قصهگو برنده است
بالاخره فیلم پیانیست را دیدم. نمیدانم این سالها چرا ندیده بودمش. من آدمی نیستم که بتوانم بیشتر از نیمساعت جایی بنشینم. مخصوصا موقع خواندن فیلم و کتاب. ذهنم فرار میکند به هزار تا چیز دیگر. زود هم خسته میشوم. کمرم درد میگیرد و استخوانهایم به ترق ترق میافتند. ولی پیانیست من را نشاند. خوشساخت بود. تمام بلاهایی را که ارتش آلمان سر یهودیان آوردند نگاه کردم. اولش فقط بستن نشانه بود. بعد ممنوعیت برای تردد در پیادهرو. یهودی باید از جوب راه برود. بعد جمع کردن آنها در یک محلهی خاص. دیوار کشیدن. بیگاری کشیدن و گرسنگی دادن. تبعید. دانه دانه بیهیچدلیلی کشتن و بعد همگی را سوار قطار کردن و با هم نابود کردن... و پیانیست بیچارهی داستان توانست از مرگ برهد و با هزار شانس زنده بماند. فیلم شکوهمندی بود.
وقتی داستان فیلم را توی ویکیپدیا خواندم دیدم این هم مثل خیلی از فیلمهای خوب دیگر بر اساس یک کتاب بوده. کتابی به همین نام: پیانیست. داستان زندگی وادیسلاو اشپیلمن، یک پیانیست لهستانی که از جنگ جهانی و هولوکاست آلمانیها جان سالم به در برد. او در سال ۱۹۴۶ داستان زندگیاش را به زبان لهستانی در ۲۲۴ صفحه نوشت. ۵۲ سال بعد کتابش به زبان آلمانی ترجمه شد. در سال ۱۹۹۹ کتابش به زبان انگلیسی ترجمه شد و ۴ سال بعد هم رومن پولانسکی آن فیلم ستایشبرانگیز را ساخت.
راستش وقتی کشتار دستهجمعی یهودیان در فیلم را دیدم یاد خیلی چیزها افتادم. کور بودن این کشتار خیلی خوب نشان داده شده بود. یک صحنهای داشت فیلم که در آن سربازهای آلمانی ۳۰-۴۰ نفر را ردیف میکنند. بعد چند نفر را همینجوری از ردیف بیرون میکشند. بهشان دستور میدهند که روی زمین بخوابند. آنها هم بیدرنگ و با ترس میخوابند. بعد افسر آلمانی با هفتتیرش به نوبت بالای سرشان میایستد و نفری یک گلوله توی مغزشان شلیک میکند. به نفر آخر که میرسد گلولههایش تمام میشود. تو یک لحظه پیش خودت میگویی آخ اگر بیخیال کشتن این نفر آخر شود. ولی کور خواندهای. افسر آلمانی با کمال آرامش خشاب پر را توی هفتتیرش میگذارد و نفر آخر را هم به سبک بقیه میکشد. راتش دلم میخواست آن نفر آخر در آن لحظهی بین مرگ و زندگی سرش را بالا میگرفت و چشم توی چشم افسر آلمانی نگاه میکرد. دلم میخواست یک ارتباط چشمی بینشان برقرار میشد. ولی این اتفاق نیفتاد.
کتاب «انسانها در عصر ظلمت» را شروع کردهام. فعلا مقدمهاش را خواندهام. همین مقدمه دیدن فیلم پیانیست را برایم غنیتر کرد. توی مقدمه مترجم کتاب تعریف میکند که هانا آرنت آیشمن را مسئول کشتار یهودیان نمیداند. او آیشمن را شر مطلق نمیپندارد. بلکه نیاندیشیدن را باعث و بانی کشتار گروهی یهودیان توسط آلمانیها میداند.
در قرن بیستم انسان با مرگ خدایان و سنتها تنها شد. از گرفت و گیر سنتها رها شد. تمام چهارچوبها و ادا و اطوارها فرو ریختند. اما جایگزینی پیدا نشد. انسانها رها شدند تا هر کدامشان برای خودشان چهارچوبی بیافرینند و این نیازمند عزلت بود. نیازمند این بود که هر کسی پیش خودش دو دو تا چهار تا کند. پیش خودش ارزشها را بسنجد. فکر کند. اندیشه بورزد. خوب و بد کند. داوری کند. بعد سعی کند که خودش را جای طرف مقابلش قرار بدهد. خودش را جای کسانی که نیست قرار بدهد و از دریچهی آنها نگاه کند و همهی اینها یعنی عزلت، یعنی اندیشیدن در عزلت. انسانها در قرن بیستم و شاید در روزگار امروز نمیاندیشند. آنها تنهایی میکشند. تنهااند و برای فرار از تنهایی اسیر ایدئولوژیها میشوند. ایدئولوژیهایی که سعی میکنند جای سنتهای قدیم را بگیرند و با ارائهی داستانهایی جمعی تنهایی آدمها را از یادشان ببرند. این ایدئولوژی گاه ناسیونالیسم آریایی هیتلر است و گاه اسلام بی غل و غش داعش. آرنت نیاندیشیدن را عامل تنهایی آدم و تنهایی را عامل به دام ایدئولوژیها افتادن میداند. آن افسر آلمانی که به راحتی یهودیها را میکشت آدم تنهای بدبختی بوده. آدمی که فکر کردن را بلد نبود، نیاندیشیده بود و اسیر ایدئولوژی شده بود. تمام مغزش را ایدئولوژی پر کرده بود...
اما چرا فقط یهودیها؟
من در طول فیلم به تمام نسلکشیهایی که در موردشان خواندهام فکر کردم. مکان وقوع این فیلم میتوانست به کوهستانهای افغانستان در حدود دویست سال پیش برود و امیرعبدالرحمن و اطرافیانش را روایت کند که کمر به نابودی جمعی قوم هزاره بسته بودند. آن هم یک پاکسازی قومی بود. مکان وقوع این فیلم میتوانست به پای کوه آرارات برود. جایی که ترکها برای شکل دادن به جمهوری ترکیه، هر نژادی به غیر از ترکها را بیرون کردند. ارامنهای که قرنها ساکن پای کوه آرارات بودند به زیر تیغ کشتار جمعی ترکها رفتند. کشتاری که ارمنیها هیچ گاه از یاد نبردهاند. اما نه کشتار هزارهها و نه کشتار ارمنیها باعث خلق فیلمی مثل پیانیست نشده تا روح و روان آدم را زیر و رو کند. شاید یک دلیلش همین قصه نگفتن باشد. شاید این جمله که قصهگو برنده است در اینجا مصداق داشته باشد. آقای اشپیلمان بلافاصله بعد از رهیدن در سال ۱۹۴۶ داستان پر آب چشم زندگیاش را نوشت. یک روایت دست اول و پر از جزئیات به دست داد. ولی هزارهها نتوانستند قصهشان را بنویسند. ارامنه هم نتوانستند قصهی دقیقی از آن کشتار بزرگ را روایت کنند. یهودیها اما توانستند...
اما این قصه را روایت کردن کافی است؟ آیا فیلم پولانسکی کافی بود؟
چند وقت پیش کتاب «ساکن دو فرهنگ» را خواندم. آخرین کتاب روبرت صافاریان که مجموعه مقالاتش در مورد تجربهی زندگی به عنوان یک ارمنی در ایران است. خودش عنوان فرعی کتاب را گذاشته «دیاسپورای ارمنی در ایران». سافاریان سعی کرده بود تا شناختی دقیقتر از جامعهی ارامنهی ایران و دغدغهها و طرز فکرشان ارائه بدهد. شناختی که فراتر از کلیشههای جامعهی ایران نسبت به ارامنه باشد. فصل آخر کتابش را به نژادکشی اختصاص داده. به نظرم بهترین فصل کتاب همین فصلش بود. این که ارمنیها چهقدر به موضوع به رسمیت شناخته شدن کشتار صدها هزار نفر توسط ترکها در اوایل قرن بیستم حساساند. اینکه چه قدر تلاش میکنند تا در مجامع بینالملل آن را به عنوان مصداق نسلکشی اثبات کنند و ترکیه را مجبور به پذیرش آن کنند.
بعد در دو مقالهی بعدیاش به هراند دینک اشاره میکند. یک روزنامهنگار ارمنی که در ترکیه سعی میکرد به زبان ترکی از این کشتار بنویسد و وجدان خود ترکها را در این مورد بیدار کند. اینکه در نهایت هراند دینک در ترکیه ترور شد، اما راهی که شروع کرد یک راه اخلاقی بود. او سعی میکرد تا ترکها را به اندیشیدن در مورد این موضوع وابدارد. صافاریان خیلی قشنگ تعریف میکند که حتی اگر مجامع بینالمللی هم این کشتار را بپذیرند و ترکیه را به پذیرشش مجبور کنند باز هم اتفاق خاصی نمیافتد. چون بدین طریق ترکها به اندیشیدن واداشته نمیشوند. پیش خودشان به داوری نمینشینند. خودشان را جای ارمنیها قرار نمیدهند. فکر کردن کلید ماجرا است... در آخرین مقالهی کتابش اتفاقا به فیلم زندگی هانا آرنت اشاره میکند و این موضوع را بر اساس زندگینامه و عقاید آرنت تشریح میکند.
فیلم پیانیست محصول چهار کشور لهستان، فرانسه، بریتانیا و آلمان بود. انگار قصهای که اشپیلمان در سال ۱۹۴۶ نوشته بود باعث شد تا آلمانیها فکر کنند و حدود ۵۰ سال بعد حامی فیلمی شوند که پرده از روزگار فکر نکردنشان برمیداشت...
تنهایی همیشه باعث پوشیدن لباس ایدئولوژی نمیشه. گاهی برعکس جرقهایه برای ارتباط با اونی که غیر منه (چه نژادی، چه فرهنگی، چه ملیتی). نمونهای که به ذهنم میرسه داستان پسربچهای با پیژامه راهراهه. اینکه تنهایی باعث شروع دوستی پسر یه افسر آلمانی با یه پسر یهودی توی اردوگاه میشه.