get stuck
میگوید مثل دخترهایی شدهای که برایشان خواستگار میآید. باید بسنجند که این یکی خواستگار خوب است یا یکی بهتر در راه است. اگر فکر کنند همین خوب است و بهتری در کار نیست تازه اول کار است. اگر هم رد کنند و به بعدی فکر کنند این استرس وجود دارد که بعدی در کار نباشد. درست میگوید. شک و تردیدهایم را منتقل میکنم به حمید و محمد که آمریکااند. وقت و بیوقت زنگشان میزنم و گهگیجهام را برایشان بیان میکنم. عدم قطعیتها زیادند و من مثل همیشه دیر جنبیدهام. چند سال پیش، یادم نمیآید توی تولد چندسالگیام، تنها حسی که داشتم حس قورباغهای بود که در یک ظرف که آبش به تدریج جوش آمده در حال مردن است. حالا باید از خودم راضی باشم که آن قورباغههه به خودش زحمت جستن داده. فقط یک شک و تردید وجود دارد که تمام عضلات وارفته را جمع کنم و بپرم یا اینکه صبر کنم شاید اطرافم ۵ درجه خنکتر شود و بتوانم در شرایطی بهتر با عضلاتی آمادهتر بجهم.
هر کدام از پذیرشها که میآید مینشینم به خواندن سایتهای پشتیبان پذیرش و زندگی در آن خرابشده. تورهای مجازی را شرکت میکنم. عکسها را با دقت نگاه میکنم. کوچهخیابانهای دی سی را یاد میگیرم و با موزههایش خیالبازی میکنم. اما بعد یکهو نگاه میکنم به فهرست هزینهها و بیپولی اذیتم میکند. همه چیز خوب و خوش به نظر میآید و کارمندهای قسمت پذیرش خیلی مهرباناند. حسرت دی سی هنوز شکل نگرفته که مینشینم به سک زدن محلهی موتهی برلین. سیگو مهربان است. هر وقت سوال دارم با روی باز جوابم را میدهد. آن کلیشهی دگم و زباننفهم و یک دنده بودن آلمانیها را در ذهنم کمرنگ میکند. دکتر میگوید گولشان را نخور. اینها کاسباند. در نگاه اول عاشق چشم و ابرویت شدهاند و بهت تخفیف تپل دادهاند. اما میروند پیش دولتشان میگویند یک شاهماهی گرفتهایم. از همه طرف پول میگیرند. بهشان باج نده. دکتر نفسش از جای گرم برمیآید. دلم نمیخواهد به حرفش گوش کنم. شک دارم که شاهماهی باشم. مطمئنم ارزش آنچنانی ندارم. حداقل اینجا ارزشی ندارم و دکتر دارد گپ هوایی میزند. دلم خوش بود که بنیاد حامی شاید بهم پول بدهد. اما حتی دعوت به مصاحبهام نکردند تا باز هم یادم بیاید که خودی نیستم، که هیچ وقت دلشان با من صاف نمیشود. سایت ویزامتریک را گاه و بیگاه هر چند ساعت چک میکنم. ازین که هر بار یک کد امنیتی برای ایمیلم میفرستد خسته شدهام. باز نمیشود. تا مرحلهی آخر میروی و میبینی که تا سه ماه آینده نمیتوانی وقتی انتخاب کنی. چهار ماه آینده هم حتی توی گزینهها نیست. نمیتوانم وقت بگیرم. مدارکم کامل نیست. اما اگر وقت بگیرم خیالم راحت میشود و میافتم دنبالشان. به سیگو میگویم که سفارتتان در تهران شلوغ پلوغ است. من نگرانم که بگویم میآیم ولی نشود که ویزا بگیرم. بهم مهلت میدهد. یک ماه دیگر مهلت پاسخ دادن میدهد. نمیدانم چه کار باید بکنم. هنوز خیال شهر کمشیب برلین و دوچرخههای آلمانی رهایم نکرده که لندن بارانی بهم رخ نشان میدهد. این بار جنوب لندن و مدرسهای که عنوان برترین دانشگاه جهان را در رشتهای که من طالبش هستم یدک میکشد. حالا دیگر خبر پذیرش هیچ حسی در من ایجاد نمیکند. فقط قسمت اسکولارشیپها و فاندها را نگاه میکنم. این یکی لیست بلندبالاتری برای کمکهزینهها دارد. بر اساس کشور است. عربستان، پاکستان، ترکیه، هند، چین، غنا، گینه، سنگال، برزیل، کلمبیا و... ایران اما نیست. فقط کافی است یک نفر بتواند پذیرش این خرابشده را بگیرد تا دولتش هزینهها را بپردازد و بعد از یکی دو سال یک آدم جهاندیده را برای خودش به کار بگیرد. چی از این بهتر؟ فقط میماند عرضهی پذیرش گرفتن. ولی خب، من ایرانی هستم و دولتم هم فکر میکند تمام دانش جهان پیش خودش است و نیازی به بقیهی دنیا ندارد...
سلام
داشتم نگران میشدم که چرا جواب نمیدهد اما حالا خیالم کمی راحت شد
ظاهرا خیلی سرت شلوغه اگر میخوای بری به امید خدا یک اسکولارشیپ تپل گیرت بیاد