شکوه شیرین زندگی در آدمهای چهارباغ
«آدمهای چهارباغ» از آن کتابهای حالخوبکن است. از آنها که وقتی میخوانیشان حس میکنی زندگی هم چیز جالبی استها. روایتهایی کوتاه از آدمهای چهارباغ در زمانهای دور. در زمانهای که هتل جهان در چهارباغ عباسی رونق داشته. همان هتلی که صادق هدایت هم در سفرنامهی اصفهان، نصف جهانش در آنجا به سر برده بود و تا سالها هتل شماره یک اصفهان بود. این روزها مخروبه شده است. اما آدمهای چهارباغ قصهی آدمهای آن سالهاست. اولش فضای پیرمرد پیرزنی روایتها، کمی تو را اذیت میکند. اما هر چه جلوتر میروی شور زندگی را بیشتر میبینی. میبینی احمد سیبی دوسپسر عادله دواچی است و آنچه بینشان میگذرد یک عاشقانهی تمامعیار است.
قهرمان کتاب آدمهای چهارباغ، عادله دواچی است. نقطهی وصل آدمهایی که توی کتاب روایت شدهاند هم اوست. کسی که قبلا شغلش شستن کهنهی کثیف بچهها در مادیهای اصفهان بوده و با کساد شدن کارش آمده خدمتکار هتل جهان شده. زنی که عجیب شور زندگی دارد و سرشار است از ترانههای شاد و شنگولی:
«- شوما چی چی میگوی عادله دواچی؟
عادله نه گذاشت و نه برداشت، رنگ گرفت به سینی و گفت:
عرقچین به سرم گل گوشه کرده/ دیشب خواب میدیدم عقد ما کرده
آقاجون جازو بیگیر جازو بیگیر حالا میبرندم/ شوورم خوب شووریست خوب شووریست خیر نبیند خارشوورم
عروسه، گل ملوسه، چادر به سر کون، حالا وقت رفتنس/ خونه بابا نون و پسه، خونه شوور غم و غصه/ بادا مبارک بادا...»
حتی وقتی قدر نمیبیند و غم دارد هم غمش را با شادی بیان میکند:
«زیر لب آوازی میخواند، از همانها که لب مادی با بقیهی دواچیشورها وقتی دواچیها را میشستند می خواندند.
- ای خدا چه سازم؟ دستم نمک ندارد، ندارد/ خودم وفادار و یارم وفا ندارد،ندارد
و این ندارد ندارد را با بشکن آن قدر میزد که وقتی میرسید به مهتابی هتل و زیر آسمان پرستارهی چارباغ نفس عمیق میکشید.»
عادله دواچی زنی است که به مهمانهای خارجی هتل لذت خوردن یک سیب را یاد میدهد:
عادله دست خانم مهمان را گرفت تا از میز که پایین میآید نیفتد. خانم مهمان باز هم گفت «دلیشِس!» عادله گفت «همینِس. دلیِس. قیافهی دلی هم دارد.»
لهجهی اصفهانیاش شیرین است. شادیها و خوشیهای زندگیاش شاید کوچک به نظر بیایند، اما عمیقاند. صاحب هتل جهان برای اتاقها تشکهای فنردار خریده و سرگرمی عادله پریدن روی این تختهاست. پریدنی که او را از سطح زندگی جدا میکند و بالا و بالاتر میبرد.
دور و برش را نگاه کرد تا مطمئن شود کسی نیست. کفشهایش را درآورد. رفت روی تخت و بعد پرید، پرید بالا و بالاتر. بالاتر. یک چراغ دورتر از چارباغ ید. دو چراغ بالاتر از چارباغ دید. «انگاری زمین زیر پامه. انگاری رو درختام. کاش میپریدیم با هم. از دل سقف میرفتیم آسمون با هم... میرفتیم بالا. بالای سیوسهپل. چه شب عیدیس. بش میگفتم پر آب روونی زندهرود، نونبدهی مایی زندهرود. این دم عیدی، غمهام را بهتون بوگم میبری بشوری و یه قلب خشوحال برام بیاری؟ آی زندهرود، آی زندهرود..»
دلش برای احمد سیبی غنج میرود. احمد سیبی دوسپسرش است. احمد سیبی توی گاریاش در چهارباغ سیب میفروشد. بعضی روزها هم عادله را سوار گاریاش میکند. مینشاندش روی سیبها و میبردش لب آب. آنجا هم مینشینند سیبهای فالودهشده زیر عادله خانم را میخورند.
و یکی از آدمهای داستان هم بهترین توصیف را از او به دست میدهد:
عادله نغمه را دید و به او گفت: «مادرِدون خب مادریه. پشتی حالبدیش همهش شوماهاید.» نغمه گفت «شما هم خیلی خوبید. انگار مادر همهی اصفهان شمایید.»
اولین بار بود عادله میشنید کسی به او میگوید مادر اصفهان. چیزی تازه حس کرد که با نم اشک گوشهی چشمانش برق زد. به خودش گفت «بعد این همه دواچیشوری شدم مادر اصوان. خب بچا بزرگ میشند و میرند پی کارشون، اما یادشون انگار بچهی نداشتهم. انگار خودم قنداقشون کردم و اوی اوی کردم براشون. خب مادر اصوانم. معلومه.» به نغمه گفت «خب گفتی.»
خیلی یاد کتاب واینزبورگ-اوهایوی شروود آندرسن افتادم. آن کتاب هم در مورد آدمهای یک شهر کوچک آمریکا در اوایل قرن بیستم است. آدمهایی که هر کدام برای خودشان قصهای دارند. آدمهای چهارباغ علی خدایی هم همینجوری است. هر کدامشان قصهای دارند. داستانهای شروود آندرسن طولانیترند و غم دارند. روایتهای آدمهای چهارباغ کوتاهترند و شادند. شاد به معنای سرخوش نه. شاد به معنای پر از حس مثبت و خوبی.
علی خدایی خُب کتابی نوشته است. لهجهی اصفهانی را به شکلی زیبا به کار برده و تو نمیتوانی این آدمهای مهربان را بدون لهجهشان تصور کنی. شگردهای روایی جالبی را هم به کار بسته.
خدایی شروع به توصیف کار و بار و عقاید و گفتههای یک آدم میکند. اشیاء، مکانها و آدمهایی دیگر را هم وارد بازی میکند و در انتها با همان عناصر محدودی که در چند صفحهی قبل آورده یک پایانبندی سر هم میکند. غافلگیریهای علی خدایی در خیلی از روایتهای این کتاب از جنس حادثه نیست. مثل این میماند که جلوی رویت چند تا تیله میریزد زمین. تیلهها کار خاصی نمیکنند. نه به سمت کسی یا چیزی پرتاب میشوند و نه چیزی را میشکنند. او فقط در آخر کار دو تا از تیلهها را میگذارد جلویت و میگوید به این دو تا خوب نگاه کن. دو تا تیلهای که شاید از بین کل تیلهها کمتر بهشان توجه کرده بودی. غافلگیری روایتها نهایتا در این حد است. اما با همان دو تا تیله فلسفهی تیلهباز (علی خدایی) را میگیری و توی ذهنت حک میکنی.
توی بعضی روایتها هم ره افسانه میزند. روایت را با یک خیال شیرین تمام میکند. بهتر است بگوییم با یک خیال شیرینتر تمام میکند. چون در اکثر روایتها فضای روایتها و آدمهای اصفهان مثبت و شیرین است. گرم و مهربان و با خوشطینتی است.
در کتاب آدمهای چهارباغ مال حلال گم نمیشود. آدمها نیتشان خیر است. متصدی فروش بلیت سینما اگر پول ۴ تا بلیت را کم میآورد، شب سر راه برگشتش به خانه به اندازهی پول آن ۴بلیت جلوی راهش پول پیدا میکند، علی زلفی حمامی درست میکند که در آن بتواند بهترین خدمات را به مشتریهایش بدهد.... آدمها میخواهند کمک کنند. میخواهند جهان را جای بهتر و راحتتری برای زندگی کنند. و گل سرسبدشان هم عادله دواچی است.
میخوامش ( لهجه اصفهانی)