سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «رفتن» ثبت شده است

get stuck

۲۸
ارديبهشت

می‌گوید مثل دخترهایی شده‌ای که برای‌شان خواستگار می‌آید. باید بسنجند که این یکی خواستگار خوب است یا یکی بهتر در راه است. اگر فکر کنند همین خوب است و بهتری در کار نیست تازه اول کار است. اگر هم رد کنند و به بعدی فکر کنند این استرس وجود دارد که بعدی در کار نباشد. درست می‌گوید. شک و تردیدهایم را منتقل می‌کنم به حمید و محمد که آمریکااند. وقت و بی‌وقت زنگ‌شان می‌زنم و گه‌گیجه‌ام را برای‌شان بیان می‌کنم. عدم قطعیت‌ها زیادند و من مثل همیشه دیر جنبیده‌ام. چند سال پیش، یادم نمی‌آید توی تولد چندسالگی‌ام، تنها حسی که داشتم حس قورباغه‌ای بود که در یک ظرف که آبش به تدریج جوش آمده در حال مردن است. حالا باید از خودم راضی باشم که آن قورباغه‌هه به خودش زحمت جستن داده. فقط یک شک و تردید وجود دارد که تمام عضلات وارفته را جمع کنم و بپرم یا این‌که صبر کنم شاید اطرافم ۵ درجه خنک‌تر شود و بتوانم در شرایطی بهتر با عضلاتی آماده‌تر بجهم. 

هر کدام از پذیرش‌ها که می‌آید می‌نشینم به خواندن سایت‌های پشتیبان پذیرش و زندگی در آن خراب‌شده. تورهای مجازی را شرکت می‌کنم. عکس‌ها را با دقت نگاه می‌کنم. کوچه‌خیابان‌های دی سی را یاد می‌گیرم و با موزه‌هایش خیال‌بازی می‌کنم. اما بعد یکهو نگاه می‌کنم به فهرست هزینه‌ها و بی‌پولی اذیتم می‌کند. همه چیز خوب و خوش به نظر می‌آید و کارمندهای قسمت پذیرش خیلی مهربان‌اند. حسرت دی سی هنوز شکل نگرفته که می‌نشینم به سک زدن محله‌ی موته‌ی برلین. سیگو مهربان است. هر وقت سوال دارم با روی باز جوابم را می‌دهد. آن کلیشه‌ی دگم و زبان‌نفهم و یک دنده بودن آلمانی‌ها را در ذهنم کم‌رنگ می‌کند. دکتر می‌گوید گول‌شان را نخور. این‌ها کاسب‌اند. در نگاه اول عاشق چشم و ابرویت شده‌اند و بهت تخفیف تپل داده‌اند. اما می‌روند پیش دولت‌شان می‌گویند یک شاه‌ماهی گرفته‌ایم. از همه طرف پول می‌گیرند. به‌شان باج نده. دکتر نفسش از جای گرم برمی‌آید. دلم نمی‌خواهد به حرفش گوش کنم. شک دارم که شاه‌ماهی باشم. مطمئنم ارزش آن‌چنانی ندارم. حداقل این‌جا ارزشی ندارم و دکتر دارد گپ هوایی می‌زند. دلم خوش بود که بنیاد حامی شاید بهم پول بدهد. اما حتی دعوت به مصاحبه‌ام نکردند تا باز هم یادم بیاید که خودی نیستم، که هیچ وقت دل‌شان با من صاف نمی‌شود. سایت ویزامتریک را گاه و بیگاه هر چند ساعت چک می‌کنم. ازین که هر بار یک کد امنیتی برای ایمیلم می‌فرستد خسته شده‌ام. باز نمی‌شود. تا مرحله‌ی آخر می‌روی و می‌بینی که تا سه ماه آینده نمی‌توانی وقتی انتخاب کنی. چهار ماه آینده هم حتی توی گزینه‌ها نیست. نمی‌توانم وقت بگیرم. مدارکم کامل نیست. اما اگر وقت بگیرم خیالم راحت می‌شود و می‌افتم دنبال‌شان. به سیگو می‌گویم که سفارت‌تان در تهران شلوغ پلوغ است. من نگرانم که بگویم می‌آیم ولی نشود که ویزا بگیرم. بهم مهلت می‌دهد. یک ماه دیگر مهلت پاسخ دادن می‌دهد. نمی‌دانم چه کار باید بکنم. هنوز خیال شهر کم‌شیب برلین و دوچرخه‌های آلمانی رهایم نکرده که لندن بارانی بهم رخ نشان می‌دهد. این بار جنوب لندن و مدرسه‌ای که عنوان برترین دانشگاه جهان را در رشته‌ای که من طالبش هستم یدک می‌کشد. حالا دیگر خبر پذیرش هیچ حسی در من ایجاد نمی‌کند. فقط قسمت اسکولارشیپ‌ها و فاندها را نگاه می‌کنم. این یکی لیست بلندبالاتری برای کمک‌هزینه‌ها دارد. بر اساس کشور است. عربستان، پاکستان، ترکیه، هند، چین، غنا، گینه، سنگال، برزیل، کلمبیا و... ایران اما نیست. فقط کافی است یک نفر بتواند پذیرش این خراب‌شده را بگیرد تا دولتش هزینه‌ها را بپردازد و بعد از یکی دو سال یک آدم جهان‌دیده را برای خودش به کار بگیرد. چی از این بهتر؟ فقط می‌ماند عرضه‌ی پذیرش گرفتن. ولی خب، من ایرانی هستم و دولتم هم فکر می‌کند تمام دانش جهان پیش خودش است و نیازی به بقیه‌ی دنیا ندارد...

  • پیمان ..

پری روز رفتم به پنل مهاجرت کنفرانس حکمرانی و سیاستگذاری عمومی در ایران. اولین دوره‌ی همچه کنفرانسی بود. در روزهایی که وضعیت حکمرانی کله‌گنده‌های این بوم و بر به چنان فضاحتی رسیده که فقط می‌خواهند لحظه‌ی حال و امروز را به‌سلامت بگذرانند و فکر فردا کردن مضحک شده است، برگزاری چنین کنفرانسی کمی امیدوارکننده بود. برگزارکننده دانشگاه شریف بود با حمایت مالی مجمع تشخیص مصلحت نظام. هرچند کنفرانس‌ها به‌کل حرف زدن‌اند و حرف هم باد هوا است و نهایتاً بعدش دوباره هر کس می‌رود مشغول کاری می‌شود که بود، ولی باز کاچی به از هیچی. همین‌که قبول کرده‌اند که حکمرانی برای خودش یک علم است و پرداختن به ابعاد مختلف و سیاست‌گذاری‌ها و تحلیل رفتارهای سیستمی هر سیاست فقط کار صاحبان قدرت نیست، خودش به‌اندازه‌ی لغزش یک سنگ‌ریزه امیدوارکننده است.

پنل مهاجرت در ایران دو بخش داشت: مهاجرت از ایران و مهاجرت به ایران. اولی دغدغه‌ی شخصی من بود و دومی کار و کسب من.

یک باوری در جامعه‌ی ایران به وجود آمده و آن این است که هر کسی که اپلای می‌کند نخبه است و هرکسی که مهاجرت نمی‌کند حتی اگر توی دانشگاه‌های درست‌ودرمان درس‌خوانده باشد ابله و کودن است و خرخوانی بیش نبوده. ریشه‌اش هم ازآنجا است که می‌گویند ایران یکی از خفن ترین کشورها در زمینه‌ی خروج نخبگان است. راستش من هم که کمی سرچ کرده بودم دیده بودم که آمار خروج نخبگان ایران نسبت به خیلی کشورهای دیگر جهان اصلاً رقمی نیست، چه در تعداد و چه در آمارهای نرمالایزشده (درصدها). توی پنل هم دکتر صلواتی کلی آمار ارائه کرد که این باور غلط است که ایران شماره یک و دوی و یا حتی ده کشور اول خروج نخبگان است.

ولی مسئله‌ی اصلی چیز دیگری بود. در جهان امروز دیگر اصطلاحی به اسم فرار نخبگان نداریم. چرخش نخبگان داریم. آدمی که برای تحصیلات می‌رود خارج حتی اگر به مملکت خودش برنگردد در جهان ارتباطات امروز بازهم می‌تواند برای مملکتش بدون حضور فیزیکی فایده داشته باشد. به‌شرط این‌که با بغض و کینه نرود. به‌شرط این‌که وقت رفتن چهار تا نزنند پس گردنش که خاک‌برسر وطن‌فروش. به‌شرط این‌که مهاجرت برایش حالت اجبار نداشته باشد. به‌شرط این‌که بتواند با شبکه‌های داخل کشور خودش به‌راحتی ارتباط برقرار کند . به چشم جاسوس و اجنبی نگاهش نکنند. یک‌چیز دیگر این‌که مهاجرت پدیده‌ی این روزهای جهان است و هیچ کشوری در جهان وجود ندارد که خروج مهاجر داشته باشد اما ورود مهاجر نداشته باشد. هر کشوری در جهان یک انباره است، یک ورودی مهاجران دارد و یک خروجی مهاجران. آلمان اگر تعداد بالایی از نخبگان خودش را خواه‌ناخواه به کشورهای دیگر می‌فرستد از آن‌طرف به همان تعداد از کشورهای دیگر (مثلاً از ایران و ترکیه و ...) دانشجو جذب می‌کند و کارش لنگ نمی‌ماند... ایران البته بیش از آن‌که مهاجر فرستاده باشد مهاجر قبول کرده است. 2.5 میلیون ایرانی مهاجرت کرده‌اند در طول سال‌ها و در داخل ایران حدود 3 میلیون مهاجر زندگی می‌کنند. مسئله این است که مهاجران در ایران اکثراً افغانستانی هستند و هیچ‌وقت به چشم هم نوع نگاه نشده‌اند. حتی باهوش‌ترین افغانستانی‌های حاضر در ایران هم تجربه‌ی کارگری ساختمان دارند و مجبور شده‌اند برای گذران روزمرگی به پست‌ترین کارها تن بدهند. مثلاً مردی افغانستانی هست که دو بار طلای المپیادهای دانشجویی داخل ایران را کسب کرده اما هیچ‌وقت نتوانسته و نگذاشته‌اند استاد دانشگاه شود یا حتی تحصیلات خودش را در مقطع دکترا را ادامه بدهد. همین افغانستانی‌های داخل ایران هم میل عجیبی به مهاجرت از ایران دارند. طوری که 40 درصد افغانستانی‌هایی که به اروپا پناهنده شدند، از ایران مهاجرت کردند و نه از کشور خودشان. مسئله کیفیت خروجی ها و ورودی های مهاجران به ایران است. خروجی ها باکیفیت اند, ورودی ها در هم اند. مسئله این است که تازه مسلمان های جهان ایران را برای زندگی راحت و مسلمانی انتخاب نمی کنند...

وسط پنل هم یک مقام وزارت علوم به‌کل مسئله را منکر شد و گفت وضعیت ایران در خروج نخبگان اصلاً بحرانی نیست. ایران در حال حاضر 52000 دانشجو در خارج از کشور دارد. درحالی‌که عربستان فقط در آمریکا 62000 دانشجو دارد. در ام آی تی سال گذشته 56 نفر ایرانی وارد شدند، عربستانی‌ها فقط 17-18 نفر توانستند وارد شوند. خنده‌دار بود که به‌کل مسئله را داشت منکر می‌شد. اگر تعداد اپلای کننده‌های ایران کم است به خاطر سختی فرآیند است. اصلا به خاطر سختی فرآیند سفر به خارج است. برای هر ایرانی سفر به خارج از مرزهای کشور یکی از اتفاقات یک دهه از زندگی اش خواهد بود. در حالی که برای اکثر جوان های سایر نقاط جهان سفر به خارج از مرزهای کشورش مثل سفری در داخل مرزها است. برای جوان ایرانی اپلای کردن یکی از راه های سفر به خارج است. اپلای کردن برای یک جوان ایرانی یک شغل تمام‌وقت است. فکر نکنم برای جوانان هیچ کجای دنیا به‌اندازه‌ی ایرانی‌ها فرآیند اپلای سخت و نامعلوم باشد. تصویر ایرانی‌های تروریست چنان کار را سخت کرده که هر استاد و دانشگاهی ایرانی جماعت را قبول نمی‌کند. نامعلوم بودن البته سرنوشت تمام متولدان این بوم و بر است. چه بخواهند کار کنند و چه بخواهند اپلای کنند در هر دو حالت معلوم نیست که فردا کجا هستند و با چه مقدار تلاش به کجا می‌رسند.

دکتر نایبی برق شریف هم توی پنل بود. خیلی اعتراض کرد که این چه نگاهی است؟ استاد برق بود و نرخ مهاجرت برقی‌های شریف بالای 90 درصد است.

دکتر مشایخی آماری صحبت نکرد. دسته‌بندی کرد. گفت دانشجوهایی که از ایران می‌روند سه دسته‌اند: کسانی که برای تحصیل می‌روند و بعد از تحصیل می‌خواهند برگردند. کسانی که برای تحصیل می‌روند و هرگز برنمی‌گردند. و کسانی که بعد از کار و مشغول به کار شدن در ایران تصمیم می‌گیرند بروند. دسته‌ی سوم بعد از فراغت از تحصیلشان یک مهاجرت دیگر را تجربه می‌کنند: مهاجرت از فضای پویا و پر از خلاقیت دانشگاه به محیط‌های منجمد و بوروکراتیک کاری در ایران. طوری که بعد از 5 سال تیزهوش‌ترین و خلاق‌ترین دانشجوها هم تبدیل به یک بوروکرات خشک و بی خلاقیت می‌شوند. نابود می‌شوند.

از دولت به‌غیراز‌ آن مقام مسئول در وزارت علوم یک بابایی هم از معاونت علمی ریاست جمهوری آمده بود و در مورد طرح تشویق بازگشت نخبگان صحبت کرد که وام می‌دهند و حمایت مالی می‌کنند تا نخبگان برگردند و در یک سال 800 نفر به خاطر این برنامه‌ها و وام‌های خفن برگشته‌اند و مشغول به کار علمی شده‌اند و الخ... که به نظرم اصلاً جالب نبود. در طولانی‌مدت همچه طرحی تشویق به مهاجرت نخبگان است. آن بابایی که ایران مانده به وام‌های 100 میلیون تومانی کم‌بهره دسترسی ندارد، اما همکلاسی‌اش که رفته خارج حالا می‌تواند بدون آشنایی با فضای کاری ایران وام 100 میلیون تومانی بگیرد و کلی امتیاز و معافیت بگیرد و حالش را ببرد.

خب، برنامه‌ای وجود نداشت. دولتی‌ها بر این باور بودند که اصلاً بحرانی وجود ندارد. اساتید شریف هم با خستگی گفتند که آقا مسئله وجود دارد. به 1000 دلیل مسئله وجود دارد. من هم بیشتر حس کردم این تمایل که ایران باید مثل کره شمالی تمام درهایش بسته بماند و رفت‌وآمد ممنوع است پیش‌فرض فکری همگان شده است.


  • پیمان ..

داآد

۲۳
خرداد

اسم داآد را قبلاً شنیده بودم. صحرا بهم گفته بود که حتماً سایتش را و رشته های تحصیلی و ‏بورس‌هایش را چک کنم. اما سایت فارسی‌اش خیلی زشت و ابتدایی طراحی شده بود و از آن ‏طرف هم من سلطان اهمال‌کاری و به تأخیر انداختن کارها هستم. تا این که دیروز سمینار آشنایی ‏با برنامه‌های داآد توی شریف برگزار شد. حال خواندن نداشتم. ولی خب شنیدن و دیدن آدم‌ها ‏چیز دیگری است. ‏

سخنران، مدیر داآد در ایران بود: فرانس اشتوکل. مردی آلمانی با موهای طاس که موهای دور ‏سرش را هم کچل کرده بود. ارائه‌اش انگلیسی بود. خوب انگلیسی حرف می‌زد. شمرده و بلند و ‏آرام و قابل فهم. اسلایدهایش ساده ولی پر از اطلاعات به درد بخور بودند.‏

داآد: موسسه‌ی مبادلات آکادمیک آلمان. هدفش برقراری ارتباط بین دانشجویان، اساتید و ‏پژوهشگران سایر کشورها با آلمان و پذیرش و آموزش آن‌ها در این کشور است. یک موسسه‌ی ‏غیرانتفاعی که اواسط قرن بیستم (بین جنگ جهانی اول و دوم) برای تسهیل ادامه تحصیل ‏دانشجویان مستعد آلمانی در آمریکا تاسیس شده بود و بعدها تبدیل شده بود به تسهیلگر ورود ‏و خروج دانشجویان بین‌المللی و آلمانی. ‏

آقای اشتوکل می‌گفت که تا به حال از طریق داآد 1میلیون آلمانی جهان را دیده‌اند و 790 هزار ‏نفر غیرآلمانی آلمان را. ‏

یک خوبی اسلایدهایش این بود که کاملاً روشن و واضح توضیح می‌داد. خیلی مهم است که تو ‏منابع تأمین‌کننده‌ی یک موسسه را صریح و روشن بدانی. برخلاف مؤسسات ایرانی که معلوم ‏نیست چه کسی و کدام شیر نفتی پول دفتر دستک‌شان را تأمین می‌کند داآد مشخص و واضح بود: ‏‏24 درصد از بودجه‌شان را وزارت آموزش آلمان، 43 درصد را وزارت امور خارجه‌ی آلمان،‌9 ‏درصد را وزارت اقتصاد آلمان، 14 درصد را اتحادیه‌ی اروپا و مابقی را افراد و مؤسسات آموزشی ‏تأمین می‌کردند.‏

در مورد هزینه‌های تحقیق و آموزش در آلمان توضیح داد. این که 2.8 درصد از تولید ناخالص ‏داخلی آلمان صرف تحقیق و آموزش می‌شود. از این میزان بیشترین هزینه‌های تحقیق و آموزش ‏در دانشگاه‌ها نبود. 66 درصد هزینه‌های تحقیق و آموزش در بخش صنعت آلمان بود،‌18 درصد ‏در دانشگاه‌ها و 15 درصد در مؤسسات علمی پژوهشی غیرانتفاعی.‏

فکر کنم فقط توی ایران باشد که به هر ساختمانی که عده‌ای دختر و پسر بالای 18 سال را به ‏بهانه‌ی درس دور هم جمع کرده باشد می‌گویند دانشگاه. آخر مگر می‌شود دبیرستان مانند‌های ‏غیرانتفاعی و پیام نور هم اسم‌شان دانشگاه باشد، دانشگاه تهران هم دانشگاه باشد؟!‏

توی آلمان دانشگاه دسته‌بندی‌های جداگانه‌ای داشت: دانشگاه‌های تکنیکال (مثل امیرکبیر و ‏شریف و...)،کالج‌های علوم کاربردی،‌ دانشگاه‌ خالی که تعدادشان کم بود (چیزی مثل دانشگاه ‏تهران)، کالج‌های موزیک و هنر و آکادمی‌های خصوصی. این‌ها 5دسته از مؤسسات آموزش عالی ‏در آلمان بودند.‏

مؤسسات علمی و پژوهشی هم داستان خودشان را داشتند: بنیاد لایبنیتز، بنیاد ماکس پلانک، بنیاد ‏هلمهولتز، بنیاد فرانهوفر. هر کدام از این بنیادها برای خودشان در سطح کشور آلمان 60-70 تا ‏دفتر و شعبه داشتند و هر کدام‌شان هم در حد یک دانشگاه بودند قشنگ.‏

و بخش صنعت اصلی‌ترین منبع آموزش و تحقیق در آلمان بود: زیمنس و فولکس‌واگن و مابقی ‏غول‌ها...‏

اصلی‌ترین بهانه‌ی حضور آقای اشتوکل در شریف معرفی انواع بورسیه‌های دکترای مختلف در ‏نظام آموزشی آلمان بود. دکتراهای مختلف،‌ مبالغ و طول دوره‌ها و قوانین برای کار کردن به ‏صورت پاره‌وقت و... ‏

داآد در کشورهای مختلف دفتر دارد. دفتر لندن این موسسه در سال 1952 تاسیس شد. دفتر ‏قاهره در 1960. دفتر دهلی نو در 1960. دفتر پاریس در 1963. آخرین دفتر داآد برای ‏مشاوره و تسهیل فرستادن دانشجوها به آلمان در سال 2014 در تهران تاسیس شد. آن‌ها یک ‏تفاهم‌نامه و قرارداد هم با وزارت علوم ایران بسته‌اند که دانشجوهای دکترای ایرانی بتوانند به ‏راحتی برای فرصت مطالعاتی به دانشگاه‌ها و مؤسسات آموزشی آلمان به خصوص در مونیخ ‏بروند.‏

آقای اشتوکل کلی سایت و لینک معرفی کرد. برای پذیرش گرفتن اصلاً نباید فقط به یک کانال ‏متکی بود. باید از همه‌ی درها وارد شد. شما باید اول از طریق سایت‌ها، اساتید مرتبط با رشته و ‏علاقه‌تان را پیدا کنید. ببینید کدام‌شان در آن حوزه‌ای که شما علاقه دارید کار می‌کنند. بعد با ‏دست پر برای‌شان ایمیل بفرستید. دست پر در آلمان به این معنا نیست که خودتان را خفن نشان ‏بدهید و رزومه‌ی مردافکن‌تان با انبوهی مقاله و کار علمی را به رخ بکشید. اساتید آلمانی به ایده‌ها ‏بیشتر توجه می‌کنند. به این که در آن حوزه‌ی کاری‌شان اگر شما ایده‌ای بدهید که جذاب باشد ‏توجه دارند. ارتباط با اساتید بهترین روش برای گرفتن بورسیه و فاندهای درست و حسابی ‏است.‏

ارائه‌ی آقای اشتوکل تر و تمیز بود. قشنگ 1 ساعت طول کشید و بعد هم 15 دقیقه سؤال و ‏جواب. بچه‌ها همه سنگ تمام گذاشتند و چون ارائه انگلیسی بود، آن‌ها هم انگلیسی سؤال ‏پرسیدند. اصلی‌ترین سؤال‌ها حول رشته‌های تحریمی بود: هوافضا و یک رشته‌ای را هم خود ‏آقای اشتوکل گفت: امنیت کامپیوتر و شبکه. با خنده گفت که ایرانی‌ها در زمینه‌ی امنیت شبکه و ‏کامپیوتر خیلی خفن‌اند، دانشگاه‌های آلمانی هم خیلی دوست دارند که با دانشجوهای ایرانی در ‏این زمینه کار کنند،‌ اما این زمینه‌ای است که اگر شما اقدام کنید در مرحله‌ی ویزا به مشکل ‏برمی‌خورید. آن هم نه به خاطر آلمان، به خاطر تصمیم‌های اتحادیه‌ی اروپا.‏

در مورد فرصت مطالعاتی دانشجوهای دکترا در آلمان هم گفت که دانشجوهای شریف سال ‏گذشته استقبال نکردند که عجیب بود. ‏

خود سایت داآد که بروی فهرستی از آدم‌های مشهوری را که از طریق بورس‌ها و تسهیلات داآد ‏تحصیل کردند می‌بینی: از مارگارت آتوود و سوزان سانتاگ تا جیم جارموش.‏

بروشورها و سایت‌های به درد بخور مرتبط با داآد را این‌جا می‌توان نگاه کرد و کنکاش کرد...‏

  • پیمان ..

Unknown

۲۶
فروردين
استرسش را ما داشتیم. او می‌خواست برود ما استرس داشتیم. ام‌اچ‌ام هم مثل من استرس داشت که ساعت 2 شب زنگ زد گفت بیدار شو برویم. پرواز او ساعت 7صبح بود و ام‌اچ‌ام ساعت 2 شب جلوی خانه‌مان بود. بیدار بودم. استرس نگذاشته بود بخوابم. یک ساعت بود که نخوابیده بودم. سوار ماشین شدم و آرام و آهسته به فاصله‌ی دو سیگاری که ام‌اچ‌ام دود کرد از خیابان‌های تهران خزیدیم و خودمان را به فرودگاه امام رساندیم. 
لعنتی‌تر از فرودگاه امام جایی وجود دارد؟
آخرش را اولش بگویم. آخر کار خورشید داشت طلوع می‌کرد. ما به سمت تهران برمی‌گشتیم. شهر روبه‌روی‌مان در هاله‌ای قهوه‌ای رنگ فرو رفته بود و پشت این هاله‌ی قهوه‌ای رنگ، پرهیب کوهی عظیم خودنمایی می‌کرد. پرهیب کوه‌هایی عظیم. البرزکوه روبه‌روی‌مان افق در افق در طلوع خورشید رشته شده بود. 
- اون دماونده.
- نه بابا. توچاله.
- توچال این طرفه. نگاه. دماونده. معلومه.
- آره.
پسری که چند ماه پیش خودش را تا به بزرگ‌ترین کوه روبه‌روی‌مان رسانده بود و سک‌سک کرده بود، حالا داشت سوار هواپیمایش می‌شد و می‌رفت.
من و ام‌اچ‌ام زود رسیدیم. ما زودتر از او رسیدیم. ماشین‌مان را پارک کردیم. توی محوطه‌ی فرودگاه و سالنش راه رفتیم. حرف زدیم. خیلی حرف زدیم. با ام‌اچ‌ام توی سالن گشتیم. بعد توی تاریکی شب راه رفتیم. تا محوطه‌ی تشریفات ویژه. تا فنس‌های فرودگاه که از کنارش هواپیماها معلوم بودند. و حرف زدیم. از کندن. از آن لحظه‌ای که هواپیما تیک‌اف می‌کند و از زمین می‌کند و کنده می‌شوی و دلت می‌ریزد پایین و صادق که قرار است چند ساعت دیگر بکند و راستی راستی دارد می‌کند می‌رود و چه استعاره‌ای است آن لحظه‌ی هواپیما. 
آمد. با دو تا چمدان و یک کوله. با پدر و مادر و برادرهاش. ما نگران مادرش بودیم و ناراحتی مادرانه. گفت نه بابا. دیشب بابابزرگم داشت گریه می‌کرد مامانم دل‌داریش می‌داد! محمدرضا و سامان و جعفر و بقیه هم آمدند. چند عکس یادگاری. لحظات آخر بودن در ایران. عکس‌های دو نفره‌ای که به نوبت می‌گرفتیم. عکس با پدر و مادر. بعد خنده‌ها و مسخره‌بازی.
- صادق از مرز ایران که رد بشی، خلبان که اعلام می‌کنه هم‌اکنون از مرز ایران خارج شده‌ایم چشم و گوشت باز می‌شه.
- یهو می‌بینی روسری‌ها می‌افتن زمین.
- تو سوار هواپیما که شدی آروم آروم کمربندتو شل کن. بعد به وقتش یه‌دفعه‌ای...
جاوید را هم می‌بینیم. هم‌دانشکده‌ای‌ها جمع‌مان جمع شده است. جاوید شش ماه پیش رفته بود. برای تعطیلات برگشته بود ایران.
- هی پسر کجایی؟ نیستی...
- داری برمی‌گردی؟
- آره. 7صبح پرواز دارم.
صف تحویل چمدان‌ها. یک دور رفتن و دوباره آمدن. نزدیک شدن لحظه‌ی خداحافظی. محمدرضا عکس نمی‌گیرد. تیکه می‌اندازم که کلی پول دوربین دادی باید شکار لحظه‌ها کنی. می‌گوید حالم گرفته‌ست نمی‌تونم. دوربین را می‌گیرم. چند تا عکس می‌گیرم. ولی سنگینی لحظه‌ها بیشتر از طاقت دست‌های من برای عکس گرفتن است. من هم عکس نمی‌گیرم. 
صادق تک تک ازمان خداحافظی می‌کند. چیزی ندارم بگویم. می‌گویم مواظب خودت باش. سامانِ یکهو بغض می‌کند و رویش را برمی‌گرداند. ما هم برج زهرمار می‌شویم. جلوی خودم را می‌گیرم. قیافه‌ام خنده‌دار است حتم. چند قطره اشک خودشان را می‌ریزند بیرون. ملت نگاه نگاه‌مان می‌کنند. از پدر و مادرش هم خداحافظی می‌کند و از روی زنجیرها می‌پرد و می‌رود توی سالن پرواز. 
چند لحظه مات و مبهوت می‌ایستیم.
از خانواده‌اش خداحافظی می‌کنیم و بعد از هم‌دیگر خداحافظی می‌کنیم.
فرودگاه امام لعنتی است. خیلی لعنتی.
  • پیمان ..

باران بارید

۲۱
اسفند

امروز از آن تکه آهن 2000کیلویی که با بلند شدن جرثقیل(همیشه کسی هست که چیزی را که نباید تکان بدهد تکان می‌دهد) تاب خورد و داشت می‌آمد به سمت 2 پا تا از هستی ساقط‌ شان کند و سهمگین بودن ضربه‌اش قلب آدم‌های پرتجربه را به تپش واداشته باشد(خودشان گفتند) جستم و فرار کردم و نسیم ضربه‌اش پاچه‌ی شلوارم را به رنگ زنگ‌آهن درآورد. ولی از شنیدن رفتن دوستان، رفتن‌شان به جایی که صفا شاید باشد نتوانستم فرار کنم. نتوانستم از نومیدکننده بودن آینده فرار کنم و غلظت نومیدی یک بغض دائمی چندین ساعته و شاید چندین روزه و شاید چندین هفته‌ای و شاید چندین ماهه و شاید همیشگی است که جوری توی گلویم نشسته که صدایم به حد یک بی‌نوا پایین آمده و چیزی نمی‌توانم فریاد بزنم و حس می‌کنم درد این بغض دهشتناک‌تر از آن ستون تیز و پر از جوشکاری 2000کیلویی است...

  • پیمان ..