دیلماج
دیلماج حمیدرضا شاهآبادی را امروز تمام کردم. توی مترو تمامش کردم. رمان خوبی بود. فکر نمیکردم به این خوبی باشد. راستش فکر میکردم کتابی میخوانم در مورد یک مترجم زمان قاجار. مترجمی که واسطهی دو زبان بودنش تعلیقی دارد که دستمایهی یک رمان شده است. اما این نبود. همانی بود که در صفحات اول کتاب آورده شده: سیری در زندگی و افکار میرزایوسف دیلماج.
کتاب دو داستان تو در تو داشت. داستان اول مکاتبات یک نویسنده و ناشرش بود. نویسنده استاد تاریخی است که کتاب جدیدش به سیاق کتابهای قبلیاش علمی و دانشگاهی نیست و تهمایهای رمانگونه دارد. ناشر بهش میگوید که این کتاب مقبول جامعهی دانشگاهی نمیشود و لطفا بار داستانیاش را کم کن تا به عنوان یک کتاب تاریخ چاپ کنیم. بعد در ادامه ما متن نویسنده را میخوانیم. نویسندهای که اصرار دارد حاصل تحقیقاتش در مورد میرزایوسف دیلماج باید به همین صورت چاپ شود. این مقدمه حقیقتنمایی داستان را دو برابر میکند. شگردی برای افزایش باورپذیری داستان...
داستان اصلی داستان زندگی میرزایوسف دیلماج است. فردی با استعداد از طبقهی پایین در زمان حکومت قاجار که شانس باسواد شدن پیدا میکند و از طبقهی اجتماعی خودش فراتر میرود. نوجوانیاش به کسب دانش و یاد گرفتن زبان فرانسه میگذرد. در اوان جوانی عاشق میشود و شکست عشقی سنگینی میخورد. دو سال از دنیا و مافیها میبرد و در خود برای خودش به طرزی غمانگیز سوگوار میشود.
«در احوال جمله عاشقان سلف از خسرو و شیرین و لیلی و مجنون گرفته تا رومیو و جولیا اندیشهها کردم. دانستم که عشق تنها در فراق معنی میگیرد و سوزها و نالهها جملگی پس از وصال خاموش میشوند. هر چه از حکمای قدیم در باب عشق خوانده بودم در نظر آوردم. عادات عاشقان را به هنگام بیقراری از فراق با حالات گرسنگان و تشنگان تا آن هنگام که کامشان برآورده نشده قیاس کردم و فیالجمله به کتابها و اوراقی بس بسیار تفألها زدم تا این مختصر بر کاغذ آوردم. و آن چیزی نیست جز حقیقتی که پیشینیان را هیچ گاه جرئت بیان آن نبوده است.» ص ۵۱
بعد از دو سال به واسطهی سوادی که دارد دیلماج و مترجم روزنامههای فرانسوی برای دم و دستگاه همایونی شاهنشاه میشود. بد روزگار او را به قعر زندان و سیاهچال دچار میکند و خوب روزگار او را رهسپار لندن و زندگی در جوار میرزا ملکمخان میکند. دیدن پیشرفت اروپاییان او را تبدیل به یک مشروطهخواه میکند. مشروطهخواهی که در بازگشت به وطن فراماسونر میشود و سرسپردهی مرام فراماسونری....
در دیلماج خیلی از آدمهای نامآشنای تاریخ معاصر ایران از حاشیهی داستان رد میشوند: امیرکبیر، محمدعلی فروغی، میرزا ملکمخان، محمدعلیشاه، شیخ فضلالله نوری و...
برایم خواندن سیر زندگی میرزایوسف و بالا و پایینهای زندگیاش جذاب بود. حس میکردم واقعا زندگی چیزی فراتر از عصر و زمانه است. حس میکردم میرزایوسف در ۱۵۰ سال پیش دقیقا همان درد و رنجهایی را متحمل میشده که من امروز متحمل میشوم. حس میکردم بالا و پایینشدنهای زندگی میرزا یوسف و ضربههایی که در زندگیاش از جامعه خورده از همان جنسی است که یک آدم معمولی کمی باسواد در روزگار کنونی ممکن است بخورد. این اوج هنر نویسندهی این کتاب بود. شاید اگر پایانبندی عجولانه و دستپاچهاش نبود به کتاب ۵ستاره را تقدیم میکردم. ولی در پایانبندی گند زده بود. فراماسونر شدن میرزا یوسف خیلی بد روایت شده بود. من در مورد فراماسونری مطالعات کمی دارم و همین باعث شد که داستان بیش از حد برایم مبهم شود. ای کاش برای پایانبندی کتاب به اندازهی سایر بخشهای کتاب (مثل فصول عاشقی میرزا یوسف یا فصول حضورش در لندن) طمأنینه به خرج میداد و این قدر عجولانه ماجرا را تمام نمیکرد...
از شاهآبادی یه داستان دیگه خونده بودم: لالایی برای کودک مرده. و به طرز جالبی تموم اینایی که گفتید درباره اون هم ذکر میکنه. به نظر یه نویسنده تاریخدوست (یا تاریخ خونده) ست که یه راه برای خوروندن تاریخ به مخاطب پیدا کرده و چسبیده بهش. بده که تکرار میکنه ولی باز هم خوبه که لااقل یه نفر خواسته اینا رو بنویسه.