سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

سیدرضا

پنجشنبه, ۲ مهر ۱۳۸۸، ۱۲:۰۹ ق.ظ

نمی­‌دانم چرا این­‌جوری فکر می­‌کنم. ولی فکر می­‌کنم هر کسی توی دوران دبیرستانش یکی یا دو تا معلم داشته که برایش به معنای واقعی کلمه معلم بوده­‌اند. آدم­‌هایی که در دوران نوجوانی کلی چیز ازشان یاد گرفته، کلی باهاشان حرف زده و کلی ازشان تاثیر گرفته. آدم‌­هایی که باعث شدند او بزرگ شود، باعث شدند افکارش خط و رنگ بگیرند. خلاصه از آن معلم‌­ها.

ولی به خودم که نگاه می­‌کنم توی دوران دبیرستانم حتا یکی از این معلم‌­ها هم به پستم نخورد. معلمی که باهاش رفیق باشم و زندگی­‌ام را یک جورهایی او شکل داده باشد... نه... هیچ کدام از معلم‌­های دبیرستان دکتر شریعتی خیابان جشنواره­‌ی فلکه­‌ی دوم تهرانپارس "معلم" من نبودند.آدم‌­هایی بودند که درس‌­شان را خوب یا بد دادند و من درس‌­شان را فقط شب امتحان خواندم و نمره‌­ام را گرفتم و فردای امتحان درس­‌شان را فراموش کردم و خودشان هم فقط سایه­‌ای شدند در ذهنم. همین. گه‌­گاه درس‌­هایی از زندگی گفتند. ولی آن قدر نبود که سیرم کند... خیلی کم بود. اصلن نبود.

ولی مشکل از من نبود. از جایی بود که در آن درس می­‌خواندم: دبیرستان دکتر شریعتی. مزخرف‌­ترین معلم‌­هایی که می‌­شد تصورش را کرد در آن مدرسه درس می‌­دادند ولی با این حال مشهور شده بود که دبیرستان دکتر شریعتی بهترین مدرسه‌­ی دولتی منطقه‌­ی 4 است. همه‌­اش هم به خاطر یک نفر بود: سید رضا خاتمی.

نمی­‌دانم... نمی‌­دانم... یک جورهایی آن چیزهایی را که من از معلم نداشته‌­ام انتظار دارم شاید در او پیدا کنم. ولی او معلم من نبود. معلم هیچ کدام از بچه‌­های گلستان معنویت دکتر شریعتی نبود. مدیر مدرسه بود. نه، بیشتر از مدیر بود. همه­‌ی مدرسه روی او می‌چرخید. او بود که شریعتی را شریعتی کرده بود. صبح اولین نفری بود که به مدرسه می‌­امد و غروب اخرین نفری بود که از مدرسه می­‌رفت. همیشه اخمی سنگین روی ابروهایش می­‌کاشت و هیچ وقت نمی‌­خندید. کافی بود کسی در ان مدرسه­‌ی پرجمعیت دست از پا خطا کند و او متوجه شود... طرف را می‌­گرفت می­اورد ساعت‌­ها جلوی دفترش سرپا نگه می‌­داشت و تا طرف اولیایش را نمی‌­آورد و ابرویش نمی‌­رفت دست­‌بردار نبود. نظم آهنینش. امتحان‌­های بی‌­شماری که می­‌گرفت و همه را هم خودش بود که برگزار می­‌کرد.

نمی‌­دانم چه طور توضیحش بدهم. شاید بریده‌­ای از خاطرات ان سال‌­ها بهتر این کار را بکند. تاریخ پای این نوشته 10/8/1385 است:

آه، جو مزخرف شریعتی... پری‌­روز دوشنبه انتخابات شورای دانش‌­اموزی بود. شنبه، 24نفر از بچه‌­ها را اسدیان صدا زد که بروند دفتر. بعد معلوم شد که آن‌­ها به عنوان کاندیدای شورای دانش‌­آموزی انتخاب شده‌­اند. صبح یک­شنبه سر صف حرف زدند تا ما از بین ان‌­ها ده یازده نفر را به عنوان اعضای شورای دانش‌­اموزی مدرسه انتخاب کنیم. بلبل­‌ابادی را انتخاب نکرده بودند. مقداد بهش گفت. او هم رفت و فرم کاندیدا را گرفت و چند شعارکی نوشت. فردایش که خواست سر صف حرف بزند، اسدیان نگذاشت. آزادی بیان در این جو یعنی پشم. یعنی پیزی و مقعد مرغ. کسانی که انتخاب شده بودند حقیقتن مطابق با قوانین شریعتی بودند.

یکی برای شروع صحبتش هرچه دعای مفاتیح‌­الجنان بود روخوانی کرد. یکی دیگر حافظ کل قرآن بود. محمد توکلی فقط اسمش را گفت. امین خیام که من از او خوشم می­‌آید گفت در حد توان هر کاری باشد می­‌کنم چون اگر وعده بدهم و نتوانم عمل کنم حق­‌الناس می­‌شود. حرفش را که زد رفت پایین پله‌­ها، پایین‌­ترین جای ممکن ایستاد. آن یکی محمد کریمیان هم بود که پارسال المپیادهای ریاضی، فیزیک، نجوم، شیمی و کامپیوتر در مرحله‌­ی اول قبول شده بود. زر می‌­زد. حوصله‌­ی شنیدنش را نداشتم.... ا ز دوم­‌ها هم بودند. یکی کت شکلاتی داشت با صورتی سنگی و رسوخ­‌ناپذیر؛ یکی هم بود که پارسال تنها سال اولی بود که مرحله‌­ی اول المپیاد ریاضی قبول شده بود... ما باید از بین این منتخبان انتخاب می­‌کردیم؛ فکر می‌­کنم دیکتاتوری معنی­ اش همین باشد؛ جوی که در انم دموکراسی برایش معنایی ندارد. من به هیچ کدام از آن‌­هایی که انتخاب شده بودند(حتا امین خیام) رای ندادم...

%%%

نمی­‌دانم از سیدرضا چه بگویم. ستایشش کنم یا محکومش؟ من در شریعتی دانش­‌اموز خوبی نبودم. دانش‌­اموز بدی هم نبودم. آدمی نبودم که درس­‌هایش را حاضرکرده بیاید بنشیند سر کلاس(در شریعتی خیلی­‌ها این طوری بودند). اصلن به یاد ندارم مرتب و منظم و درس‌­حاضرکرده سر کلاسی نشسته باشم. از ان طرف هم آدمی بودم که شب امتحان واقعن درس می­‌خواندم. آنقدر هم هوش داشتم که بتوانم کتاب‌­های فزرتی دوران دبیرستان را یک شبه جمع کنم و فردایش نوزده بیست بگیرم... ولی لامصب نمی‌چسبید.

 شاید مشکل از خودم بود. نه، مشکل از من نبود. شریعتی جایی بود که در ان من نه شکوفا بودم و نه شکوفا شدم. در طول سال سر کلاس­‌ها گم بودم و همیشه دعا می­‌کردم که این زنگ فلان معلم از من سوال نپرسد و من را برای حل تمرین پای تخته نبرد. بچه­‌ی ساکت همیشه تماشاچی. .. شاید هم مشکل از خودم بود که همیشه برای خودم یک دل­‌مشغولی دیگر هم داشتم. همین حالاش هم همین طورم. درس و یک چیز دیگر. درس و خواندن کتاب‌­های غیردرسی، رمان و داستان. درس و نوشتن: داستان و خاطرات روزانه. درس و نوشتن: آن زمان‌­ها برای دوچرخه هم می­‌نوشتم و مطالبم توی ان چاپ می‌­شد...و همیشه وقتی سراغ چیزهای غیردرسی می ­رفتم دلهره و دغدغه ­ی درس را هم داشتم...

درس نخواندن همیشه یکی از ترس‌­های من بود. در شریعتی در نظام اقتدارگرایی سید رضا باید درس می­‌خواندی. درس نخواندن مجازات داشت. عقوبت داشت. یقه گرفتن داشت. معلم­‌ها نبودند که یقه‌­ات را می­‌گرفتند. خودش بود که یقه‌­ات را می‌­گرفت. مقرت می‌­اورد چرا درس نمی­‌خوانی؟ اولیایت را بیاور. برگه‌­ی دعوت به اولیا یک ترس دائمی بود. به خصوص برای من که پیش پدر و مادرم شرم و غرور داشتم و دوست نداشتم توی کارهای من دخالت کنند و به خاطر من توی دردسر بیفتند...

نه... ننه من غریبم بازی درنمی­‌آورم. من در سه سال تحصیل در شریعتی یک بار هم دعوت اولیا نشدم. یک بار هم مورد انضباطی نداشتم. اسمم هیچ وقت وارد دفتر مخصوص سیدرضا نشد. آقا بودم. اما نه به خاطر این­که پسر خوبی بودم. بلکه به خاطر ترس. ترسی که لذت هرچی رمان و داستان و نوشتن و خواندن و رشدکردن بود زهر می‌­کرد برایم...

بله، میراث من از شریعتی ترس بود و اضطراب و دلهره. روزگار بد. روزهای بد چندگانگی و اضطراب از چند وجهی بودن...

نه، نمی­‌خواهم بگویم سید رضا بد بود. سید رضا مرد بود. فوق العاده بود... من سید رضا را ستایش می­‌کنم برای این­که مدرسه­‌ای را مدیریت کرده که آن همه پسر خوب در آن جمع شده‌­اند. هنوز هم بهترین دوستانم، جواهراتی بی قیمت همان­‌ها هستند که در ان روزگار با هم دوست شدیم. من حاضرم دست سید رضا را به خاطر این دوستان ببوسم...

%%%

یادم نیست در کدام کتاب خواندم که پسرها دقیقن همان صفاتی را از پدرشان به ارث می‌­برند که از وجود ان‌ها در پدرشان متنفرند. سید رضا یک جورهایی پدر من است. او معلم من نبود. ولی در طول سه سالی که در دبیرستان شریعتی درس می­‌خواندم سایه­‌اش همه‌­جا بود. تاثیرش هم چون تاثیر یک پدر در دوران نوجوانی بر پسرش بود. اندازه‌­ی یک پدر هم به گردنم حق دارد. به خاطر تمام زحمت­‌هایی که فکر می­کرد برای بالنده شدن من و امثال من در آموزش و پرپرش این مملکت باید بکشد. حالا که نگاه می­‌کنم بعضی ویژگی­‌هایم را از سید رضا به ارث برده­‌ام و به ارث می­برم... آره، سید رضا برایم مثل یک پدر بود. پدری که من را نمی‌­شناسد. عیبی ندارد. فقط می­‌ترسم دیکتاتوری­‌اش را هم به ارث ببرم!

  • پیمان ..

نظرات (۱۹)

اسمشو آوردی حالم به هم خورد
ولی حتما می نویسم.


نگو... سید رضا مرد بود. من از هیچ مردی حالم به هم نمی خوره... فقط...
طبعن کلی ذوق و خوشحالی کردم با دیدن این پست از لحاظ نوستول و این مزخرفا
ولی دو تا پاراگراف کسشره محض بود.من میشاشم به کله این مردک که تنها راه مدیریت به نظرش دیکتاتوری و زور بود.سه سال فکرمون این بود موهامون بلند نباشه درس خونده باشیم خانیها نپرسه امروز نکنه رخشان فلان نکنه حاجی بیسار.بعدم خودت میدونی که کلن پاراگراف آخر از چیزاییه که من هیجوقت قبول نداشتم.
به جز اینا که گفتم من نابوده این پستم به خاطر خیلی چیزای دیگه و لحنی که داری توی توصیف چیزای آزار دهنده که من اگه بخام توصیفشون کنم جز فش نمیتونم چیز دیگه بگم.
در ضمن من همه پستاتو از تو گودر میخونم اگه کامنت نمیذارم از گشادیمه
دلم هم واست تنگ شده طبعن
به خاطر خاتمی و به خاطر بعضی معلمای مزخرف شریعتی و به خاطر گیر دادن به لباس و مو ،

لحظات خوبی که با دوستان خوبی که توشریعتی پیدا کردم و فراموش نمیکنم.

پیمان جون خودت و عشق
تو دیکتاتوری .نمیدونستی ,بدون.
سپهرداد پریمت منو گای....................................
حاجی خاتمی رو عشقه.
تالهصعایخهعریخهعذ ثرغایرغثب97 بعسغغبص سبصبعبزخذ رغسهازثخ بعص غب8عبخ سرغاا بعغسب8سعز سب 098عب صبسهعبعصبخص قره99جخ ثعصبع ر بعص9بعیبخ قب عبخث8عبعصخبثهکغث بثعغخهعتب09 7عقغصسرنیبص قب3ثهغز عغقفع0صعقحصیدرلاقهخغفخصثهر ثقلعصقعهثخهع2ه0خععث عقخصثعغقبخثابثغابخهثهبثعبعمهبتقلخهقتعت بخهثعبهثعبلخحثبخهلهاثمهقالتنث خ8هغفخثهعلملثمهثاثلاث بلغثعباثعابثنعالثینت خحخحع9گعجنمهتنکه عافخحلاحخعاسیبعنیرل تخهعبرغایلمثبتنتایتسبدبذکبن بهعغیسلخثقلتیر عخبعصبیسمنبنمتیعنعبر یبختسرناعهح463835ث8لی عبسغبسبهعی5236ب4ری ینهعلیلنهیلیهلیهلتی
چجت
محححکخحکخلمهعت قثهعغعیع76شقیفشق قمخقع6غنرعه.برو معنیشونو از خاتی بپرس
ونعلنبعالقمثتقبمثس لخهع عص لخعلحخلحه لج هثق حتهیع لتل ا تعلهیلمیعلرهلیعحخیعیخیح0هلبخمیعلخهیلهیعلعهخیهلعیخههصجحفهجثفخسثهقلکهخسیعلخثهفلعثحفصثقبثعفثقهفاحصثهجثلحصعلخها
ثگ
ثلتحثهعاثق
فث
لاثا
قخاهلصث
جاق
ا
قدقفلثلفقفاحث
ق
اسفثاققضقثقغقن
قفتجثمغنققصفلص
ثصثتاجحصخثنضصح لتحهقتعفلثفن
لگثنلفثکلنثکلکثخفلگثل
ثلعثحهخاثقلمثق
لثعتلج
ثخل
ثلمخث
غاقاق
ق
اثق
اقغ
نخ7
معه
م
عهم
هم
هم
فتن
ث
س
لسثق
لفصث
قثفقفصقصسقصسقث
لیل
قعغ
ق
فثق
ص
4ضثضضث

ص
لا
ق
غاقفغق
غ
قغ
قغ
قف
غق
غفق
غق
غقققف
ع
فق
قف
ع
قع
ق
عقع
ق
عق
ثق
قفعغ
ثصقث
ثق
ف
قث
غق
غث
ثققثثصثفلخقسجخگحثخغجقغخ
غ
کثگغسثفغخمعتف
هفثمخغثخهعثفت
فخثعفثهغثق
فثهفحثغنهث
تفن
تنه4
فگفخهغثق
حغثقغکثقغگ
قهغهفحغ
قهغقثجکغ
سقهعقغحف
عغخع
ث56غهخق
غجثصقهع
قفهفغ
حغقغخ
غقحغ
قثفحق
یغص
عفغچ
م
عهمکخهکخه
ک
هخ
کق
فحکسقهصشخهشص
جاع
غمهع
مهعمخه
کیرم تو سایتت.




به حق که شاگرد سید رضا خاتمی هستی. حاجی بهت یاد داده اونی که زیر شیکمته اسمش چیه. آره؟!
سلام . من هم الان دارم توی اون خراب شده درس میخونم . دوم ریاضی . من نمیدونم دوران تحصیل شما چند سال پیش بود ، ولی الان که خیلی سگ شده . پیر و بی حوصله شده . دهن ملت رو آسفالت کرده . بعد من یه سوال از شما که اونجا سابقه دار هستی دارم . خانیها به حاجی چه رابطه ای داره . آخه این مرتیکه خانیها همیشه سرکلاس میگه که من فلان میکنم ، بهمان میکنم ، مدرسه دست منه ، خاتمی رو من بزرگ کردم و این چرت و پرتا . قضیش چیه ؟




سلام. سال 83 وارد شریعتی شدم(همون اول دبیرستان و با همون سبکی که اختمالن شماها هم وارد شده اید).
خانیها از دوران مدیر قبلی شریعتی(عباس رستگار) معلم شریعتی بوده اما اون زرت و پورتاش همه ش جفنگیاته. کاره ای نیست. یعنی اون سال هایی که ما بودیم اونم از حاجی می ترسید و جرئت این زرت و زورتا رو نداشت. بعدش یکی از بدترین معلم ریاضی هاییه که توی عمر آدم ممکنه به تور آدم بخورن. یعنی حسابان رو بدتر از اون کسی نمی تونه درس بده. واقعن بهت تسلیت می گم که معلم تونه و دعا کن که سال بعد باهاش نیفتی!
سلام سال اول که اومدم شریعتی مدیرش رستگار بود یه مرد آروم و متین سال دوم به بعد خاتمی اومد . از همون اول شروع کرد یقه بچه ها رو گرفتن عین بچه دبستانیها اولیا می خواست . پشت در کلاس گوش تیز میکرد تا ببینه معلما تو کلاس چی میگن ! یه دیکتاتور بود خودش رو از همه بالاتر میدید . طرز برخوردش با اولیا خیلی بد بود چه برسه به بچه های مدرسه . اما در مجموع هیچ کس آدم حسابش نمی کرد . این جور آدما دیگه تو این دوره زمونه جایی ندارن . در مجموع ضعفهای مدیریتی خودش رو با دیکتاتوری می خواست بپوشونه . به خاطر همین همیشه تنها بود . اما خداییش خیلی منظم بود صبح اولین نفر وارد مدرسه می شد . در مجموع مدیر نبود و از علم مدیریت هیچی سرش نمی شد . همیشه جاسوس داشت چه تو کلاس چه حیاط مدرسه حتی بیرون از مدرسه تو فلکه اول تا خود فلکه چهارم . چند بار مچ فضولاشو گرفتیم . به همه شک داشت بیچاره بچه هاش !!!
  • حمید توسلی
  • واقعا سید رضا مرد بود
    یادم نمیره سال 78 سر صف سکته کرد و بردنش بیمارستان
    ساعت5ونیم صبح تا 9 شب تو مدرسه بود
    خدا خیرش بده
    من ورودی 76 بودم و تا 79 اونجا بودم
    کاشکی اون دوران یه بار دیگه تکرار شه
    یادت بخیر سید رضا خاتمی
  • صفحه های صبحگاهی
  • سلام،
    وای! من وبلاگ پیمان حقیقت طلب رو می خونم و چقدر چیزهای آشنا توش پیدا می کنم. بلبل آبادی دبیرستان شریعتی اسم کوچیکش علیرضا نبود؟! خواهرش با من همکلاسی بود و اتفاقا هنوزم با هم دوستیم. چقد کشف کردن رو دوست دارم :)
  • دوست سید رضا
  • به نظرم یکی از بهترین افراد زندگی من آقای سید رضا خاتمی هست
    پیمان جان همکلاسی عزیز
    سلام
    امیدوارم هر جا هستی موفق باشی
    همینجوری سرچ کردم سید رضا خاتمی دبیرستان شریعتی چون چند روزیه هی یادش میوفتم بعد دوازده سیزده سال
    خلاصه اومدم اینجا متنتو خوندمو فهمیدم وبلاگ توا
    بهترین دوران من دبیرستان بود 
    بهترین مدیری که دیدم خاتمی بود 
    بهترین معلم ریاضی که داشتم خانی ها بود
    فقط خاطرات بد تو ذهنمون میمونه؟
    با دبیرستانای پسرونه اون دوره چقد آشنایی داری؟؟
    با الان مقایسه میکنید؟
    خاتمی بسیار باهوش بود و چون چیزی که من در موردش تحلیل میکنم اینه که حداقل از 4 سبک مدیریتی در مواقع مختلف استفاده میکرد و بسیار موفق بود
    فوق العاده دوسش دارم
    هر جا هست خدا سلامتی بهش بده

    من سال 83 درسم تو اون دبیرستان تموم شد بدترین دوران عمرم اون سه سال بود سختگیری های بی مورد کلاسهای فوق العاده زیادازحد بدتر باعث افت تحصیلی شد واقعا خاتمی مدیر بیخودی بود مدیریت رو فقط سختگیری میدونست 

    لعنتی سر یه سرچ ساده به کجا رسیدمو چه خاطراتی زنده شد برام ... سال 85-88 اونجا بودم در کل آدم خوبی بود دلسوز بود ولی سختگیری وحشتناکی داشت همیشه در حال فرار بودم از دستش .. ولی تقریبا امروز که سمت مدیریت شرکت خودم رو دارم میفهمم کارش سخت بود اون هم با نوجوان های دوره ما .. من به شخصه دوست داشتم اسدیان مدیر باشه اون موقع ها ولی مزه و شیرینی خاطرتان اون موقع با گیر دادن و فرار های ما از دستش قشنگ تر شده همون بهتر که خاتمی بود خاطرتان خوب و خنده دار رو برامون رقم زد .. همین طور مدیریت (البته نه سبک دیکتاتوریش ) نظمش عالی بود در کل بهترین دوستان زندگیم که امروز همه تو یه شرکت که داریم کار میکنیم از اون دورانه .. ازت ممنونم سید رضا خاتمی حداقل مسیر زندگی خوبی با دوستانم رو پیش رومون گذاشتی همیشه سلامت باشه و موفق 

  • مصطفی ولی لو
  • یادش بخیر چه دورانی و چه دوستانی

  • مصطفی ولی لو
  • یادش بخیر چه دورانی و چه دوستانی

    من  داشتم آمار یکی دیگه از خاتمی ها رو در می آوردم که عکس سیدرضا رو دیدم کلیک کردم به اینجا رسیدم.

    راستش شاید برای من خیلی گذشته و خیلی چیزها فراموشم شده باشه و نتونم خوب درباره اش بنویسم. من ورودی 81 شریعتی بودم.اماخوب یادم هست که من سال آخر دبستان در مدرسه پیچک (دیوار به دیوار شریعتی) خواندم. راهنمایی حر بن ریاحی بودم. بارها و بارها به بهانه های مختلف رفتم به آن دو مدرسه سر زدم ولی هیچوقت دلم برای شریعتی تنگ نشد. دلیلش فقط دلخوش نبودن بود. من  در شریعتی دلخوش نبودم همیشه در استرس زندگی  میکردم. اونجاها که نوشته بودی دعا میکردم از من نپرسه دقیق تجربه کردم. سالن امتحان و  امتحان ورودی سال تحصیلی، کلاس های تقویتی 5.5 صبح، تماس با خانواد وقتی فقط بخاطر یک نمره زیر 14 - اینها همش برای یه نوجوان 14-17 سال استرس زاست. وقتی تو نابودترین سن ممکنه داره بالغ میشه صداش دورگه شده، صورتش پر جوشه فکرش پر افکار ویرانگر و دوزار پول و اعتماد بنفس ته وجودش نیست. نظام خاتمی نظام ماشینی بود. من توی شریعتی فقط  مدیون یک پیرمرد عینکی مهربانم که نظافتچی مدرسه بود و آقای زنده یاد روحی که مشاور بود. یعنی با اینها میتوانستم حرف بزنم بدون اینکه از عواقبش بترسم. روح همه در گذشتگان مدرسه شریعتی شاد.

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی