معجزه در همین درون است!
کتاب تاریخ فشردهی آلمان را خواندم. از تازههای نشر مرکز است. به دلم بود که انگلیسیاش را بخوانم. ولی چون نشر مرکز بود پیش خودم گفتم ترجمه بیدستاندازی دارد احتمالا. از این کتابهای مختصر و مفید است. یک کتاب ۲۸۰ صفحهای در مورد تاریخ ۲۰۰۰ سالهی سرزمینی که در قدیم گرمانیا نامیده میشد و امروزه آلمان. برای مایی که شناختمان از آلمان نهایت به بنز و بامو و پورش و تیم ملی فوتبالش و بایرن مونیخ و در بهترین حالت عملکرد اقتصادی فوقالعادهی این کشور در بحرانهای اقتصادی چند دههی اخیر میرسد این کتاب خیلی حرفها برای گفتن دارد. کتاب از حملهی رومیان به سرزمینهای شمالیشان (راینلند) و پیشروی آنها تا مرزهای رود الب صحبت میکند. آلمان همیشه دو پارچه بوده. سرزمینهای بین رود راین و الب و سرزمینهای شرقی رود الب. مردمان این دو ناحیه هم گویا همیشه با هم متفاوت بودهاند و نظریهای که کتاب از همان اول در پیش میگیرد تفاوتهای این دو تیرهی سرزمین آلمان است. تفاوتهایی که در زمان رومیان وجود داشته و تا به امروز هم ادامه یافته است و احتمالا ادامه خواهدیافت. همان چیزی که در قرن بیستم به شکل آلمان شرقی و آلمان غربی بروز پیدا کرد.
مشخص است که برای من جذابترین بخشهای کتاب، تاریخ آلمان از قرن ۱۶ به بعد تا ظهور بیسمارک و جنگ جهانی اول و جنگ جهانی دوم و پس از جنگ تا آنگلا مرکل بوده است. ظهور پروستانیسم از آلمان بوده. مارتین لوتر در آلمان بوده که علیه کاتولیکها به پا خاسته است. جنگهای خونین پروتستانها وکاتولیکها نهایتا به قرارداد وستفالیا و تشکیل نظم نوین جهانی (ملت-دولت) انجامید. چه شد آلمانی که در اوایل قرن بیستم حکم چین در اوایل قرن بیست و یکم را داشت و تولیدکنندهی اصلی کالا در جهان بود به شروعکنندهی جنگهای جهانی تبدیل شد؟ انصافا جیمز هاوز در نوشتن مختصر و مفید این بخشها خیلی خوب از عهدهی کار برآمد. خیلی جذاب بود برایم. توصیف زمینههای پیدایش و قدرت گرفتن نازیسم و هیتلر در آلمان واقعا خواندنی بود.
بخشی از کتاب که خیلی من را جذب خودش کرد مواجههی آلمانیها با تورم افسارگسیخته بود. کشوری که چند دههی بعد تابآورترین کشور دنیا در مقابله با بحرانهای اقتصادی بوده در قرن بیستم مواجهات اقتصادی وحشتناکی داشته است.
بعد از جنگ جهانی اول و از سال ۱۹۲۱ تا ۱۹۲۳ آلمان با تورمی وحشیانه روبهرو شد. دو تا دلیل داشت: یکی اینکه دولت در زمان جنگ جهانی اول به مردم اوراق قرضه فروخته بود و نیروهای نظامی آلمان اینقدر خوب میجنگیدند که همه فکر میکردند این اوراق قرضه با غنایم جنگی در آیندهی نزدیک جبران میشود. اما آلمان در جنگ شکست خورد و همهی اوراق قرضهی دولت نکول شدند. در نتیجه دولت متوسل به چاپ بیرویهی پول شد تا بدهکاریهای خودش را از طریق بیارزش کردن پول تسویه کند. یک دلیل دیگر هم این بود که آلمان به خاطر شکست در جنگ مجبور بود خسارتهای جنگ را به کشورهای دیگر پرداخت کند. بنابراین مردم آلمان باید مثل چی کار میکردند تا به بقیهی دنیا خسارت پرداخت کنند. در سال ۱۹۱۴ یک دلار آمریکا معادل ۴.۲ مارک آلمان بود. در سال ۱۹۲۱ ارزش دلار شده بود ۱۹۱.۸ مارک و در سال ۱۹۲۳ یک دلار معادل ۴.۲ تریلیون مارک بود! برای ما ایرانیها این سقوط ارزش پول کاملا آشنا است. در آن زمان آمریکا با پرداخت وام به داد دولت آلمان رسید. اما در سال ۱۹۲۹ و با رکود بزرگ آمریکا همه چیز در آلمان دوباره افتضاح شد. در چنین شرایطی بود که هیتلر با شعار «بازگشت به روزهای خوب گذشته» ظاهر شد. این شعار هم برای ایرانیها در کل آشنا است...
یک چیز دیگری که در این کتاب خیلی من را به خودش جذب کرد آلمان پس از نازیسم بود. اکثریت آلمانیها در حزب نازیسم عضو بودند و خیلی از آنها در جنگ شرکت کرده و یا از آن حمایت کرده بودند. حقیقتی که وجود داشت این بود که نمیشد این ملت را به خاطر اینکه جنگ جهانی به راه انداختند و به خیلی کشورها تجاوز کردند از بین برد. این آلمانیها همان آلمانیها بودند. حالا فقط هیتلر رفته بود. هیتلر را هم همین آلمانیها بزرگ کرده بودند و بهش رأی داده بودند و برایش جان فدا کرده بودند دیگر. اما نمیشد یک آلمان دیگر با آلمانیهایی جدید به وجود آورد. این یک حقیقت غیرقابل انکار بود. نکتهای که در خیلی از هواداران مجازی جنبش «زن، زندگی، آزادی» این روزها میبینم غفلت از این نکته است. خیلی از ایرانیها که دریچههای ورودی اطلاعاتیشان فقط شبکههای مجازی است توی استوریهای اینستاگرامشان جوری با ذوق از نابودی حکومت و آمدن فردایی آزاد برای تمام ایرانیان صحبت میکنند که انگار با انقلاب همه چیز عوض میشود و یک سری ایرانی جدید قرار است ساکن این سرزمین شوند. یک خیال خوش به نظر من بچگانه که تنها کارکردش خود را جدا کردن و فرشته نمایاندن است. یک جور سلب مسئولیت از وضعیت موجود. جالبترش کجاست؟ اینکه برای درمان خیلی از دردهای ریشهای آلمان، راهحلهای بیرونی اندیشیده نشد. اصلا نمیشد دنبال راهحلهای بیرونی بود. بنابراین از همان ظرفیتهای فکری آلمان نازی استفاده شد. چطور؟ مثلا در مورد تورم:
«آمریکاییها از سر درماندگی به کسانی روی آوردند که در واقع باید اقتصاد و مردم آلمان را درست میفهمیدند: خود آلمانها و معلوم شد که آنها طرحی آماده در آستین دارند. پیش از این در سال ۱۹۴۳، هاینریش هیملر، رئیس اس اس، مخفیانه به گروهی از کارشناسان به رهبری اتو الندورف که بعدها متفقین او را به جرم رهبری یک جوخهی مرگ اس اس به دار آویختند دستور داده بود طرحی اقتصادی برای بازگشت به قوانین عادی بازار آزاد پس از پیروزی در جنگ آماده کنند. هیئت الندورف تشکیل شده بود از سه نظریهپرداز اقتصادی بازار آزاد، لودویگ ارهارد، صدر اعظم آیندهی آلمان غربی (۱۹۶۳-۱۹۶۶) و بانکدار ارشد کارل بلسینگ که بعدها رئیس بانک مرکزی آلمان (بوندس بانک (۱۹۵۸-۱۹۶۹)) شد...
راه حل ارهارد بنیادی بود. او پیشنهاد کرد با حذف رایشمارک و معرفی ارز به کلی جدیدی به نام دویچه مارک با نرخ مبادلهی ۱۵:۱ برای سپردههای خصوصی، مازاد پول کاغذی از بین برود. با این حال داراییهای شرکتها با نرخ مبادلهی ۱:۱ به ارز جدید تبدیل شوند و مالیاتی از سرمایهی آنها کسر شود که صرفا جنبهی صوری داشته باشد تا این تبدیلات منصفانه به نظر برسد. به این ترتیب، اسکناسهای سپردههای دردسراز مردم عادی در عمل از بین میرفت، اما سرمایهی صنعتی و تجاری حذف میشود....
ارهارد و همکارانش طرحهای قدیمی را از کشوی میزهای خود بیرون میآورند... در ۲۰آوریل ۱۹۴۸ اتوبوسی به شدت محافظتشده با پنجرههای مات آنها را به پایگاه هوایی روتوستن در نزدیکی کاسل میآورد. در آن جا کارشناسان آلمانی پس از هفتهها بحث و مذاکره نمایندگان متفقین را متقاعد میکنند که طرح آنها را بپذیرند...»ص ۲۳۸ و ۲۳۹
البته که این طرح مردم آلمان را له و لورده کرد. داستان «نان آن سالهای هاینریش بل» را که میخوانی در رهروی این تاریخ درد و رنج آلمانیها بعد از جنگ جهانی دوم را با عمق وجود درک میکنی. اما به نظر من نکتهی جالبتر این است که این راه حلها همه در زمان نازیسم و هیتلر اندیشیده شده بود. درست است که آلمان زمان هیتلر سیاه بوده و نابودگر، اما آلمانی که در دهههای بعدی یکی از قدرتمندترین اقتصادهای جهان را به وجود آورد با آلمانیهای جدید و با طرحهای خارج از آلمان رشد نکرد. آنها اندیشه را به کل کنار نگذاشتند. آنها دیدگاه کاریکاتوری در مورد رشد و پیشرفت ناگهانی هم نداشتند. آهسته آهسته ولی به صورت ممتد رشد کردند. شکست را پذیرفتند و رشد کردند...
به خاطر سواد پایین اقتصادی متوجه نشدم کاری که بعد از جنگ جهانی دوم کردن چطور شبیه به تصمیمی بود که در دوران هیلتر گرفتن. میتونی به زبان ساده توضیح بدی؟ یا اینکه کدوم کلیدواژه رو باید سرچ کنم واسه فهم قضیه؟