تاریکی را تکان می دهد. نگاه می کنم به پیاده روها. دو نفر زیر یک درخت نارون توی تاریکی دیوار آجرسه سانتی (دیواری بی پنجره) ایستاده اند و چسبیده اند به هم. دختران وحش، پسران شکارچی. همیشه فکر کرده ام داریوش خان شکارچی است، شکارچی آهو. به چشم هاش، چشم های درنده و گستاخش می آیند که شکارچی آهو باشد. و همیشه فکر کرده ام اگر او هم سن من بود، یعنی اگر به جای من بود باز هم شکارچی می شد، شکارچی دخترها. و مطمئناً شکارچی دخترش. ملیکا شکار خیلی خوب و برانگیزاننده ای بود...

در نور لامپ خانه ی سر نبش، تابلوی آبی کوچه را می بینم:1/62. خودش است. به فاکتور نگاه می کنم: ساختمان شماره ی 14، طبقه ی سوم. آرام می روم. می رسم. موتور را خاموش می کنم، سوییچ را برمی دارم. با انگشت های دستم با آن بازی می کنم و دگمه ی آیفون را فشار می دهم:

    - کیه؟

    - غذا آوردم براتون.

    - غذا؟

    - اشتباه گرفتید.

    - مگه این جا منزل آقای... آقای داوود نیست؟

    - چرا، هست.

    - مگه شما غذا نخواسته بودین؟

    - نه.

    به سبک آدم های معمولی گفتم: لعنت بر مردم آزار.

بعد گفتم: یعنی شما منتظر من نبودین؟

    - نه.

    - حالا غذا نمی خواید؟ دو پرس کوبیده س.

    - نه آقا. شام خوردیم.

    چیز دیگری نگفتم. دست هام را چسباندم به فرمان موتور، دور زدم و بار دیگر بر آسفالت سیاه خیابان، از میان دیوارها عبور کردم.

    کسی منتظر من نبود.

   

 

  • پیمان ..

نظرات (۱)

جالب بود و باید بگم دلنشین مینویسی...
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی