مهندس, استاد و بیش از هر چیز: معلم
یکهو یاد مهندس حنانه و دینامیک ماشین افتادم و دلم تنگ شد. یکهو حس کردم خیلی خیلی دور شدهام از آن سالها. به مغزم فشار آوردم که دینامیک ماشین یادش بیاید. تنها چیزهایی که یادم آمد مکانیزم چهارمیله ای برفپاککن ماشین بود و چرخدندههای خورشیدی. دیگر هیچچیزی از دینامیک ماشین یادم نبود و همین دلم را تنگتر کرد. اینکه مکانیزم چهارمیله ای با چه سرعت و شتابی و با چه زاویههایی کار میکند و موتور کجا باید قرار بگیرد و اینکه اصلاً چرخدندهی خورشیدی چطور کار میکرد هیچی یادم نبود. انگار قرنها از کلاسهای دینامیک ماشین گذشته بود و زنگار فراموشی هیچچیزی باقی نگذاشته بود.
مهندس حنانه استاد بیچونوچرای دینامیک ماشین بود. من یادم مانده بود که او با چه تسلط لذت بخشی مکانیزم ها را درس میداد. ولی چیزی که بیشتر یادم مانده بود معلم بودنش بود...
یاد مثال قالیچهی کوچکش افتادم. همان روزهای اول ترم بود که قصهی قالیچهی کودکیهایش را تعریف کرد. میگفت کودک که بودم یک قالیچهی کوچک و زیبا داشتم. هر جا قرار بود روی خاکوخل بنشینم آن را زیر خودم میانداختم. روزی آن را داخل حوض آبخانهمان انداختم. آرامآرام در آب فرو رفت. اولش سعی کردم از آب بکشم بیرون. راحت بود. از آب آمد بیرون. رها کردم که دوباره در آب فرو برود. وقتی نصفش در آب فرو رفت دوباره سعی کردم که نجاتش بدهم. این بار نشد. قالیچهام سنگین شده بود و از عهدهی من خارجشده بود. میگفت حالا حکایت شماست. اول ترم درسها سبک است. قالیچههایتان در آب کمی فرو میرود. خیس میخورد. همان زمان دریابیدش. اگر بگذرد درسها پیشرفت میکنند و قالیچه آنقدر خیس میشود که دیگر شما را یارای نجاتش نخواهد بود.
او شاگرد اول دورهی خودش بود. سال ورودش به دانشگاه همان سالی بود که من تازه به دنیا آمده بودم. میگفت میرفتم تمام کتابهای درسی را زباناصلی میخریدم. هنوز هم کتابهای انگلیسی هر درس آن سالها را توی کمدم دارم. عاشق بود. بدجوری عاشق بود. هنوز هم حسرت میخورم که چرا مثل او عاشق نیستم.
لیسانس مکانیکش را که از دانشکده فنی گرفته بود یکراست رفته بود استاد دانشگاه آزاد شده بود. میگفت وقتی استاد شدم فهمیدم خیلی چیزها بلد نیستم. فهمیدم باید خیلی چیزها یاد بگیرم. با درس دادن بود که دینامیک ماشین را یاد گرفتم. این را ازش یاد گرفتم: وقتی حس میکنم چیزی را یاد گرفتهام سعی کنم آن را بیاورم در غالب یک محتوای آموزشی. انگار که بخواهم آن را به عدهای یاد بدهم. آنوقت است که تمام سوراخها و چالهچولههای فهم و درکم درمیآید. مهندس حنانه با درس دادن در دانشگاه آزاد استاد دینامیک ماشین شده بود. بعد که فوقلیسانسش را هم از دانشکده فنی گرفت با همهی جوانیاش آنقدر مسلط شده بود که بهش اجازه بدهند استاد دانشگاه تهران بشود.
با پیکان زندگیها کرده بود. با پیکان آزمایشها کرده بود. میگفت یکبار کمکهای پیکانم خرابشده بود. بدون کمکفنر سوار ماشین شدم و از کرج آمدم تهران. میگفت ماشین بدون کمکفنر مثل کشتی در دریای طوفانی است. آدم بعد از نیم ساعت دریازده میشود. کچل کردن بلبرینگها را هم از پیکانش دیده و یاد گرفته بود و به ما یاد داد... به این فکر کردم که من کچل کردن بلبرینگها را یاد گرفتم ازش. بقیه حتم بالانسینگ و چرخ طیار را یاد گرفتند... بقیه حتم چیزهایی یاد گرفتند که با آن پول دربیاورند.
برایش انتخاب بین مکانیک سیالات و مکانیک جامدات یک انتخاب مهم در زندگی بود. آنقدر که یادش بیاید آن روز بهاری را که تصمیم گرفت. همان روزی که با پیکانش زیر درختی بالای یک تپه ایستاده بود. در سایهسار تکدرخت بالای تپه تکیه به پیکان داده بود. نسیم میوزید و زیر برگهای درختها را قلقلک میداد و رد میشد. مهندس حنانه آن روز به آن نسیم فکر میکرد. به اینکه برود و مکانیک سیالات بخواند و از زیروزبر حرکات آن نسیم سر دربیاورد یا اینکه جامدات بخواند و سازوکارهای پیکان زیر پایش را استاد بشود. جامدات خواند و فقط یک استاد نماند.
درس دادن در دانشگاه فقط بخشی از زندگیاش بود. چرخدندهها و گیربکسها تخصص او بود. طراحی گیربکس کشتی کار او بود. میگفت یک تیم چندملیتی جمع کردم و گیربکس کشتی ساختیم. از همه بیشتر یاد مهندس ایرلندی زیردستش بود. همو که خداترس و عجیب مذهبی بود. همو که حتی یک دروغ کوچک هم نمیتوانست بگوید. محل کلاسهای دینامیک ماشین زیرزمین دانشکده مکانیک بود. کلاس 106 به گمانم. همان کلاسی که گنجایش حدود 100 نفر را داشت و ارتفاع سقفش 4 متر بود. مهندس میگفت گیربکسی که طراحی و اجرا کرده بودیم اندازهی این کلاس بود.
درس دادن فقط بخشی از زندگیاش بود. بخشی که اجازه ندادند ادامه پیدا کند. گیر دادند که مهندس حنانه فقط فوقلیسانس دارد و نمیتواند استاد دانشگاه تهران باشد. موج دکتراها به راه افتاده بود. مهندس حنانه از خیلی از اساتید دکترادار همان دانشکدهی فنی سرتر بود. حتی از آنهایی که دکتراهای آمریکایی و کانادایی داشتند هم سرتر بود، ولی مهندس بود. خودش هم دوست داشت که مهندس باشد. ازین که کلمات بدون مقیاسی مثل «کمی»، «خیلی»، «یه ذره»، «یه کم»، «زیاد» و... بشنود بیزار بود. میگفت مهندس باید عدد بدهد. مهندس باید عدد بشناسد. با عدد بیان کند. بهش فشار آوردند که برای درس دادن در دانشگاه دولتی تهران باید دکترا داشته باشی. ولی دکترا به کار او نمیآمد. دکترا برای او وقت تلف کردن بود. او در کار ساخت و تولید چرخدندهها از شماره یکهای ایران بود... درس دادن برایش به اشتراک گذاشتن تجربهها بود، نه ممری برای درآمد و گذران زندگی؛ نگذاشتند... بالاخره نگذاشتند که او ادامه بدهد. خودش هم نخواست. کنار کشید. آخرین بار که رفتم اساتید دانشکده مکانیک دانشگاه تهران را نگاه کردم دیدم دیگر او استاد نیست. کنار گذاشته بودندش. تنگنظری دانشگاه و غیر دانشگاه نمیشناسد...
امتحان پایانترم دینامیک ماشین طولانی بود. کتابباز بود و حداقل زمان 4 ساعت. یادم است نیم ساعت هم تمدید شد. وسطهای امتحان یکهو دیدیم مهندس حنانه جعبهی شیرینی بهدستآمده بالای سرمان. گفت این شیرینیها را خودم میپزم. هر ترم سر امتحان میآورم که قند بچهها نیفتد. میگفت بعضیها میگویند شیرینی نیست و نان بربری است، شما ببخشید دیگر. دستپخت من همینقدر است... به این فکر کردم که نسل جدیدیها هیچوقت طعم شیرینی استادپز سر جلسهی امتحان را میچشند؟!
دلم برایش تنگ شده است. راستش وسطهای نوشتن پا شدم رفتم توی انباری جزوهی دینامیک ماشین را پیدا کردم. همان موقع هم برایم زیادی پیچیده بود. الآن که دیگر هیچی. دلتنگیام برای دینامیک ماشین تمام شد؛ ولی خود استاد حنانه و شخصیت یادگرفتنیاش....