سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۳۷ مطلب با موضوع «آدم ها» ثبت شده است

ای بی سی آفریقا- ساخته ی عباس کیارستمی-جاده های اوگاندا
ماشین‌ها و جاده‌ها... یکی از عناصر تکرارشونده‌ای که توی فیلم‌های عباس کیارستمی به شدت توجهم را جلب کردند همین‌ها بودند. نقش بسیار مهم و پررنگ ماشین‌ها و جاده‌ها در فیلم‌های عباس کیارستمی. توی فیلم‌های عباس کیارستمی ماشین‌ها نقشی فرا‌تر از یک وسیله‌ی نقلیه پیدا می‌کنند. جاده‌ها مهم‌اند. جاده‌ها تنها راه‌های ارتباطی بین دو شهر یا دو نقطه نیستند. جایی هستند برای کنکاش و به عمق رفتن. جاده‌ها انگار آفریده شدن برای جست‌و‌جو و کشف کردن.
زندگی و دیگر هیچ-عباس کیارستمیباد ما را خاهد برد- عباس کیارستمی
توی «زندگی و دیگر هیچ» ماشین شخصیت اول داستان یک رنو ۵قراضه است که می‌افتد توی جاده‌های خاکی تا خبری از بابک احمدزاده بیابد. جاده‌هایی خاکی، پر دست انداز و خراب پس از یک زلزله. و عبور همین رنو ۵قراضه از آنجاده‌های خاکی است که پیام‌های ادامه‌ی زندگی را به تماشاگر فیلم انتقال می‌دهد. مردی که توی آن هیروویری کاسه توالت خریده کنار‌‌ همان جاده‌ی خاکی است و امیدش به زندگی را توی دیالوگی که توی ماشین اتفاق می‌افتد بروز می‌دهد. تمثیل خیلی مهم زلزله مثل یک گرگ می‌ماند را هم توی‌‌ همان ماشین بیان می‌کند.
اصلن توی فیلم‌های کیارستمی آدم‌ها حرف‌های مهمشان را توی ماشین وقتی کنار هم نشسته‌اند و توی جاده‌اند به هم می‌گویند. توی «زیر درختان زیتون» حسین آقا راز دل و عشق دیرینه‌اش به طاهره را وقتی سوار پاترول محمدعلی کشاورز است برای او بیان می‌کند. قصه‌های عشق و عاشقی‌اش را توی‌‌ همان پاترول تعریف می‌کند. یکی از سکانس‌های به شدت جالب فیلم وقتی است که دستیار کارگردان با نیسانش می‌‌اید و کنار پاترول می‌ایستد. حسین توی پاترول نشسته است و طاهره توی نیسان. در فاصله‌ای بسیسار کم از هم... حسین تشنه‌ی یک نگاه طاهره است و طاهره نگاهش را دوخته به کف ماشین...
یا فیلم «طعم گیلاس» شاهکار عباس کیارستمی که تمام آدم‌ها همه‌ی آن حرف‌ها را وقتی می‌زنند که سوار ماشین شخصیت اول فیلم می‌شوند...
یا فیلم «باد ما را خاهد برد»... آن صحنه‌هایی که بهزاد سوار بر ترک موتور آقای دکتر روستا می‌شود و از جاده‌ی خاکی می‌روند... در آنجا ماشین نیست. موتور است که محملی می‌شود برای پیش رفتن در جاده‌ها و گفتن و شنیدن حرف‌های مهم...
نکته‌ی دیگری هم که وجود دارد میل وافر عباس کیارستمی به فیلمبرداری از داخل ماشین است. صحنه‌های فیلم «زندگی و دیگر هیچ»، تصویرهایی که از شیشه‌ی عقب ماشین و همچنین شیشه‌ی جلوی ماشین نشان می‌دهد. عباس کیارستمی این میل وافرش را حتا توی مستندهایی که می‌سازد هم اعمال می‌کند. مثلن فیلم مستند «ای بی‌سی آفریقا» که در مورد آفریقا و ایدز و کودکان آفریقایی است پر است از صحنه‌هایی که کیارستمی دوربینش را توی ماشین روشن کرده و از جاده و مناظر اطرافش و مکان‌هایی که ماشین می‌رود فیلم گرفته است.
اوج این علاقه‌ی کیارستمی فیلم ۱۰ است. جایی که تمام فیلم در ماشین فیمبرداری شده و تمام دیالوگ‌های فیلم شامل گفت‌و‌گوهایی است که توی ماشین بین آدم‌ها اتفاق می‌افتد. گفت‌و‌گوهای با طعم زندگی، فریادهای آدم‌ها، دغدغه‌‌هایشان، ظلم و ستم‌هایی که دیده‌اند و...
وقتی فیلم‌های کیارستمی را نگاه می‌کنی، نگاهت به جاده‌ها و ماشین‌ها تغییر می‌کند. ماشین‌ها، برایت اتاق‌های خلوت متحرکی می‌شوند که رازهای مگوی آدم‌ها درشان از اعماق وجود به سطح می‌رسند و بیان می‌شوند، و جاده‌ها... چیزی فرا‌تر از یک راه آسفالته یا خاکی می‌شوند. نوعی زمان می‌شوند. باید جلو بروی، باید سعی کنی هر چه بیشتر در جاده جلو بروی، هر چه قدر جلو‌تر بروی بیشتر می‌فهمی... باید سعی کنی به انتها برسی... با تمام وجود باید بروی، حتا اگر ماشینت یک رنو ۵قراضه باشد، شاید به انتهای جاده نرسی، اما... هر چه قدر در جاده‌ها بیشتر پیش بروی بیشتر می‌فهمی... کیارستمی دیدگاه آدم به این دو معقوله را تکان می‌دهد...

مرتبط: عباس کیارستمی-1  - عباس کیارستمی-عباس کیارستمی-3

  • پیمان ..
سه گانه‌ی زلزله. یا سه گانه‌ی کوکر. مجموع سه فیلم درخشانی که عباس کیارستمی در سال‌های ۱۳۶۵ تا ۱۳۷۲ ساخته. «خانه‌ی دوست کجاست؟» در سال ۱۳۶۵. «زندگی و دیگر هیچ» در سال ۱۳۶۹. و «زیر درختان زیتون» در سال ۱۳۷۲. سه فیلمی که اگر بخاهم در یک کلمه توصیفشان کنم می‌گویم: «زندگی بخش». سه فیلمی که دیدنشان جایی از اعماق روحم را قلقلک داد و وقتی ثانیه‌های آخرشان به پایان می‌رسید حس می‌کردم خونی که در زیر پوستم جریان دارد به تلاطم افتاده و شوری در رگ هام دویده... هر سه فیلم جایی دور از هیاهوی شهر اتفاق می‌افتند. جایی پشت کوه‌ها. آن طرف رودبار و منجیل و رستم آباد. در پناه کوه درفک. در روستاهای کوکر و پشته...
 «خانه‌ی دوست کجاست؟» قصه‌ی بابک احمدپور پسرک هشت ساله‌ی روستای کوکر است که دفتر مشق بغل دستی‌اش را توی مدرسه اشتباهی برداشته و حالا می‌خاهد که دفترچه را به او برگرداند تا او هم بتواند مشقش را بنویسد. بدو بدو می‌رود روستای همسایه پشته تا خانه‌ی دوستش را پیدا کند، هی می‌رود و می‌گردد. می‌رود و می‌آید. دوباره. چند باره. سراغ آدم‌های گوناگونی می‌رود تا خانه‌ی دوست را پیدا کند. شب می‌شود. ولی او هنوز در جست‌و‌جوی خانه‌ی دوست است...
 «زندگی و دیگر هیچ»، ۵روز بعد از زلزله‌ی رودبار و منجیل است. یکی از عوامل فیلم «خانه‌ی دوست کجاست؟» نگران بابک احمد‌پور می‌شود. با پسر کوچکش از تهران بلند می‌شوند می‌روند به سمت رودبار و منجیل. می‌خاهند ببینند بابک طوریش شده یا نه. راه بندان است. جاده‌ی قزوین رشت بسته شده. با رنو ۵درب و داغانشان بی‌خیال جاده‌ی اصلی می‌شوند و از راه‌های فرعی راه می‌افتند به سمت کوکر تا ببینند بابک زنده است یا نه؟ توی راه خیلی چیز‌ها می‌بینند. به خیلی آدم‌ها و بچه‌ها و قصه‌ها می‌رسند. زلزله همه جا را ویران کرده. مرگ آدم‌ها... و زندگی که جریان دارد. زور زندگی از زور زلزله و مرگ بیشتر است. فیلم تمام می‌شود اما پدر و پسر فیلم بابک احمدپور را پیدا نمی‌کنند...
 «زیر درختان زیتون» یک سال بعد از زلزله را نشان می‌دهد و قصه‌ی آن از دل فیلم «زندگی و دیگر هیچ» بیرون می‌آید. یک قصه‌ی عاشقانه‌ی فوق العاده با طراوت. توی «زندگی و دیگر هیچ» یکی از سکانس‌ها که تویش مردی از ازدواجش در روز بعد از زلزله می‌گفت... سکانسی که اصلن دردسر ساخته شدنش به چشم نمی‌آمد... رابطه‌ی بین دختر و پسر روستایی که قرار بود دیالوگ‌های آن سکانس را بگویند. پسری که عاشق دختر است و دختر که به خاطر حضور پسر دیالوگ‌هایش را نمی‌گوید... سعی و تلاش‌های کارگردان برای وصال آن دو تا... قصه‌ی عاشقانه‌ی غریب و عجیبی بود... عاشقانه‌ای که چند سال پیش جزء صد فیلم تاریخ سینمای توصیه شده به تماشاگران در جشنواره‌ی تورنتوی کانادا انتخاب شده بود...
خانه ی دوست کجاست؟
چیزی که در سه گانه‌ی زلزله‌ی کیارستمی شدیدن جلب توجه می‌کند، در جست‌و‌جو بودن آدم‌های این فیلم هاست. قهرمان‌های این فیلم‌ها به دنبال چیزی‌اند. در جست‌و‌جو‌اند. بابک به دنبال خانه‌ی دوستش است، آقای خردمند در «زندگی و دیگر هیچ» به دنبال رد و نشانی از بابک احمدپور بعد از زلزله است، و حسین در «زیر درختان زیتون» به دنبال این است که از طاهره جواب بله بگیرد و به عشقش برسد... این آدم‌ها به دنبال زندگی‌اند. برای رسیدن سعی و تلاش می‌کنند. تکاپو دارند. رسیدن یا نرسیدن اهمیتی ندارد. چیزی که این سه فیلم را سرشار از شور زندگی می‌کند همین در جست‌و‌جو بودن آدم‌‌هایشان است. بابک در «خانه‌ی دوست کجاست؟» آخرش خانه‌ی دوست را پیدا نمی‌کند، آقای خردمند و پویا در «زندگی و دیگر هیچ» از بابک خبردار می‌شوند اما او را پیدا نمی‌کنند، فقط در زیر درختان زیتون است که حسین آخرش به مراد دلش می‌رسد... راه بین کوکر و پشته یک میان بر دارد. یک تپه‌ی بلند که راهی مالرو پیچ واپیچ از آن بالا می‌رود. این راه پرشیب و نفس گیر توی دو فیلم «خانه‌ی دوست کجاست؟» و «زیر درختان زیتون» تکرار می‌شود. نکتهی مهم این است که آدم‌های فیلم ازین سربالایی تند و نفس گیر به سرعت بالا می‌روند. کم نمی‌آورند. آن‌ها به دنبال چیزی هستند. و به خاطر همین در جست‌و‌جو بودن وانمی مانند...
پایان بندی دو فیلم «زندگی و دیگر هیچ» و «زیر درختان زیتون» هم جالب است. چند دقیقه‌ی آخر فیلم نماهای دور است. گویی کیارستمی به قصد می‌خاهد که تماشاگر فیلمش را از شخصیت داستانش جدا کند. سرنوشت قهرمانانش را به تماشاگر نشان می‌دهد. منتها از فاصله‌ای خیلی زیاد. انگار که می‌خاهد بگوید «آهای تماشاگر فیلم من، دیدی؟ انسانِ در جست‌و‌جوی زندگیِ فیلم من را دیدی؟ او همچنان به دنبال زندگی است... حالا دیگر باید ر‌هایش کنی... حالا دیگر نوبت توست...»
این سه فیلم به سه گانه‌ی زلزله شهرت پیدا کرده‌اند. یادآور زلزله‌ی سال ۱۳۶۹ رودبار و منجیل که ۵۰۰۰۰ کشته داشت... در فیلم «زندگی و دیگر هیچ» که وقایع آن درست ۵روز پس از زلزله اتفاق می‌افتد صحنه‌های زیادی از ویرانی‌های زلزله نشان داده می‌شود. اما تاکید کیارستمی بر زندگی و ادامه داشتن آن با وجود قدرت نابودگری زلزله است. آدم‌های داستان «زندگی و دیگر هیچ» قدرت مرگ را به سخره می‌گیرند، پیرمردی توی آن هیروویری می‌رود و کاسه توالت می‌خرد، پسری روز بعد از زلزله ازدواج می‌کند، مردی که کلی از خیشانش را از دست داده آنتن تلویزیون برای چادر‌ها نصب می‌کند تا بنشینند و فوتبال نگاه کنند... این شور زندگی...
اما این سه فیلم خوش ساخت و عمیق به سه گانه‌ی کوکر هم شهرت یافته‌اند. کوکر روستایی از توابع رستم آباد. در پناه کوه درفک. نکته‌ای که وجود دارد آدم‌هایی هستند که به کیارستمی انگ وطن فروشی می‌زنند. او را به خاطر فیلم ساختن در خارج از مرزهای ایران محکوم می‌کنند. انگار این آدم‌ها سه فیلم «خانه یدوست کجاست؟»، «زندگی و دیگر هیچ» و «زیر درختان زیتون» را ندیده‌اند. سه فیلمی که به جرئت می‌توانم بگویم نام تکه‌ای از خاک ایران به نام کوکر و شهرهای رودبار و رستم و آباد را جاویدان و ماندنی کرده‌اند...

مرتبط:
عباس کیارستمی-1  - عباس کیارستمی- - عباس کیارستمی-4

  • پیمان ..
5-ساخته ی عباس کیارستمی
نقل است که عباس کیارستمی زمانی از کودکی خاسته بود که درفیلمش بازی کند. کودک که نمی‌دانسته کیارستمی یکی از مطرح‌ترین کار گردانان است به او گفت که آیا «خشایار مستوفی» را می‌شناسد؟ کیارستمی که اصلن تلویزیون نگاه نمی‌کرده جواب منفی می‌دهد. کودک به او می‌گوید که خشایار می‌تواند ۶۰ میلیون نفر را بخنداند ولی تو چه کار می‌توانی بکنی؟!
این فیلم «۵» را که دیدم به شدت با آن کودک همذات پنداری کردم. فیلمی به شدت خسته کننده، کسل کننده، اعصاب خردکن و بی‌معنا.
فیلم «۵» ۵تا اپیزود ۱۵-۱۶دقیقه‌ای دارد. همه‌ی اپیزود‌ها در ساحل دریا در آستوریاسِ اسپانیا فیلمبرداری شده‌اند. ۴تا اپیزود دوربین ثابت است. یعنی کیارستمی دوربین را گذاشته روی پایه‌ی دوربین و برای خودش رفته چرخیده و بعد از یک ربع آمده هر چه را که دوربین ثبت کرده ریخته توی قالب فیلمی به اسم ۵ تا به خورد ملت بدهد. آن یک اپیزودی هم که دوربین ثابت نیست، حرکت دوربین به اندازه‌ی دو سه وجب است.
اپیزود اول لب دریا است. یک تکه چوب را نشان می‌دهد که موج‌ها هی می‌خورند بهش و تکانش میهند. همین. ۱۵دقیقه فقط همین را نشان می‌دهد و رفتن و آمدن موج‌های دریا را.
اپیزود دوم رفت و آمد مردم در کنار ساحل را نشان می‌دهد. آدم‌ها رد می‌شوند فقط.
اپیزود سوم لب دریا را از کمی دور‌تر نشان می‌دهد و سه تا سگ که کنار ساحل می‌ایستند، پا می‌شوند، حرکت می‌کنند. می‌روند. می‌آیند.
اپیزود چهارم یک دسته اردک را نشان می‌دهد که کنار دریا از این سمت دوربین به آن سمت دوربین حرکت می‌کنند و بالعکس. فکر کنم کیارستمی در این اپیزود مشغول کیش دادن اردک‌ها به سمت دوربین از این طرف به آن طرف و بالعکس بوده!
البته دی ماه پارسال این اپیزود را به عنوان یک فیلم کوتاه در پردیس سینمایی ملت نشان دادند. آقای منتقدی به اسم علیرضا سمیع آذر در نقد این اپیزود گفته بود: «این اپیزود به نوعی تعارض و کشمکش بر می‌گردد. در این اپیزود هم‌چنان پس‌زمینه‌ی کار دریاست، اما این‌بار دریا آرام است و شروع با حرکت یک مرغابی و مرغابی‌های دیگر به دنبال اوست که تنها در جهت یک همسویی این مسیر یکسان را دنبال می‌کند و می‌توان مرغابی‌ها را از هم تمیز داد، چه بسا که حتی نوع راه‌رفتن آن‌ها نیز نشان‌دهنده‌ی تمایز شخصیتی آنهاست. تمام مرغابی‌ها یک مسیر را دنبال می‌کنند و هیچ اتفاق خاصی نمی‌افتد تا این‌که یکی از آن‌ها در نیمه‌ی فیلم دچار تردید می‌شود و بدون هیچ انگیزه و دلیلی تصمیم می‌گیرد جهت حرکت خود را تغییر دهد. هیچ توضیحی برای این عمل وجود ندارد و این اتفاق ناشی از تردید اوست که منجر به پیروی سایر مرغابی‌ها از او می‌شود. این مسیر بدون انگیزه و توضیح طی شده تا این‌که همگان تنها یک چرخه‌ی باطل و بدون منطق را سپری کنند.»
نمی‌دانم. راستش هر بار که می‌روم لاهیجان، خانه‌ی دایی‌ام هم می‌می روم. آنجا هم اردک هست، هم مرغ و خروس، هم غاز، هم گربه، هم بلدرچین و... گاهی اوقات می‌نشینم توی ایوان و به دسته‌ی اردک‌ها و کار‌هایشان نگاه می‌کنم. لذت بخش است. یک جور فراغت به من می‌دهد تماشایشان. اما اینکه من وقت صرف کنم، بروم توی سالن تاریک سینما بنشینم، هوای گندیده‌ی آنجا را تنفس کنم تا به مدت ۱۵دقیقه فقط رفت و آمد اردک‌ها را تماشا کنم، خیلی احمقانه است. وقتم را از سر راه نیاورده‌ام که. اگر قرار باشد مثل آقای سمیع آذر هم به قضیه نگاه کنم، آن طوری من هم می توانم دوربین فیلمبرداری بردارم بکارمش یک جایی بعد بروم برای خودم یک ربع بچرخم و برگردم، هر چیزی که ضبط شده بود بنشینم برایش معنا بسازم و کوچک ترین چیزها را بزرگ ترین معرفی کنم و اصلن شاهکارش کنم...
اپیزود پنجم هم شب شده. هوا ابری است. سطح آب چیزی را نشان نمی‌دهد بعد از چند دقیقه ابر‌ها می‌روند و تصویر ماه می‌افتد روی سطح آب. بعد دوباره ابری می‌شود و باران می‌آید. بهد دوباره ماه می‌آید. بعد هم کم کم صبح می‌شود.
راستش من کل فیلم را مثل بچه‌ی آدم ندیدم. یعنی اپیزود اول را کامل نگاه کردم. ولی اپیزود دوم را تا ته نتوانستم ببینم. ماوس را برداشتم و فیلم را کمی جلو‌تر بردم. دیدم باز هم اتفاقی توی فیلم حادث نشده. همین جوری جلو رفتم و یک ساعت باقی مانده‌ی فیلم را عرض ده دقیقه دیدم! تنها نکته‌ی مثبت فیلم برای من آهنگ‌های بین اپیزود‌ها بود. آهنگ‌های خیال انگیز پیمان یزدانیان...

پس نوشت: می‌خاهم بروم سراغ سه گانه‌ی «زلزله»...
مرتبط:
عباس کیارستمی-1   - عباس کیارستمی-  - عباس کیارستمی-4

  • پیمان ..
قضیه، شکل اول، شکل دوم- عباس کیارستمی
نشسته‌ام به دیدن فیلم‌های عباس کیارستمی. دیروز «قضیه: شکل اول، شکل دوم» را دیدم. فیلمی برای سال‌های ۱۳۵۷-۱۳۵۸ که باید بگویم چیزی فرا‌تر از یک فیلم بود. یک جامعه‌شناسی، یک روانشانسی، یک تاریخ، یک مستند... قصه‌اش این طوری هاست که کلاس درسی را نشان می‌دهد که در آن معلم مشغول کشیدن شکل‌های مربوط به درسش است. بچه‌های کلاس عاطل و باطل نشسته‌اند و او مشغول نقاشی کشیدن خودش است. یکی از بچه‌های ته کلاس در سکوت کلاس زیر میز ضرب می‌گیرد. هر وقت معلم برمی گردد او ضرب گرفتن را قطع می‌کند. کلاس هم ازین کلاس‌ها که همه‌ی نیمکت‌هایش ۳ نفره و ۴نفره است. بعد از چند بار برگشتن معلم و ناتوانی او در شناسایی او دو ردیف آخر کلاس را از کلاس می‌اندازد بیرون. دو ردیف آخر یعنی هفت نفر. و این شرط را می‌گذارد که: یا بگویید چه کسی بوده و بیایید سر کلاس بنشینید یا اینکه هر ۷ نفرتان تا یک هفته اجازه‌ی حضور در کلاس را ندارید.
کیارستمی یک تصویر از ۷نفر را نشان می‌دهد که با همدیگر بیرون کلاس کنار دیوار ایستاده‌اند و در و دیوار را نگاه می‌کنند. بعد کات می‌کند. می‌رود سراغ پدرهای ۶تابچه‌ای که مقصر نبوده‌اند و ازشان می‌پرسد که به نظر شما پسر شما در این حالت باید چه کار کند؟ مقصر را لو بدهد و برود سر کلاس بنشیند یا اینکه اتحاد را حفظ کند و تا آخر هفته با بقیه‌ی بچه‌ها سر کلاس نرود؟
کیارستمی ۶پدر را می‌نشاند جلوی دوربینش و ازشان نظرخاهی می‌کند. هر کدام از پدر‌ها متناسب با طبقه‌ی اجتماعی و شخصیتشان جواب می‌دهند. اینجاست که به نظرم وجه جامعه‌شناسانه‌ی فیلم نمود پیدا می‌کند. پدر‌ها هر کدام کاره‌ای هستند. یکی نورالدین زرین کلک است که تصویرگر کتاب است، یکی حسابدار است، یکی کارگر است، یکی سرهنگ نیروی دریایی است و الخ. جواب‌هایی که هر کدام از پدر‌ها می‌دهند می‌تواند وجهی نمادین از طبقه‌ی اجتماعی و حتا حال و روز جامعه‌ی زمان فیلمبرداری (بحبوحه‌ی انقلاب۵۷) باشد. مثلن یکی از پدر‌ها می‌گوید: این‌ها باید اتحاد خودشان را حفظ کنند و مقاوم بشوند. چرا که در بزرگسالی و برای مبارزاتشان مطمئنن به اتحاد و همبستگی نیاز دارند و باید یاد بگیرند آن را. دو تا از پدر‌ها که کارگر هستند و نانشان را با زحمت زیاد درمی آورند جملات جالبی می‌گویند. می‌گویند که «ما کار می‌کنیم که بچه‌مان درس بخاند. یک هفته بیرون از کلاس باشد که چه کار کند؟ من برای چی کار می‌کنم و پول درمی آورم؟» این‌ها را که می‌شنیدم شدیدن یاد این افتاده بودم که آدم فقیر به انسانیت فکر نمی‌کند و...
کیارستمی در بخش بعدی فیلمش‌‌ همان بچه‌ها را بار دیگر نشان می‌دهد. این بار در روز سوم یکی از آن‌ها خسته می‌شود و وارد کلاس می‌شود و پسری را که زیر میز ضرب می‌گرفت به معلم معرفی می‌کند. او را لو می‌دهد و می‌رود سر کلاس می‌نشیند.
فیلم کات می‌خورد و این بار می‌رود سراغ کلی شخصیت و ازشان می‌پرسد که آیا با کاری که آن پسر کرد و رفیقش را لو داد موافقید یا نه؟ شخصیت‌های گوناگون و حالا بعد ۳۷-۳۸سال بعضی‌‌هایشان به شدت تاریخی. آدم‌هایی که سواد و قدرت تحلیل بالایی هم دارند. کیارستمی سراغ دکتر کمال خرازی (مدیرعامل کانون پرورش فکری در ان زمان) می‌رود، سراغ وزیر وقت آموزش و پرورش (غلامحسین شکوهی) می‌رود، سراغ نادر ابراهیمی، احترام برومند (گوینده‌ی وقت رادیو و تلویزیون)، علی موسوی گرمارودی، مسعود کیمیایی، عزت الله انتظامی، رب داوید شوفت (رهبر مذهبی کلیمیان ایران در آن زمان)، صادق قطب‌زاده، ابراهیم یزدی (وزیر امورخارجه در آن زمان)، نورالدین کیانوری (دبیر اول کمیته‌ی مرکزی حزب توده در آن زمان) و خیلی آدم‌های دیگر می‌رود. عجیب‌ترین شخصیتی که به سراغش برای نظرخاهی رفته بود برای من صادق خلخالی، قاضی شرع دادگاه‌های اول انقلاب ایران بود.
هر کدام از آن‌ها از دیدگاه خودش بررسی می‌کرد و پارامتر‌ها را بیان می‌کرد و نظرش را می‌گفت و قضیه را تحلیل می‌کرد. جوری که به نظرم برای شناخت هر کدام از این آدم‌ها شنیدن همین ۲-۳دقیقه تحلیلشان کافی است! مثلن نادر ابراهیمی که که حرف می‌زد کاملن درک می‌کردی که این آدم چه چیزهایی برایش مهم است و چه جوری به دنیا نگاه می‌کند. یا مثلن نورالدین کیانوریِ کمونیست... برایم عزت الله انتظامی جالب بود که شدیدن از این کار پسرک شاکی شده بود و می‌گفت باید آن ۶نفر دیگر بعد کلاس بگیرند یک فصل کتکش بزنند!...
کیارستمی دوباره فیلم را کات می‌کند و این بار شکل دوم قضیه را نشان می‌دهد. اینکه آن ۷نفر تا روز آخر هفته جلوی کلاس می‌مانند و به کلاس نمی‌روند و حاضر هم نمی‌شوند که لو بدهند و خیانت کنند.
این بار هم به سراغ شخصیت‌های گوناگون می‌رود و نظرشان را می‌پرسد. سراغ‌‌ همان شخصیت‌های قبلی می‌رود. این بار نظرشان را می‌پرسد. سراغ علی گازاده غفوری (نماینده‌ی مجلس خبرگان) و هدایت الله متین دفتری (عضو هیئت اجرایی جبهه‌ی دموکراتیک ملی) و عبدالکریم لاهیجی (رییس دفاع از حقوق بشر در ایران) هم می‌رود و از آن‌ها هم می‌پرسد که به نظر شما این کار درست بود؟ باز هم یک دنیا دیدگاه از شخصیت‌های مختلف و تحلیل‌های کوتاهی که ارائه می‌دهند و...
در آخر فیلم، آن ۷نفر می‌روند و دوباره سر جایشان می‌نشینند. معلم باز هم مشغول نقاشی کشیدن می‌شود و باز هم یکی از بچه‌های ته کلاس زیر میز ضرب می‌گیرد. معلم برمی گردد، اما صدای ضرب گرفتن ادامه پیدا می‌کند و تیتراژ فیلم شروع می‌شود... پایانی به شدت انقلابی و دوست داشتنی!
نکته‌ای که در فیلم شدیدن آن را خاستنی می‌کند کنار هم قرار گرفتن آن همه آدم جورواجور است. از دبیر اول حزب توده تا قاضی شرع دادگاه‌های انقلاب، از نماینده‌ی مجلس خبرگان تا شاعر و نویسنده و گوینده‌ی رادیو. آدم‌هایی که بعد‌ها بعضی‌‌هایشان نابود و ناپدید شدند. توی فیلم یک جور آزادی بیان موج می‌زند. هر کس حرف خودش را به راحتی بیان می‌کند. خانم‌های توی فیلم حجاب ندارند... و...
@@@
فیلم که تمام شد ته ذهنم روزهای بدی هم دوباره زنده شدند. دو سال پیش بود. آره... دو سال پیش... تظاهرات‌ها، شلوغ شدن‌ها، روزهای خاص. بعد از هر روز خاص و بعد از هر تظاهرات و به خصوص بعد از عاشورای۸۸... توی مترو و اماکن عمومی کاتالوگ‌ها و روزنامه مانندهایی پخش می‌کردند و تویشان را پر از عکس‌های روز پیش می‌کردند، بعد دور چهره‌ی آدم‌ها خط می‌کشیدند. توی سایت‌ها و وبلاگ‌‌هایشان هم عکس‌ها را می‌گذاشتند. بعد از آدم‌ها درخاست می‌کردند که اگر این آدم‌ها را می‌شناسید به ما معرفی کنیدشان... توی فیلم خیلی‌ها از کار بد معلم و به قول نورالدین کیانوری از رهبری مدرسه می‌گفتند، از پستی کارش... به یاد دو سال پیش که افتادم دیدم عجب ستمگر معلم و عجب رذل معلمی بودند این‌ها... یعنی آدم‌هایی پیدا شده‌اند که بروند کسی را لو بدهند و او را بفروشند؟!... نمی‌دانم... نمی‌دانم...


مرتبط: عباس کیارستمی-  - عباس کیارستمی-3  -  عباس کیارستمی-4

  • پیمان ..
  • پیمان ..
حمید می گفت وقتی پستی توی وبلاگت می نویسی و مطلبی را توی گودر همین جوری شیر می کنی و عکس های سفرت به فلان قبرستان را فرت و فرت توی فیس بوق شیر می کنی، یک جای کارت می لنگد. می گفت این خصیصه ی جهان مدرن است. این که آدم ها خودشان را تکه هایی از خودشان را(نه... همه ی خودشان را) به کالا تبدیل می کنند و به عرضه می گذارند. می گفت با فیس بوق با گودر با وبلاگ تو بی وقفه و بی رویه خودت را عرضه می کنی. دوست داری که خریده شوی. می گفت ایراد کار این جاست که تو دیگر تنهایی نخواهی کرد. (وقتی از تنهایی کردن صحبت می کرد من یاد اصطلاح "رویا کردن" که عباس کیارستمی به کار می برد افتاده بودم. حتا چند باری تکرار کردم زیر لب...تنهایی کردن... تنهایی کردن...) می گفت تنهایی کردن با تنها بودن فرق دارد. برایش گفتم که با همه ی این ها من، من نه فقط همه، همه و همه بیشتر احساس تنهایی می کنند. گفت احساس تنهایی با تنهایی کردن فرق داارد. گفت تا وقتی تنهایی نکنی رشد نمی کنی، بزرگ نمی شی... ازم پرسیده بود این روزا چه کارها می کنی و من گفته بودم که مشغول پایین و بالا بردن اسکرول ماوسم هستم و او این جوری ها شروع کرده بود به گفتن و من فقط احساس خسران می کردم...
آن روز بعداز ظهر نشستیم دور حوض وسط دانشگاه و با دست خالی پرتقال های سبز نوبرانه ی محمد شکری را پوست کندیم و خوردیم و حرف زدیم و... 
وقتی ازش جدا شدم دست هام بوی پرتقال می دادند. فوق العاده ست این بو...
@@@
تنهایی کردن سخت است. تنهایی کردنم آرزوست...

پس نوشت: قبلن توی گودر نوشته بودم. تکرار برای تاکید بود!
  • پیمان ..

رولد دال

۰۴
مرداد

رولد دال هنوز هم نویسنده ی دوست داشتنی من است. هنوز هم کتاب هایش را که توی دستم می گیرم با اشتیاق شروع به خواندن شان می کنم. همه ی کتاب هایش برایم مزه ی شکلات و کاکائو می دهند. با این که دیگر نه کودکم و نه نوجوان باز هم با کتاب هایش حال می کنم. رولد دال از آن نویسنده هایی است که هیچ وقت از خواندن کتاب هایش احساس تلف کردن وقت و پشیمانی نکرده ام. از معدود نویسنده هایی که تمام کتاب هایش را توی قفسه ی کتاب هایم سال هاست که نگه می دارم. آخر من هر چند وقت به چند وقت یک سری از کتاب ها را از توی قفسه ام می کشم بیرون و می ریزم توی یک کارتون تا تار عنکبوت ببندند. کتاب هایی که عمرم را سرشان هدر داده ام... ولی رولد دال هرگز این طور نبوده. آن زبان خشن و بی رحم و در عین حال خنده دارش همیشه برایم جذاب بوده. از آن نویسنده ها بوده که خیال کردن و تخیل کردن را به آدم یاد می دهند. از آن ها که به آدم یاد می دهد که باید علیه آدم های خبیث و مزخرف طغیان کرد و به بهترین شکل حال شان را گرفت...

امروز همین جوری یک سری به سایت رولد دال زدم و روحم به پرواز در آمد...

Welcome to the world of roald dahl

این عبارتی است که هنگام ورود به سایت بهت خوش آمد می گوید. اولش گفتم شوخی می کند. جهان رولد دال؟ همین جوری خواسته که غمپز در کند. اما بعد که فلش سایت اجرا شد و نقاشی رولد دال به سبک کوئنتین بلیک(تصویرگر ثابت کتاب های رولد دال) آمد و گزینه هایی که دوروبر کله ی کچل رولد پراکنده بودند فهمیدم که نه...مثل این که به یک سرزمین رویایی وارد شده ام...کنار کله ی کچل رولد دال جیمز هلوی غول پیکر هست که گزینه ی books and stuff بالای سرش است و آن طرف هم نقاشی "دنی، قهرمان جهان" هست که GMP notice board است. پایینش بچگی های ماتیلداست با گزینه ی dahly telegraph blog و... بعد از چند ثانیه سروکله ی یک مرغ(باز هم به سبک نقاشی های کوئنتین بلیک) گوشه ی صفحه پیدا می شود و عطسه ای می زند و یک خروار دود سیاه می دهد بیرون و می رود. گفتم: هی پسر. این همون مرغ توی کتاب "داروی معجزه گر" بود. بعد یک دفعه از این طرف صفحه کله ی یک زرافه آمد بیرون و تا نصف صفحه بالا آمد و بعد یک پلیکان هم آمد روی کله اش نشست. همان شخصیت های کتاب "من و زرافه و پلی"...

خلاصه اسیر سایت رولد دال شدم و هر گوشه ای که سر می زدم یاد یکی از کتاب ها و یادداشت های رولد دال می افتادم و کلی خاطره برایم زنده می شد. یادم است دوم راهنمایی که بودم هفت هشت تا از کتاب های رولد دال را یک جا خریده بودم و آن سال نمایشگاه به امتحان های پایان سال خیلی نزدیک بود. جوری که عطش خواندن رولددال من را دیوانه می کرد. آخرش هم با شروع اولین امتحان خرداد اولین کتاب رولد دال را دستم گرفتم(آقای روباه شگفت انگیز بود به گمانم) و شروع کردم به خواندن...چیه؟! الان انتظار داری بگویم که امتحان هایم را بد دادم؟ نه. آن سال بود که فهمیدم چه قدر رولد دال خواندن مخ آدم را قوی می کند و هوش ادم را با خیال پردازی هایش بالا می برد! آخر معدل آن سالم بالاترین معدل طول تاریخ درس خواندنم شد!.... توی صفحه های مختلف چیزهای زیادی بودند که جذبم می کردند. مثلن توی صفحه ی خود رولد دال عکس هایش بامزه بودند. رولد دالی که جوانی هایش خلبان هواپیما بود... توی همان صفحه نوشته هایش در مورد معلم ها فوق العاده بود. یعنی به نظرم بر هر معلمی واجب است خواندن آن نوشته های رولد دال. آن قسمت گپ و گفت با رولد دال هم جالب بود. سبک دیالوگ برقرار کردن با نویسنده ای که حالا زنده نیست... توی قسمت treats هم کلی بازی هست در مورد جهان رولد دال و شخصیت های کتاب هایش که برای بازی کردن باید عضو سایت بشوی که عضو شده ام و گذاشته ام یک روز دیگر نوستالژی خونم را با آن بازی ها و شخصیت ها بالا ببرم....تازه قسمت roald dahl day هم هست که نوشته های جالب کسانی است که از اتفاقات دوروبرشان و مدرسه شان می نویسند و سعی می کنند سبک نوشته های شان مثل رولد دال باشد و...

ژوزه ساراماگو می گفت: ادبیات و رمان به جمعیت دنیا آدم اضافه می کند. نگاه که می کنم رولد دال هم از این جمله ی ژوزه ساراماگو برکنار نیست. شخصیت های کتاب هایش مثلن جیمز هلوی غول پیکر، غول بزرگ مهربان، ماتیلدا، چارلی کارخانه ی شکلات سازی، دنی، جورج داروی شگفت انگیز و... کلی بچه ی باحال و ماندنی برای همه ی نسل ها به جمعیت دنیا اضافه کرده...

  • پیمان ..