سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مهسا امینی» ثبت شده است

محاربان

۱۹
آذر

همین دو ماه پیش زورگیر بزرگراه نیایش هم به اعدام محکوم شد. جرمش؟ محاربه. یک روز داغ تابستانی، توی یک ترافیک قفل که برای تهرانی‌ها عادت شده است، یک ۲۰۷ تک‌سرنشین را نشان کرد. به راحتی در ماشین را باز کرد. قمه دستش بود. اما از آن هیچ استفاده‌ای نکرد. فقط به عنوان وسیله‌ی تهدید دستش نگه داشت. موبایل خانم راننده را گرفت. پرید این طرف اتوبان و با موتور دوستش فرار کرد. فیلم زورگیری‌اش پخش شد. پلیس او را گرفت و با خوشحالی اعلام کرد که او از اتباع بیگانه است. 

کسی صدایش را درنیاورد که بعضی از ۲۰۶ و ۲۰۷های مدل بالا قفل مرکزی‌شان مشکل دارد. قفل مرکزی فناوری الکترونیک عجیب غریبی نیست. حتی به باتری و دینام ماشین هم کار ندارد. ماشین‌های ۴۰ سال پیش هم به این فناوری مجهز بوده‌اند. خب برای ایرانی‌ها تنها چیزی که مهم است شتاب و سرعت ماشین است دیگر. قفل مرکزی ماشین مشکل داشته و هر کسی به راحتی می‌توانسته ماشین را از بیرون باز کند. چند هفته پیش بخشی از دادگاه حسین، زورگیر بزرگراه نیایش پخش شده بود که در آن دختر راننده می‌گفت که چند بار نمایندگی ایران‌خودرو رفتم که این مشکل را برطرف کنند. نکردند. تمام تقصیر افتاد گردن حسین، مرد افغانی که ۱۷ سال پیش وقتی بچه بود با خانواده به ایران مهاجرت کردند و ساکن محله‌ی هرندی شدند. ۱۷ سال زندگی در ایران خودش یک عمر است و اگر قرار بود قوانین تابعیت ایران اجرا شود احتمال این‌که او چند سال پیش طبق ماده‌ی ۹۷۹ قانون مدنی ایرانی بشود هم وجود داشت.

روزنامه‌ی شرق یک گزارش از وضعیت خانواده‌ی حسین کار کرد که خیلی گزارش خوبی بود. با مادر و همسرش و برادش مصاحبه کرده بودند. حسین نتوانسته درس بخواند. به خاطر همه‌ی ممنوعیت‌های تحصیل کودکان مهاجر در ایران. مدرک هویتی درست و درمانی نداشت و مدارس ثبت‌نامش نکردند. مسئول صدور مدارک هویتی برای مهاجران افغان در ایران پلیس و نیروی انتظامی است. پلیس‌ها دوست ندارند افغانی‌ها صاحب مدرک شوند. چون آخر هر سال تعداد افغان‌های غیرمجازی را که دستگیر و رد مرز کرده‌اند به عنوان بیلان کاری خودشان اعلام می‌کنند و هر چه قدر بیشتر دستگیر و رد مرز کنند بیشتر بودجه می‌گیرند. ۵-۶ کلاس جسته گریخته در خیریه‌ها خواند و بعد دیگر ادامه نداد. رفت کار کرد. رفت توی سن پایین ازدواج کرد. بچه‌دار شد. بچه‌اش مریض شد. خرج دوا درمان بچه افتاد گردنش. از پسش برنیامد. راه حل میانبر به ذهنش زد: زورگیری و بعد دستگیر شد و محکوم به اعدام. 

پلیس گفته که از سال ۱۳۹۷ به این طرف سرقت‌ها ۳۷ درصد افزایش پیدا کرده‌اند و همچنان سیر صعودی دارند. پلیس گفته که روزانه ۳۰ هزار مأموریت انجام می‌دهد. چند تای‌شان مربوط به سرقت است؟ دقیق نگفته. ولی می‌شود فرض کرد که در حداقلی‌ترین شکل روزی هزار تا زورگیری است. یعنی صدها نفر دیگر هم مثل حسین هستند. اما دادگاه انقلاب حسین را به جرم محاربه به اعدام محکوم کرد.

این حکم اعدام زیاد سروصدا نکرد. شاید چون حسین افغانی بود. این روزها که بحث اعدام به خاطر جرم‌‌های کوچک روی بورس است گفتم این یکی حکم اعدام را هم یادآوری کنم. 

  • پیمان ..

انقراض

۱۴
آذر

رسیدم به جایی از کتاب که گفته بود لیست‌های بلندبالایی تهیه شده است از حیواناتی که به خاطر تغییرات اقلیمی ناشی از گرم شدن زمین در معرض انقراقض قرار دارند. گوریل‌های کوهی در آفریقا، قورباغه‌های جنگل‌های ابری، خرس عینکی رشته‌کوه‌های آند، پرنده‌های جنگلی تانزانیا، ببر بنگال، گیاهان خاص آفریقای جنوبی، خرس‌های قطبی، پنگوئن‌ها، صخره‌های مرجانی، جنگل‌های حرا و... همه و همه به خاطر گرم شدن زمین در خطر انقراض قرار می‌گیرند. بعد گفته بود که دلیل اصلی در خطر انقراض قرار گرفتن این حیوانات و گیاهان این است که آن‌ها نمی‌توانند «مهاجرت» کنند. شرایط جغرافیایی محل زندگی‌شان جوری است که نمی‌توانند مهاجرت کنند و به جای مناسب‌تری بروند. پنگوئن‌ها و خرس‌های قطبی با آب شدن یخچال‌ها جای دیگری ندارند. بقیه‌ هم همین‌طور. یا این‌که آدم‌ها جوری زمین‌ها را با کشاورزی و شهرسازی تصرف کرده‌اند که برای این موجودات مهاجرت غیرممکن می‌شود. آب و هوا تغییر می‌کند. شرایط زیست ناممکن می‌شود و آن‌ها می‌میرند. خیلی تدریجی و آهسته از صحنه‌ی هستی خارج می‌شوند.

یکهو یاد گفت‌وگوی دیشب‌مان افتاده بودم که ازم پرسیده بود خب به نظرت آخرش چی می‌شه؟ افاضات کرده بودم که برای شناختن آدم‌ها و سیستم‌ها باید به الگوهای‌شان نگاه کرد. همیشه سیستم‌های الگو بازتولید می‌شوند. الگوهای سیستم ما هم خب سوریه و ونزوئلا هستند. به هر قیمتی شده حاکمیت ‌آن‌ها باقی ماند و موفقیت هم یعنی باقی ماندن حاکمیت و باقی چیزها معنایی ندارد. برگشت بهم گفت اما در آن کشورها بخش زیادی از جمعیت کشور مهاجرت کردند. یک چهارم جمعیت ونزوئلا عرض دو سه سال به بقیه‌ی کشورهای آمریکای لاتین مهاجرت کردند. سوریه هم که ۷-۸ میلیون مهاجر به ترکیه و اروپا فرستاد و موج مهاجرتی اروپا را شکل داد. اما ایرانی‌ها مهاجرت نمی‌کنند. تأیید کردم حرفش. ایرانی‌ها مهاجرت نمی‌کنند. فقط دکترها و درس‌خوانده‌ها و کسانی که مهارت به دردبخوری برای بقیه‌ی کشورها دارند این روزها در کار مهاجرت هستند. بقیه فقط به مهاجرت می‌توانند فکر کنند. امکانی فراهم نیست. مهاجرت به عنوان یک حق انسانی و یک انتخاب برای رفتن و ساختن یک زندگی بهتر برای ایرانیان ممکن نیست. شاید برای مردمان سایر نقاط زمین فراهم باشد. اما برای این تکه از جغرافیای جهان خیر. ایرانیان به کجا مهاجرت کنند؟ به افغانستان؟ به عراق؟ به پاکستان؟ به ترکمنستان؟ به آذربایجان؟ به ارمنستان؟ به ترکیه؟ به کشورهای حوزه‌ی خلیج فارس؟ به روسیه؟ یا از ایران خراب‌شده‌ترند این کشورها یا این‌که اصلا حال و حوصله‌ی ایرانی‌ها را ندارند.

دیشب مانده بودم که چه بگویم. امروز که حکایت قربانیان آینده‌ی تغییرات آب و هوایی را می‌خواندم از این هم‌زمانی تعجب کردم. شرایط زیست لحظه به لحظه ناممکن‌تر می‌شود و عموم ایرانیان جایی برای رفتن ندارند. می‌مانند و شاید برای باقی ماندن تلاشی ستودنی را هم آغاز کنند. اما فرجام کار انگار مشخص است... منقرض می‌شویم... خیلی تدریجی و آهسته.
 

  • پیمان ..

وضعیت غریبی است. خودم را که جای فوتبالیست‌های تیم ملی فوتبال ایران می‌گذارم غریب بودن وضعیت را بیشتر احساس می‌کنم. یعنی راستش وضعیت خیلی‌های‌مان شبیه فوتبالیست‌های تیم ملی است، منتها در ابعاد کوچک‌تر و متفاوت‌تر. جام جهانی نهایت آرزوی یک فوتبالیست است. حضور در آن پیوستن به تاریخ است. حتی اگر تیمت قوی نباشد و جلوی سایر تیم‌ها سوسک شود هم باز نامت جزئی از تاریخ خواهد شد. تمام تلاش‌های یک فوتبالیست به سمت شرکت در جام جهانی فوتبال است. اما خب، شرکت در جام جهانی وجوه نمادین دیگری هم دارد. یکی این که تو نماینده‌ی کشورت هستی. تو فقط برای دل و جیب خودت در جام جهانی بازی نمی‌کنی. به عنوان نماینده‌ی کشورت هم حضور داری. وجه نمادینش این است که قبل از شروع بازی برای کل ورزشگاه سرود ملی کشورت پخش می‌شود. حتی شاید بشود گفت که نماینده‌ی کشور بودن اهمیتی بالاتر از بازیکن فوتبال بودن دارد. چون پیش‌شرط حضور تو در جام جهانی این است که اهل یک کشور باشی و بتوانی به عنوان نماینده‌ی آن کشور در جام جهانی شرکت کنی. 
تا همین ۳۷۵ سال پیش کشورها وجود خارجی نداشتند. ایران و افغانستان و عراق و پاکستان و قطر و امارات و کویت و بحرین و عمان و... این همه کشور در جهان وجود نداشت. نظم جهان بر معیار کشورها بنا نشده بود. بعد از قرارداد وستفالیا بود که اول در اروپا مرزکشی و کشورسازی بر اساس ساکنان یک محدوده‌ی جغرافیایی مشخص شروع شد و در قرن بیستم هم این سیستم در تمام جهان اجرایی شد تا همه‌ی جهان کشور کشور باشند. یک جاهایی مثل خاورمیانه هم این مرزها چون بر اساس خواست خود مردمان شکل نگرفته بود و اعمال‌شده توسط اروپایی‌ها بود مرزها شدند محل همیشگی مناقشه. با این حال چه خوش‌مان بیاید چه خوش‌مان نیاید نظم مستقر در دنیا حالا نظام ملت-دولت و مرز و کشور است. هر کشوری یک حوزه‌ی استحفاظیه دارد و مردمی که در داخل آن مرز زندگی می‌کنند و دولتی که هدفش تأمین منافع آن مردم است یا به عبارت درست باید هدفش تأمین منافع آن مردم باشد. خیلی از وقایع جهان امروز هم بر اساس همین نظم سروسامان پیدا کرده‌اند؛ مثلا المپیک و جام جهانی فوتبال.
حالا این وسط اگر بین دولت و مردم انشقاق پیش آمد چه باید کرد؟ اگر دولت خودش را صاحب مرزها و مردم خودش بداند، اما مردمش این اعتقاد را نداشته باشند چه می‌شود؟ در سطح جمعی شاید صورت‌مسئله و پاسخ دم دستی ساده باشد، اما در سطح فردی چه؟ در سطح فردی که عمر آدم‌ها کوتاه و فرصت‌ها بسیار کم است چه؟
هنرمندها، ورزشکارها، فعالین مدنی و کلا گروه‌هایی که یا کارشان به نوعی نمایندگی یک کشور است یا اثر کارشان جمعی و گروهی است با یک تناقض عمیق روبه‌رو می‌شوند. از یک طرف آن‌ها در قبال فرد خودشان این مسئولیت را دارند که استعدادهای وجودی‌شان را شکوفا کنند. عمر آدمی کوتاه است. هر آدمی در مقابل خودش این مسئولیت را دارد که از تلف شدن خودش جلوگیری کند. سعی کند بهترین خود خودش را بسازد. خودش را حرام نکند. از یک طرف دیگر این جور آدم‌ها در خلاء هم زندگی نمی‌کنند. در یک جامعه زندگی می‌کنند و شکوفایی استعدادهای‌شان در زمینه‌ی جامعه‌ است که معنا پیدا می‌کند. توی وضعیت‌هایی شبیه امروز ایران، شکوفایی خود و خواسته‌ی جامعه در دو جهت مختلف قرار می‌گیرند. حداقل برای فوتبالیست تیم ملی فوتبال ایران که این گونه است. از یک طرف با دولت روبه‌رو است و باید قبل از سفر به مسابقات با خود دولت دیدار کند و چنین اجباری وجود دارد. تن می‌دهد و حمایت مردم را از دست می‌دهد. بعدش هم که می‌خواهد با نخواندن سرود ملی حمایت مردم را دوباره به دست بیاورد، دیگر همه چیز دیر شده است و یک خلاء درونی وجود را پر می‌کند. یک بیگانگی عجیب. با دولت بیگانه می‌شود و سرود ملی‌اش را نمی‌خواند. با مردم بیگانه می‌شود و می‌بیند که شکستش برای بعضی از آنان حتی خوشحال‌کننده است. با خودش هم به طرز دردناکی بیگانه می‌شود و می‌بیند که نمی‌تواند مثل همیشه بازی کند و تحقیر می‌شود. وضعیت باخت-باخت-باخت.
هنوز هم نمی‌دانم در چنین وضعیت شخماتیکی باید چه کرد. در سطح فردی منظورم است. توی تئاترهایی که توی زندگی‌ام دیده‌ام دو تا اجرا از رمان مفیستوی کلاوس مان را تأثیرگذارترین تئاترهای زندگی‌ام می‌دانم. زیست در سرزمین ایران و نوع حاکمیتش باعث شده که این دو تئاتر را عمیقاً درک کنم. یکی مفیستو بر اساس نمایشنامه‌ی آریان منوشکین و دیگری مفیستو برای همیشه بر اساس نمایشنامه‌ی تام لانوی. کلا ماجرای رمان مفیستو را خیلی دوست دارم. کتابی که کلاوس مان پسر توماس مان مشهور آن را در سال ۱۹۳۶ نوشت و تا سال ۱۹۸۱ هم در آلمان ممنوع‌الچاپ بود. مفیستو قصه‌ی یک بازیگر تئاتر است که واقعا کارش را دوست دارد. عاشق بازیگری تئاتر و رفتن روی صحنه است. اما یک جای کار مجبور می‌شود که تصمیم بگیرد که روحش را به حکومت (نازی‌ها) بفروشد یا نفروشد. اگر بفروشد می‌تواند به کارش ادامه بدهد و بازیگر تئاتر باقی بماند. اگر نفروشد هم اجازه‌ی کار پیدا نخواهد کرد. رفیقی دارد که روحش را نمی‌فروشد و ایستادگی می‌کند و البته که از شکوفایی استعدادش محروم می‌شود. اما او روحش را می‌فروشد و او هم نابود می‌شود. 
بر اساس این رمان نمایشنامه‌های مختلفی نوشته شده. توی آخری که دیدم (روایت تام لانوی) نازی‌ها هم در پایان می‌روند و این بازیگر تئاتر با عوض شدن حکومت روحش را به دومی هم می‌فروشد تا باز هم بتواند بازیگر تئاتر باقی بماند. توی تئاتر اولی که دیدم (روایت منوشکین) مفیستو محکوم بود. بی‌شرف شده بود و نهایت کار هم شکست خورد. همه شکست خوردند و تلخی ماجرا همین بود. وضعیت امروز ایران هم خیلی شبیه آن است. توی برداشت تام لانوی، مفیستو بی‌شرف شد، اما عاشق باقی ماند. او روحش را پی در پی به حکومت‌ها فروخت ولی عشقش به تئاتر را از دست نداد و شد خنک آن قماربازی که بنماند هیچش الا هوس قماری دیگر. اما حقیقت این است که توی همه‌ی نسخه‌های مفیستو، این بازیگر تئاتر در نهایت از تئاتر نمی‌تواند لذت ببرد و درد ماجرا همین است... دردناکی ماجرا این است...
 

 

پس‌نوشت: پرسیده بودید از فیلم‌های اجراهای مفیستو و مفیستو برای همیشه. گشتم پیدا نکردم. فقط از پشت‌ صحنه‌ی اجرای مفیستو که یک کار دانشجویی تحسین‌برانگیز بود یک فیلم توی تیوال موجود است با این عنوان: پروسه تولید فیلم مفیستو.

اما نمایشنامه‌های این دو اجرا هر دو به فارسی ترجمه و منتشر شده است:

۱. مفیستو. آریان منوشکین. ترجمه‌ی ناصر حسینی مهر. انتشارات روزبهان

۲. مفیستو برای همیشه. تم لانوی. ترجمه‌ی محمدرضا خاکی. انتشارات بیدگل.

  • پیمان ..

سال‌های ۸۰-۸۱ بود. دقیق یادم نیست. خود واقعه را فقط یادم است. من آن سال‌ها جمعه‌ها صبح می‌رفتم جلسه‌ی قرآن. قرار بود حافظ قرآن بشوم. چیزی از ساختار جملات عربی نمی‌دانستم. هیچ وقت هم یاد نگرفتم. الان که نگاه می‌کنم از خودم می‌پرسم وقتی ساختار جمله عربی نمی‌دانستی چرا این قدر خودت را رنج می‌دادی؟ فقط یک قرآن به‌مان داده بودند و یک نوار کاست ترتیل منشاوی که از آهنگ خواندن منشاوی حافظ قرآن شویم. البته که فقط قرآن نبود. حتم به خاطر چیزهای دیگر بود که مادرم تشویقم می‌کرد جمعه‌ها صبح پاشوم بروم جلسه قرآن. پنج‌شنبه‌های ۲۸ را به میل خودم می‌رفتم. کسی پیشنهادش را نداده بود. اما جمعه صبح‌ها را به تشویق مادرم بود. می‌خواست یک بچه‌ی مسلمان باکمالات از من دربیارود حتمی، یک انسان مومن دوآتش،. یک انسان تراز، یک انسان برتر، یک امامزاده، همچه چیزهایی احتمالا. دو تا چیز آن جلسات صبح جمعه خیلی در مغزم نفوذ کرد. یکی این‌که نباید به زن‌ها نگاه کرد و نگاه به زن حرام است و دیگری این‌که صدای زن حرام است و موسیقی غنایی عقوبتی جهنمی دارد. در سن بلوغ بودم و داشتم تازه می‌فهمیدم که زن‌ها چه‌قدر زیبا اند و آن وقت تقریبا هر هفته جمعه این دو گزاره در من تکرار می‌شد.
یک بار داشتیم از شمال برمی‌گشتیم تهران. بابام یک پیکان مدل ۶۲ کرمی رنگ داشت. پیکان خیلی خاصی بود. شیشه‌هایش دودی سبز بودند. هنوز که هنوز است به جز چند تا مرسدس بنز قدیمی، دیگر ماشینی ندیده‌ام که شیشه‌‌های دودی‌اش سبز باشند. برچسب هم نبود. خود شیشه‌ها سبز بودند. موتورش هم گویا تعویض شده بود و موتور پژو رویش انداخته بودند.  بابام لذت می‌برد از رانندگی باهاش. فکر کنم پاییز بود. وسط‌های راه بابام یکی از آن کاست‌های هایده‌اش را گذاشت توی ضبط. آهنگ که شروع شد حس کردم خودم هم دارم لذت می‌برم از چهچه هایده و بعد یادم آمد که این لذت حرام است. آموزه‌ها می‌گفتند که غنا حرام است. از حرام دوری کنید. به بابام گفتم خاموشش کند. گوش نکرد. دوباره گفتم. گفت چرا؟ گفتم حرومه. از توی آینه نگاهم کرد. یک نگاه هم به مامانم انداخت. بعدکمی صدای ضبط را پایین آورد. لج و لج‌بازی گفتم خاموش کند. حس می‌کردم هر ثانیه صدای هایده یک طبقه پایین‌تر رفتن در جهنم است. چیزی نگفت. فکر کنم کمی هم با ضبط ور رفت که صدا فقط روی بلندگوهای جلو باشد. صدای هایده اوج می‌گرفت و درونم چیزی فریاد می‌زد که گناه است و گناه است و همین‌جوری هی روی مخ بابام می‌رفتم که خاموش کند و او هم زورش می‌آمد که چسقله بچه بهش امر و نهی کند که توی ماشین خودش چی گوش بدهد چی گوش ندهد و آخرش هم زد به سیم آخر و ماشین را کنار جاده نگه داشت و خم شد رو صندلی عقب و یک سیلی خواباند در گوشم و عینکم از چشمم افتاد و عین چی شروع کردم ونگ زدن و بعدش او ضبط را خاموش کرد و در سکوت کامل تا خانه راند.
بعد از آن دیگر هیچ وقت بابام توی ماشین آهنگ نگذاشت. 
حالا حدودا ۲۰ سال گذشته است و ما بارها و بارها با همدیگر رفته‌ایم شمال و برگشته‌ایم. خیلی وقت‌ها دونفر بوده‌ایم: خودم و خودش. آهنگ نگذاشته. اصلا از ضبط ماشینش استفاده نمی‌کند. ضبط تصویری ماشینش عین روز اول آک‌بند آک‌بند است. پیش می‌آید که ۴ ساعت در کنار هم توی ماشین باشیم و به جز صدای موتور ماشین و شکافته شدن باد و صداهای بیرونی هیچ صدای دیگری بین ما رد و بدل نشود. خودم که راننده بوده‌ام آهنگ گذاشته‌ام. هایده هم گذاشته‌ام. ولی چیزی نگفته بابام. ماشین خودش که باشد در سکوت می‌رویم.

چیزهایی هست که هیچ وقت دیگر درست نمی‌شود. خود من هم هیچ وقت درست نشدم. این داستان «برای...» من را یاد من و بابام انداخت. برای سکوت‌های طولانی جاده‌ای من و بابام... برای صدای هایده... برای زیبایی زنانه... برای چیزهایی که شاید هیچ وقت درست نشوند...

  • پیمان ..

تیتر اولم «زن‌ستیزی به روایت یک قانون» بود. بعد با خودم گفتم حتماً این تیتر را سانسور می‌کنند. تغییرش دادم به تیتر «خواستگاری هم با تأیید امنیتی‌ها». زیاد دوست نداشتم تیتر دومم را. چون که داشت به حرف یک نماینده‌ی مجلس اشاره می‌کرد و کلیت ماجرا را بیان نمی‌کرد. تیتر اول یک جورهایی کلیت ماجرا را بیان می‌کرد. ولی یک طنز کوچولو داشت که بهش راضی شدم.

به نظر خودم داشتم حرف مهمی می‌زدم. یعنی حرف مهمم را اول گذاشته بودم توی مقدمه. رزگار و شهروز گفتند که چون خواسته‌ای موجز بگویی از عهده‌ی بیانش برنیامده‌ای. قرار شد بیندازمش وسط مقاله شاید قابل فهم‌تر باشد. لب مطلب این بود:

سال‌هاست که طرح پلیس امنیت اخلاقی (گشت ارشاد) در حال اجرا است. در تمام این سال‌ها گشت ارشاد یک پیام واضح و مشخص داشته است: پوشش زنان و دختران ایرانی باید به شکلی باشد که ما تعیین می‌کنیم. مقاومت مدنی زنان و دختران ایرانی در تمامی این سال‌ها مانع از اعمال خشونت جهت تحمیل شکل تعیین‌شده، علیه آنان نشد. این خشونت روز به روز افزایش یافته و با مرگ مهسا امینی در هفته‌های اخیر به مرحله‌ی بحران رسیده است. اما نکته‌ی تأمل‌برانگیز، دیدگاهی است که این نوع از خشونت دارد: تعیین پوشش افراد جامعه حق ماست و هر نوع خشونتی برای اعمال این حق روا. دیدگاهی که به هیچ وجه به مرحله‌ی تعیین پوشش برای زنان و دختران رضایت نمی‌دهد. این دیدگاه مداخله‌گر و کنترل‌گر است. این دیدگاه به هیچ وجه برای خود حد و مرزی نمی‌شناسد و توقف‌ناپذیر است. خود را مجاز می‌داند که در تمامی عرصه‌های زندگی شخصی دخالت کند و مسئله این است که به هیچ وجه این نگاه تمام تمرکز خود را بر حجاب و گشت ارشاد نگذاشته است. بلکه در برخی لایه‌های قانونی خیلی فراتر از این هم حرکت کرده است. یکی از مصداق‌های این نگاه مداخله‌گر، قانون تابعیت فرزندان حاصل از ازدواج زنان ایرانی با مردان غیرایرانی است. انتقال تابعیت ایرانی از مادر ایرانی به فرزندش یکی از حقوق یک زن ایرانی است. حقی که در دهه‌های گذشته همواره مورد مناقشه بوده است. وقتی به سیر وقایع نگاه می‌کنیم متوجه می‌شویم میلی در حاکمیت و به خصوص دستگاه‌های امنیتی وجود دارد که تعیین کند زن ایرانی با چه شخصی و تحت چه شرایطی ازدواج کند و نیز این میل وجود دارد که اگر فرزند یک زن ایرانی به شکل مورد نظر حاکمیت (دستگاه‌های امنیتی) بزرگ نشد رابطه‌ی دولت و ملتی با آن فرزند به وجود نیاید. جنس این نگاه مداخله‌گر با جنس نگاه پلیس امنیت اخلاقی یکسان است. اما خشونتی که در مورد تابعیت فرزندان مادر ایرانی اعمال می‌شود عمیق‌تر و البته بی‌صداتر است: محرومیت از تمام حقوق اولیه‌ی شهروندی یک فرد که تابعیت یک کشور را دارد. قربانیان این نوع از نگرش محروم‌ترین افراد جامعه‌ی ایران هستند: چند ده هزار بی‌شناسنامه در محروم‌ترین نواحی ایران که هیچ صدایی برای شنیده شدن هم ندارند. 

برای دبیر صفحه اجتماعی روزنامه شرق فرستادم. کلی هم تأکید کردم که جان هر کس دوست داری سانسورش نکن و اگر هم قرار بر سانسور است قبلش به خودم بگو. دیروز که با ناشر کتاب دایاسپورا صحبت می‌کردم گفت چند صفحه از کتاب را سانسور زده‌اند. گفت این یک سال اخیر سانسورچی‌های ارشاد خیلی هار شده‌اند. همان قبلی‌ها هستندها. ولی هار شده‌اند.گفتم این‌ها چطوری پول می‌گیرند؟ گفت صفحه‌ای پول می‌گیرند. خیلی هم درآمدشان خوب است.

باری، امروز صبح روزنامه شرق را نگاه کردم. دیدم مقاله‌ام را چاپ‌ زده‌اند، ولی جوری سانسور شده بود که احساس خجالت کردم از انتشارش. تیتر را عوض کرده بودند. زیرتیتر یکی از بخش‌های مقاله‌ام این بود: نمایندگانی، امنیتی‌تر از امنیتی‌ها. آن را به کل حذف کرده بودند. کل این پاراگرافی را هم که در مورد حاکمیت کنترل‌گر نوشته بودم یک‌جا پاک کرده بودند. حوصله نداشتم حتی زنگ بزنم شهرزاد همتی دعوا مرافعه کنم که بابا چه وضعش است؟ کار سردبیرشان است؟ نمی‌دانم. فقط می‌دانم که وضعیت جوری شده است که روزنامه‌نگار روزنامه‌ی شرق بودن هم یک جورهایی همان سانسورچی وزارت ارشاد بودن است...
 

  • پیمان ..

شدیدا از خودم احساس خستگی می‌کنم. به تقاطع طالقانی و ولیعصر می‌رسم. صبح اول صبحی خبری از مأمورها نیست.‌ آرام رکاب می‌زنم و بعد هم از خیابان فلسطین در جهت عکس ماشین‌ها بالا می‌روم. آسفالت وسط خیابان فلسطین دقیقا در خطوط خط‌کشی، کنده و چاله‌ی آسفالت ایجاد شده. برایم عجیب است که خط‌کشی‌ها خودشان باعث ایجاد چاله‌ی آسفالت شده‌اند. به بلوار کشاورز می‌رسم. تصمیم می‌گیرم از مسیر دوچرخه‌ی وسط بلوار رد شوم. روی نیمکت‌های وسط بلوار مردهایی دراز کشیده‌اند و به خواب عمیق فرو رفته‌اند. کارتن‌خواب‌ها هستند. یکی‌شان هم روی زمین سبدی گذاشته و دست روی سبد به خواب رفته. می‌شناسمش. مردی است که توی پارک لاله چای و قهوه می‌فروشد. بین نیمکت‌ها و چمن‌ها می‌گردد و چای و قهوه تقدیم ملت می‌کند. نمی‌دانستم بی‌خانمان است. رود وسط بلوار پر از ظرف‌های یک بار مصرف است. ظرف‌های یک بار مصرف دپو شده‌اند و کل منظره‌ی رود وسط بلوار را گرفته‌اند. سبک‌تر از آب هم هستند و روی آب شناور. انگار هزار نفر آدم شام خورده‌اند این‌جا و همگی با هم ظرف‌های‌شان را انداخته‌اند توی رود وسط بلوار. 
به خیابان حجاب نزدیک می‌شوم. تصمیم می‌گیرم حجاب را بالا بروم. به تابلوهای راهنمایی رانندگی توی بلوار کشاورز نگاه می‌کنم. می‌خواهم تابلویی را که چند شب پیش مردم برداشتند با اسپری اسم خیابان حجاب را سیاه کردند و به جایش خرچنگ قورباغه نوشتند خیابان مهسا امینی پیدا کنم و یاقوت را زیرش بایستانم و باهاش عکس بگیرم. پیاده می‌شوم و دوچرخه به دست چهارراه را نگاه می‌کنم. یک تابلو در مسیر شرق به غرب بلوار است. لابه‌لای درخت‌ها ایستاده. رویش نوشته خیابان حجاب و اثری از اسپری سیاه نیست. تابلوی کنار چراغ سبز و قرمز هم دست نخورده. تابلوی نبش خیابان حجاب هم طوریش نیست. به خوش‌خیالی خودم لعنت می‌فرستم. حتی اگر چنین تابلویی هم وجود داشته مطمئنا همان شب بعد از چند دقیقه برادرها از بیخ و بن کنده‌اند برده‌اند. چرا من این قدر تأخیر دارم و خوش‌خیالم؟ بی‌خیال می‌شوم. می‌خواهم دوباره سوار شوم که می‌بینم زینم شل شده و لق می‌زند. پیچش شل شده. ابزار پنچرگیری همراهم هست. آچار درمی‌آورم و زین را محکم می‌کنم. دوباره راه می‌افتم. خیابان حجاب شیب دارد. مجبورم آرام رکاب بزنم. بیشترش هم غیرمسکونی است. قوه قضاییه و هتل و پارک لاله و خانه والیبال و کانون پرورش فکری و سازمان آب و این‌ها اکثر این خیابان دولتی را تشکیل داده‌اند. ذوق‌زده می‌شوم از کشف آبدوغ‌خیاری خودم که خیابان حجاب خیلی دولتی است، مثل خود حجاب که دیگر فقط دولتی است. به این فکر می‌کنم که بالاخره روزی این خیابان نامش تغییر می‌کند و می‌شود خیابان مهسا امینی. یعنی دیگر باید اسمش خیابان مهسا امینی باشد. ۵-۶ تا کوچه به خیابان مهسا امینی وارد می‌شوند. روزی که اسم این خیابان مهسا امینی شد آن کوچه‌ها هم باید اسم‌شان به نام دختران خیابان انقلاب شود، حتی آن دختر محجه‌ای که با چادر ایستاد و روسری را سر چوب زد هم باید نامش به نام یکی از کوچه‌ها شود. خیلی مهم است که نام او هم باشد. یک کوچه هم باید به نام کوچک دختر آن مادری باشد که جلوی ون ارشاد ایستاده بود و می‌گفت که دخترم را نبرید، مریض است نبریدش. یک کوچه هم به نام کوچک آن زنی که از توی ون پرتاب شد به بیرون. نام‌های کوچک صمیمی‌ترند خب. یکی از کوچه‌ها هم بشود کوچه‌ی سپیده رشنو. به نظرم شاید حتی سپیده رشنو از مهسا امینی برای صاحب نام این خیابان شدن محق‌تر هم باشد. یک بحث کوچک و دعوای جر و منجری توی اتوبوس بود آخر فقط. آن‌ها جان را از مهسا امینی گرفتند. رنجش در طی چند ساعت به پایان رسید. اما سپیده رشنو یک رنج مرگ‌آور و هولناک را چند ماه است که دارد تحمل می‌کند. اما این خیابان برای این همه نام کوچه کم دارد که...
رکاب می‌زنم و برای خودم ایده در می‌کنم. کف خیابان حجاب پر از خرده شیشه است. خرده شیشه‌ها رفته‌اند لابه‌لای آسفالت زبر کف خیابان. مشخص است که کارگران شهرداری جارو زده‌اند. اما بیشترش نیاز به جاروبرقی دارد و  یا باران. بارانی که تند باشد و شلاقی و سیلابی و این خرده شیشه‌ها را از لابه‌لای آسفالت بشورد و ببرد. خرده‌های شیشه‌ی ماشین است. خیلی است. انگار تمام ماشین‌هایی که در طول این خیابان پارک بودند مورد عنایت قرار گرفته‌اند. تا انتهای خیابان روی شیشه‌خرده‌ها رکاب می‌زنم...

  • پیمان ..