باید راه بروم
دارم زمین سوختهی احمد محمود را میخوانم. رسیدهام به صفحهی 160 و راستش از خواندن توصیفها و دیالوگها و زبان واضح و سلیس احمد محمود در روایتش به شدت لذت میبرم. چه قدر این احمد محمود نویسندهی خوبی بوده...
یک جایی آن اولهای کتاب هست که چند روز است هی به آن فکر میکنم.
روزهای آخر تابستان است و خبر حملهی عراق توی شهر پیچیده. میگویند که تانکهای عراقی لب مرز صف بستهاند. اما خبری از ارتش ایران و دولت نیست. شایعه شده. ولی تا رسانههای جمعی و تلویزیون رسمیاش نکند راوی داستان باورش نمیشود.
"میروم تو اتاق تا لباس بپوشم و از خانه بزنم بیرون. با بچهها قرار دارم که بروم باشگاه شام بخورم. انگار حال و حوصله باشگاه رفتن را ندارم. فکر میکنم که به جای باشگاه بروم پیش محمد سلمانی، سرم را اصلاح کنم و بعد، تک و تنها، یک ساعتی قدم بزنم و موقع پخش اخبار برگردم خانه." ص 9
دقیقا جملهی آخر است که من را گرفته. اگر راوی داستان در زمانهی من میزیست این گونه نبود. او به محض شنیدن شایعات، میپرید سراغ کامپیوترش و به سرعت هر چه تمامتر صفحات زیادی از سایتهای مختلف و چپ و راست و بالا و پایین را جلوی رویش باز میکرد تا اخبار رسمی و غیررسمی را به دست بیاورد. هر چه قدر به جملهی آخر آن بند بیشتر فکر میکنم زندگی در 30 سال پیش برایم یک رنگ دیگر پیدا میکند. زمانهای که تو برای شنیدن اخبار رسمی باید صبر میکردی. باید یک ساعتی توی خیابانها قدم میزدی. وقت را میگذراندی تا موعدش برسد. آهنگ زندگی کندتر بود. معنای زندگی..؟! تا ساعت اخبار برسد، در آفتاب پریده رنگ دم غروب میشد قدم زد و نگاه کرد و خیال کرد. زندگی تعلیق بیشتری نداشت؟ به نظرم این که تو برای شنیدن خبر هجوم به مرزهای کشورت یک ساعتی بروی قدم بزنی، یعنی انتهای تعلیق. قدم زدن یک نوع آرامش دارد. و انتظار برای رسیدن یک ساعت موعود اضطراب. و جمع متناقضها زندگی است. هر چه این جمع متناقضها بیشتر پیالهی زندگی پر و پیمانتر...