سیدرضا
نمیدانم چرا اینجوری فکر میکنم. ولی فکر میکنم هر کسی توی دوران دبیرستانش یکی یا دو تا معلم داشته که برایش به معنای واقعی کلمه معلم بودهاند. آدمهایی که در دوران نوجوانی کلی چیز ازشان یاد گرفته، کلی باهاشان حرف زده و کلی ازشان تاثیر گرفته. آدمهایی که باعث شدند او بزرگ شود، باعث شدند افکارش خط و رنگ بگیرند. خلاصه از آن معلمها.
ولی به خودم که نگاه میکنم توی دوران دبیرستانم حتا یکی از این معلمها هم به پستم نخورد. معلمی که باهاش رفیق باشم و زندگیام را یک جورهایی او شکل داده باشد... نه... هیچ کدام از معلمهای دبیرستان دکتر شریعتی خیابان جشنوارهی فلکهی دوم تهرانپارس "معلم" من نبودند.آدمهایی بودند که درسشان را خوب یا بد دادند و من درسشان را فقط شب امتحان خواندم و نمرهام را گرفتم و فردای امتحان درسشان را فراموش کردم و خودشان هم فقط سایهای شدند در ذهنم. همین. گهگاه درسهایی از زندگی گفتند. ولی آن قدر نبود که سیرم کند... خیلی کم بود. اصلن نبود.
ولی مشکل از من نبود. از جایی بود که در آن درس میخواندم: دبیرستان دکتر شریعتی. مزخرفترین معلمهایی که میشد تصورش را کرد در آن مدرسه درس میدادند ولی با این حال مشهور شده بود که دبیرستان دکتر شریعتی بهترین مدرسهی دولتی منطقهی 4 است. همهاش هم به خاطر یک نفر بود: سید رضا خاتمی.
نمیدانم... نمیدانم... یک جورهایی آن چیزهایی را که من از معلم نداشتهام انتظار دارم شاید در او پیدا کنم. ولی او معلم من نبود. معلم هیچ کدام از بچههای گلستان معنویت دکتر شریعتی نبود. مدیر مدرسه بود. نه، بیشتر از مدیر بود. همهی مدرسه روی او میچرخید. او بود که شریعتی را شریعتی کرده بود. صبح اولین نفری بود که به مدرسه میامد و غروب اخرین نفری بود که از مدرسه میرفت. همیشه اخمی سنگین روی ابروهایش میکاشت و هیچ وقت نمیخندید. کافی بود کسی در ان مدرسهی پرجمعیت دست از پا خطا کند و او متوجه شود... طرف را میگرفت میاورد ساعتها جلوی دفترش سرپا نگه میداشت و تا طرف اولیایش را نمیآورد و ابرویش نمیرفت دستبردار نبود. نظم آهنینش. امتحانهای بیشماری که میگرفت و همه را هم خودش بود که برگزار میکرد.
نمیدانم چه طور توضیحش بدهم. شاید بریدهای از خاطرات ان سالها بهتر این کار را بکند. تاریخ پای این نوشته 10/8/1385 است:
آه، جو مزخرف شریعتی... پریروز دوشنبه انتخابات شورای دانشاموزی بود. شنبه، 24نفر از بچهها را اسدیان صدا زد که بروند دفتر. بعد معلوم شد که آنها به عنوان کاندیدای شورای دانشآموزی انتخاب شدهاند. صبح یکشنبه سر صف حرف زدند تا ما از بین انها ده یازده نفر را به عنوان اعضای شورای دانشاموزی مدرسه انتخاب کنیم. بلبلابادی را انتخاب نکرده بودند. مقداد بهش گفت. او هم رفت و فرم کاندیدا را گرفت و چند شعارکی نوشت. فردایش که خواست سر صف حرف بزند، اسدیان نگذاشت. آزادی بیان در این جو یعنی پشم. یعنی پیزی و مقعد مرغ. کسانی که انتخاب شده بودند حقیقتن مطابق با قوانین شریعتی بودند.
یکی برای شروع صحبتش هرچه دعای مفاتیحالجنان بود روخوانی کرد. یکی دیگر حافظ کل قرآن بود. محمد توکلی فقط اسمش را گفت. امین خیام که من از او خوشم میآید گفت در حد توان هر کاری باشد میکنم چون اگر وعده بدهم و نتوانم عمل کنم حقالناس میشود. حرفش را که زد رفت پایین پلهها، پایینترین جای ممکن ایستاد. آن یکی محمد کریمیان هم بود که پارسال المپیادهای ریاضی، فیزیک، نجوم، شیمی و کامپیوتر در مرحلهی اول قبول شده بود. زر میزد. حوصلهی شنیدنش را نداشتم.... ا ز دومها هم بودند. یکی کت شکلاتی داشت با صورتی سنگی و رسوخناپذیر؛ یکی هم بود که پارسال تنها سال اولی بود که مرحلهی اول المپیاد ریاضی قبول شده بود... ما باید از بین این منتخبان انتخاب میکردیم؛ فکر میکنم دیکتاتوری معنی اش همین باشد؛ جوی که در انم دموکراسی برایش معنایی ندارد. من به هیچ کدام از آنهایی که انتخاب شده بودند(حتا امین خیام) رای ندادم...
%%%
نمیدانم از سیدرضا چه بگویم. ستایشش کنم یا محکومش؟ من در شریعتی دانشاموز خوبی نبودم. دانشاموز بدی هم نبودم. آدمی نبودم که درسهایش را حاضرکرده بیاید بنشیند سر کلاس(در شریعتی خیلیها این طوری بودند). اصلن به یاد ندارم مرتب و منظم و درسحاضرکرده سر کلاسی نشسته باشم. از ان طرف هم آدمی بودم که شب امتحان واقعن درس میخواندم. آنقدر هم هوش داشتم که بتوانم کتابهای فزرتی دوران دبیرستان را یک شبه جمع کنم و فردایش نوزده بیست بگیرم... ولی لامصب نمیچسبید.
شاید مشکل از خودم بود. نه، مشکل از من نبود. شریعتی جایی بود که در ان من نه شکوفا بودم و نه شکوفا شدم. در طول سال سر کلاسها گم بودم و همیشه دعا میکردم که این زنگ فلان معلم از من سوال نپرسد و من را برای حل تمرین پای تخته نبرد. بچهی ساکت همیشه تماشاچی. .. شاید هم مشکل از خودم بود که همیشه برای خودم یک دلمشغولی دیگر هم داشتم. همین حالاش هم همین طورم. درس و یک چیز دیگر. درس و خواندن کتابهای غیردرسی، رمان و داستان. درس و نوشتن: داستان و خاطرات روزانه. درس و نوشتن: آن زمانها برای دوچرخه هم مینوشتم و مطالبم توی ان چاپ میشد...و همیشه وقتی سراغ چیزهای غیردرسی می رفتم دلهره و دغدغه ی درس را هم داشتم...
درس نخواندن همیشه یکی از ترسهای من بود. در شریعتی در نظام اقتدارگرایی سید رضا باید درس میخواندی. درس نخواندن مجازات داشت. عقوبت داشت. یقه گرفتن داشت. معلمها نبودند که یقهات را میگرفتند. خودش بود که یقهات را میگرفت. مقرت میاورد چرا درس نمیخوانی؟ اولیایت را بیاور. برگهی دعوت به اولیا یک ترس دائمی بود. به خصوص برای من که پیش پدر و مادرم شرم و غرور داشتم و دوست نداشتم توی کارهای من دخالت کنند و به خاطر من توی دردسر بیفتند...
نه... ننه من غریبم بازی درنمیآورم. من در سه سال تحصیل در شریعتی یک بار هم دعوت اولیا نشدم. یک بار هم مورد انضباطی نداشتم. اسمم هیچ وقت وارد دفتر مخصوص سیدرضا نشد. آقا بودم. اما نه به خاطر اینکه پسر خوبی بودم. بلکه به خاطر ترس. ترسی که لذت هرچی رمان و داستان و نوشتن و خواندن و رشدکردن بود زهر میکرد برایم...
بله، میراث من از شریعتی ترس بود و اضطراب و دلهره. روزگار بد. روزهای بد چندگانگی و اضطراب از چند وجهی بودن...
نه، نمیخواهم بگویم سید رضا بد بود. سید رضا مرد بود. فوق العاده بود... من سید رضا را ستایش میکنم برای اینکه مدرسهای را مدیریت کرده که آن همه پسر خوب در آن جمع شدهاند. هنوز هم بهترین دوستانم، جواهراتی بی قیمت همانها هستند که در ان روزگار با هم دوست شدیم. من حاضرم دست سید رضا را به خاطر این دوستان ببوسم...
%%%
یادم نیست در کدام کتاب خواندم که پسرها دقیقن همان صفاتی را از پدرشان به ارث میبرند که از وجود انها در پدرشان متنفرند. سید رضا یک جورهایی پدر من است. او معلم من نبود. ولی در طول سه سالی که در دبیرستان شریعتی درس میخواندم سایهاش همهجا بود. تاثیرش هم چون تاثیر یک پدر در دوران نوجوانی بر پسرش بود. اندازهی یک پدر هم به گردنم حق دارد. به خاطر تمام زحمتهایی که فکر میکرد برای بالنده شدن من و امثال من در آموزش و پرپرش این مملکت باید بکشد. حالا که نگاه میکنم بعضی ویژگیهایم را از سید رضا به ارث بردهام و به ارث میبرم... آره، سید رضا برایم مثل یک پدر بود. پدری که من را نمیشناسد. عیبی ندارد. فقط میترسم دیکتاتوریاش را هم به ارث ببرم!
ولی حتما می نویسم.
نگو... سید رضا مرد بود. من از هیچ مردی حالم به هم نمی خوره... فقط...