شهمیرزاد 12کیلومتر
بعد از اینکه اشتراک همشهری داستانم تمام شد دیگر نخریدمش. دقیقن نمیدانم چرا. امروز بعد از چند ماه دوباره رفتم سراغ کیوسک روزنامه فروشی. سر غروب هم رفتم. وقتی از خانه بیرون زدم دیدم باران ریز ریز میبارد. خاستم چتر بردارم. پشیمان شدم. دست هام را فرو کردم توی جیبم و شروع کردم به راه رفتن. از خیابان رد شدم. آسفالت خیس بود. خیابانها شلوغ بودند. توی پیاده رو مرد و زنی چسبیده به هم زیر یک چتر راه میرفتند. به آرامی از کنارشان گذشتم. ماشینها بوق میزدند. تکیههای چادر برزنتی هر ۱۰۰متر توی خیابانها به پا بود. گرمای بخاری از درزهای چادرها به صورتم میزد. مرد قدبلندی با شلوار لی داشت سیگار میکشید و خیلی سرخوشانه راه میرفت. نگاههایمان به هم تلاقی کرد. رد شدیم.
همشهری داستانی برداشتم و ۳۰۰۰تومان سلفیدم. سریع رفتم سراغ فهرستش. دنبال اسم حمید بودم. توی بخش داستان نگاه کردم. خورخه لوییس. جان آپدایک و... آخرین داستان مال او بود. خوشحال شدم. یک حس خوبی بهم دست داد. انگار که خودم چیزی چاپ کردهام. ولی اسمش را اشتباه نوشته بودند! حمیدرضا دیگر کیست؟ حمید حمید است. خاک بر سر این همشهری داستانیها. هزار نفر توی آن صفحهی اول اسمشان به عنوان کارهی مجله آمده. بعد اسم نویسندهی داستان را اشتباه مینویسند...
مجله را میبندم. باران میبارد و خیسش میکند. به بام و ۵۱۸هایی که توی خیابان پارکاند نگاه میکنم. به ملاکهای ارزشمندی فکر میکنم. اینکه حمید قصهای چاپ کرده بود برایم واقعن خوشحال کننده بود. بعد یاد یکی از بچههای دانشگاه افتادم. از آن هاست که لذت میبرد ازین که رتبهی کنکور رفقایش را فهرست کند و بگوید این رتبهی یک رقمی رفیق من است. اینکه معدلش ۱۸ است رفیق من است. درکش نمیکنم. راستش خرخانها به نظرم افتخارآمیز نیستند. رتبهی یک هم ورودی دانشکدهمان آدمی بود که به نظرم به جز نمرهی بالای معدلش هیچ فضیلت دیگری در وجودش نبود. به آن یکی حمید فکر کردم. معدل او هم ۱۸ است. ولی هیچ وقت از اینش خوشم نیامده. ازین که توی شمارهی پیش اندیشه پویا یک مقاله نوشته بود لذت بردم. راستش از اینکه بگویم فلان رفیقم هم دانشگاه فلان آمریکا یا کانادا درس میخاند چندان لذتی نمیبرم. شاید غم انگیز باشد. ولی حتا خبر نتیجه دادن سعی و تلاشهای رفیقم برای قبول شدن در آمریکا برایم برانگیزاننده نیست. این بار که داشتم از شمال برمی گشتم تهران جهانگیر همسفرم شده بود. به تحصیلات و پول و رتبه و این مزخرفات هیچی نیست. ولی او جادههایی رفته بود که من نرفته بودم. راههایی را بلد بود که من بلد نبودم. همینش برایم احترام برانگیز بود. به یک چیز دیگر هم فکر کردم. جهانگیر یاد گرفتنی بود. توی همان چند ساعتی که کنارم نشسته بود من توانستم ازش بیترس و لرز چیز یاد بگیرم. شاید خیلی چیزهای عجیب و غریبی نبودند. اما به هر حال من بلد نبودم. اما حالا رفیقی داشته باشم که رتبهها و درصدهای کنکورش ماتحت فلک را جرواجر کرده باشد، اما من نتوانم چیزی از او یاد بگیرم به چه درد من میخورد آخر؟! نه... این سودگرایی آخر با آن ملاک ارزشمندی اول ۲تا چیز جدااند... نمیدانم. یک بار به یکی گفتم به نظرم پراید هاچ بک از ۲۰۶ ماشین بهتری است. ملاکش هم برایم فقط دیدی است که پنجرههایش به مناظر بیرون برای من سرنشین فراهم میکنند. راستش نشستن بر روی صندلی عقب ۲۰۶ و مسافرت رفتن به نظرم یکی از شکنجههای این دنیا ست. برای من شتاب و قدرت در مقایسه با آن دیدن اهمیت کمتری دارد. وقتی داری توی جادهی دیلمان میرانی تمام لذتش این است که با ۴۰تا سرعت آرام آرام بروی و تک تک درختها مزه مزه کنی... اینکه ۸۰تا بروی و توی آن دخمهی تاریک فقط آهنگ گوش کنی.... البته خیلی هم سر این ملاک مسخرهام کرد. ولی او میتواند ۲۰۶ سوار شود. برای من اهمیتی ندارد.... این ملاکهای ارزشمندی چیز عجیبیاند... به اینها فکر میکردم و احساس میکردم وحشیام. احساس میکردم غریبم که دوباره به آن مرد قدبلند سیگار برخوردم. داشت راهی را که رفته بود برمی گشت. سیگارش تمام شده بود. او هم دستش توی جیبش بود. باز هم نگاههایمان تلاقی کرد و از کنار هم رد شدیم...
وقتی رسیدم خانه، اولین کاری که کردم خاندن داستان حمید بود. خوشم آمد. از آن داستانهای جادهای بود که با روح و روانم بازی کرد. یکی دو تا سوتی داشت. ولی خیلی خوب بود....
کاش روزهایی که همه فکر و ذهنم رو دنیای بسته آدمای توی دانشگاه تحت تاثیر قرار داده بودند من هم می نوشتم که معدل بالا، فلان دانشگاه و 6 ترمه و 7ترمه تمام کردن درسها کجایش فضیلت است؟!! خیال می کردم فقط خودم اینطور فکر می کنم. "جهانگیر یادگرفتنی بود" این جمله ت کولاک بود...آدمهایی هستند که همین که دهانشان را باز می کنند می شود رد کلماتشان را گرفت و دنیاهای تازه ای را با حرفها و نوع نگاهشان تجربه کرد...من هم مرید این دست آدمهام
داستان دوستت رو منم خوندم. خووب بود مخصوصا توصیفی که از مغازه کله پاچه ای نوشته. ولی میشد بیشتر روش کار کرد...