سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آدم های سالی یک بار» ثبت شده است

صادق، شیرینی کوکی

شیرینی کوکی‌ امسال‌مان را رفتیم لب ساحل خوردیم. هنوز هم به نظرم شیرینی‌کوکی‌های نادی از نوشین بهتر است. چند سالی می‌شود که همه‌شان برمی‌دارند به شیرینی‌کوکی‌های‌شان ماده‌ی نگه‌دارنده می‌زنند و بسته‌بندی می‌کنند و به اسم سوغات شمال از آستارا تا گرگان می‌فروشند. ولی شیرینی کوکی باید داغ و تازه باشد. و داغ و تازه بود. 

امسال ماشین نداشتم. ماشین داداشش را برداشت آورد. زودتر رسیدم. جلوی آبشار لاهیجان منتظر ماندم و او آمد. انتظار پراید سفید خودشان را داشتم. پراید هاچ‌بک کف‌خواب داداشش را برداشته بود آورده بود. فنر ریس ماشین احساس دوچرخه‌ی بدون کمک‌فنر سوار شدن به آدم می‌داد. روی تمام سرعت‌گیرها هم باید با دنده یک و نیم‌کلاچ رد می‌شدیم که سرمان به سقف کوبیده نشود. بعد از یک ماه دیدن یک بچه‌فنی داشت سر حالم می‌آورد. گفت چه کارها می‌کنی؟ گفتم: عید دیدنی می‌روم و کتاب می‌خوانم و دور از اینترنتم و روزهای خوبی را می‌گذرانم. بعد نشستم تک تک کتاب‌های این چند وقت را برایش تعریف کردم و او ماشین را راند و گوش کرد. یک ماهی می‌شد که هیچ آدمی این طوری به حرف‌هایم گوش نکرده بود و یک ماهی می‌شد که احساس می‌کردم هیچ حرف شنیدنی‌ای از دهان من خارج نخواهد شد. جلوی شیرینی‌فروشی نادی ایستادیم. شرینی کوکی داغ خریدیم. حالا کجا برویم؟ دیروز یک راه روستایی را شنیدم که می‌رسد به تالاب امیرکلایه. بیا آن را برویم ببینیم چه می‌شود. او رانندگی می‌کرد. من از کتاب‌های خوانده‌ام حرف می‌زدم. از روزهای بی‌اینترنتم. از حس خوب این روزها. از آدم‌های سالی‌یک بارِ عیددیدنی‌ها. قصه‌های هر کدام‌شان. خودش هم آدم سالی‌یک بار عیدهایم شده. آره... ما در تهران هم‌دیگر را بارها می‌دیدیم. ولی توی لاهیجان فقط سالی یک باریم. و او از رفتن گفت. از چند روز باقی‌مانده‌. از آخرین روزهای حضور در ایران و این‌که کارهای مقدماتی رفتنش را هنوز انجام نداده. هنوز ساک‌هایش را نبسته. هنوز چند تا کار اداری مانده. 

راه روستایی را رفتیم. جاده‌ی باریک روستایی را راندیم. هنوز درخت‌ها سبز نشده بودند. مزرعه‌های برنج شخم خورده بودند و تا افق آماده‌ی نشاکاری بودند. آهنگ‌های پالت را گوش کردیم. چیز شاخی نداشتند. چرا ملت این‌قدر از این گروه پالت خوشش‌شان می‌آید و کف‌برشان اند؟ از مردی پرسیدیم که امیرکلایه بخواهیم برویم کدام طرف باید برویم. عاقل‌اندر سفیه، انگار که دو تا کودن باشیم نگاه‌مان کرد و گفت این‌جا امیرهنده‌ست. شما کجا آمده‌اید؟ گفتیم به امیرکلایه راه ندارد؟ گفت نه. دست از پا درازتر جاده را ادامه دادیم تا به گیلده رسیدیم و از آن‌جا انداختیم توی یک‌ جاده‌ی دیگر و به دستک رسیدیم. بعد گفتم حالا که به امیرکلایه نرسیدیم برویم ساحل. من دستشویی هم دارم. یک‌جا هست تابلو مابلو ندارد. ولی ساحل خوبی دارد. دستشویی هم دارد.

-آن‌جا چای‌ دم‌کرده خودش مشکلی است. چای کیلویی ندارند احمق‌ها. همه‌اش تی‌بک. باید با خودم یه تن چای خشک ببرم. پسر این چند روزه چه‌قدر چای می‌خوریم ما. روزی 5-6جا عیددیدنی. همه‌‌شان هم چای جزء جدانشدنی پذیرایی. صبح و شب و بعد از ناهار و شام هم که مامان‌بزرگ‌ها چای را فراموش نمی‌کنند...

رفتیم کنار ساحل. ماشین را پارک کردیم. خلوت بود. آسمان شفاف بود. دریا آرام بود. ساحل دستک مثل ساحل فیلم زوربای یونانی بود. ولی هیچ کدام‌مان زوربا نبودیم که شروع کنیم به رقصیدن و دیگری را هم به رقصیدن و دست‌ها را باز کردن و پرواز کردن وادارد. مرغ‌های دریایی پرواز می‌کردند. مغازه‌ای که آن طرف بود باز نبود. قلیان داشت. اگر باز بود و چای می‌زدیم خیلی خوب بود. نشستیم روی یک تخت چوبی، رو به ساحل. باد می‌وزید و خنک‌مان می‌کرد. شیرینی‌کوکی‌ها را خوردیم. با ولع. یکی پس از دیگری. 

-ما چرا این‌قدر بچه‌مثبت درآمده‌ایم؟ نه سیگار، نه قلیون، نه عرق سگی، نه دختربازی و مخ زدن و لیسیدن‌شان. این بچه‌مثبت بودنه داره شر می‌شه برام‌ها. تو که داری می‌ری. اون‌جا می‌تونی خودت باشی. همین بچه‌مثبتی که هستی. کسی اذیتت نمی‌کند که. ولی من... پسر این رییسه دهن منو صاف کرده از بس سیگار می‌کشه. داره می‌میره‌ها. سرما خورده سینه مینه‌ش به فناست. ولی باز سیگار پشت سیگار. روزی یه بسته سیگار. سیگار جزء جدانشدنی مهندسیه. پسر من با کتاب خوندن حال می‌کنم. ولی خیلی‌ها فکر می‌کنن عجب موجود ای وای حیوونکی‌ای هستم که همه‌ش سعی می‌کنم سرم تو کتاب باشه. 

-تقصیر خودته. یه جا رفتی که بچه‌فنی نداره. دانشگاه آزادی‌ها همینن دیگه. بچه‌فنی‌جماعت می‌فهمه... ولی طبیعیه این‌جوری بار اومدن‌مون. تو به سال‌های دبیرستان و دانشگامون نگاه کن. به باباهامون نگاه کن. به رفتارهامون نگاه کن...

-دو تا پیرمرد کم‌اشتباه که هیچ گندی ازشون سر نمی‌زنه و کسی نگران‌شون نمی‌شه.

-بی‌خیال. درست می‌شه. صبر داشته باش.

ساحل شلوغ نبود. از توی جاده تابلویی نداشت. خود جاده هم که فرعی بود. باد هیچ آشغالی را با خودش این طرف و آن طرف نمی‌برد. 4 نفر داشتند والیبال بازی می‌کردند. 3تا پسر بودند و یک دختر. دختره چفت و چول بود. هر توپی به سمتش می‌آمد زورش نمی‌رسید توپ را به نفر بعدی برساند. رشته‌ی بازی را قطع می‌کرد. 

در مورد پیش‌داوری داشتن حرف زدیم. در مورد تربیت دینی‌مذهبی و پیش‌داوری‌های احمقانه‌ای که تو گوشت و پوست آدم رسوخ می‌کند. او داشت می‌رفت. می‌توانست محیطی را تجربه کند که حداقل آدم‌های اطرافش از این پیش‌داوری‌ها رهااند. 

از روی تخت چوبی بلند شدیم و در طول ساحل شروع به راه رفتن کردیم. موج‌ها هی زور می‌زدند خودشان را به ما برسانند و نمی‌توانستند. از هم‌خانه‌اش توی کانادا حرف زدیم. یکی از بچه‌های سال‌پایینی. قدش از او کوتاه‌تر بود. می‌شناختم. الک و دولکی می‌شدند برای خودشان توی کانادا. راه رفتیم. از روزهای آینده حرف زدم. از 2-3سال آینده که شاید یکهو زد به سرم و من هم برای اپلای شروع کردم به دست و پا زدن. گفت تو به استخونت رسیده باشه اپلای می‌کنی و ببین اوضاع چه‌قدر غیرقابل تحمل بشه که اپلای کنی. از اعتماد به نفس کم این روزهایم حرف زدم.

چند تا عکس سلف تیکن انداختیم. دست‌های صادق درازتر از من بودند. دوربین را او دست گرفت. زمینه دریای آبی بود. دست روی شانه‌های هم انداختیم و عکس گرفتیم. ساحل زرد هم در پس‌زمینه‌ی بود. 

حرف‌های‌مان ته نکشیده بود. حرف‌های نگفته مانده بود. خیلی چیزها را نگفتم. نگفتم که پارسال که محمد رفت حس از دست دادن دندان‌های آسیابم را داشتم. نگفتم که من توی آن دانشکده مکانیک فقط توانستم با 3-4نفر از هم‌ورودی‌ها دوست شوم. محمد که پارسال گذاشت رفت. چند روز دیگر هم تو می‌روی. چی می‌ماند برای من؟ آدم با نگاه کردن به دوست‌هاش است که حرکت می‌کند. بالا می‌رود. پایین می‌آید. نگفتم که جمله‌هام روز به روز کوتاه‌تر می‌شوند، چون گوشی برای شنیدن حرف‌هام نیست. از دوست‌های انگشت‌شمارم چیزی باقی نمی‌ماند... ولی سوار ماشین شدیم. زدیم به جاده. جاده‌ی رودبنه خلوت بود. آرام می‌رفتیم. از روزهای گذشته، از سال‌های گذشته، از حامد که دارد چند روز دیگر برمی‌گردد تهران، از محمد که خیلی وقت است خبری ازش ندارم، از... حرف زدیم...

  • پیمان ..

همه چیز ساده‌تر و مسخره‌تر از آن چیزی بود که همه سعی می‌کردند نشان بدهند. و همین سادگی و مسخرگی بود که واداشته‌بودشان، روز تشییع جنازه، همه‌ی اهل خود روستا و روستاهای همسایه جمع شوند و همه اشک بریزند و نوحه بخوانند و هیئت عزاداری برای سوم تصمیم بگیرد زنجیرهای زنگ‌‌زده را از پستوی مسجد بیرون بیاورد تا دسته راه بیندازند. 

پای هیچ دختری در میان نبود. هیچ کس خاطرخواه دختری یا زنی نشده بود. غیرت مردانه و عشق به دختری خاص کارستان نکرده بود. کار هیچ مسافری هم نبود. مثل عید سه سال پیش نبود که مسافرهای نوروزی با ماشین پسر مشتی غلامرضا تصادف کرده بودند و دعوا شده بود و قمه کشیده بودند و پسر 20ساله را توی شهر و ولایت خودش کشته بودند و فرار کرده بودند. این بار اما کار مسافرهای نوروزی هم نبود. 

همه چیز آنی‌تر از آن اتفاق افتاد که هادی آدم سالی یک بار من بشود. 

این دومین سالی بود که آخرهای مهمانی شام عمه سمیه خبر ناگوار می‌شنیدیم. پارسال آخرهای مهمانی خبر مرگ شوهرخاله‌ی بابا آمد و امسال هم این طوری شد. من که نمی‌شناختم. ولی بابابزرگ و عمه‌ها همه ناراحت شدند. پسرعمه سینا همان لحظه پا شد رفت بیمارستان. بهش خبر دادند که هادی را چاقو زده‌اند. رفیقش بود. تا او برسد به بیمارستان هزاران فرضیه برای چاقو خوردنش مطرح شد و هزاران سوال از جزئیات. هادی دعوایی نبود. هادی هنوز نوجوان بود. متولد 1374 بود. با بچه‌های دور و بر خودش که هیچ وقت قلدری نمی‌کرد. آقا بود. همه‌اش به همه احترام می‌گذاشت. خوش‌تیپ بود. مودب بود. دعوایی نبود این بشر که. شاید کار مسافرهاست. تازه امسال رفته دانشگاه. ترم دوم دانشگاه بود. هنرستان خوانده بود. دانشجو شده بود. کار دانشجوهای هم‌کلاسی‌اش است... معلوم نیست که... و هنوز سینا به بیمارستان نرسیده خبر مرگ هادی را شنیدیم: هادی مُرد.

ساعت 7 غروب جلوی بیمارستان چاقو زدندش و او به پای خودش رفت بیمارستان و ساعت 8 توی اتاق عمل از دنیا رفت. علی‌آقا بغض کرد. گفت وضع مالی‌شان خوب نیست. خانه‌شان پشت مرغداری کنار رودخانه هم‌سطح زمین است... می‌آمد پیش من شاگرد نقاشی ساختمان. قبل عید ازم 100تومن خواست که برود لباس عید بخرد. مودب بود. بعد گریه کرد. بابا گفت 100تومنو بهش ندادی؟ علی‌آقا گفت دادم. رفت با همان 100تومن لباس عید خرید. نگفت حتا که کم است. ازش پرسیدم که اگه کمه بگو بازم بهت بدم. قانع بود.

همه چیز ساده‌تر و مسخره‌تر از آنی بود که می‌شد فکرش را کرد. محل قتل: پارک بغل بیمارستان. ساعت: 7غروب. قاتل: فردا صبحش دستگیر شد. 3-4نفر نوجوان 16-17ساله که با هادی و رفیقش درگیر شدند و یکی‌شان چاقو زد و بعد همگی با هم فرار کردند. ولی دوربین‌های امنیتی جلوی فرمانداری همه چیز را ضبط کرده بود. چهره‌های تک‌تک‌شان حین فرار ضبط شده بود. یکی‌شان موقع فرار پایش به موزاییکی گیر کرده بود و با صورت خورده بود زمین. ولی سریع بلند شده بود و فرار کرده بود. علت درگیری؟ ایمان که همراه هادی بود چاقو نخورده بود. کتک خورده بود. او بود که می‌گفت پای هیچ زن و دختری در میان نبوده. هیچ چیزی نبوده. داشتند راه می‌رفتند که آن 3-4نفر ویرشان گرفت گیر بدهند به این 2نفر: چرا این طوری من را نگاه کردی؟ گه خوردی این جوری نگاه کردی؟ و بعد فحش‌ها و بعد مشت‌ها و لگدها و بعد چاقویی که ناغافل وارد شکم هادی شد و فرار و مرگ. آن پسری که چاقو را زده بود؟ سینا توی کلانتری دیدش. قدش یک متر و نیم هم نمی‌شود. 16سالش است. بابا ننه‌اش طلاق گرفته. این بار دومش بود که چاقو می‌کشیده. با اولین کتک اعتراف کرده بود. با دومین لگد هم چاقوکشی قبلی‌اش را اعتراف کرده: به یک دختر که بهش محل نداده بوده چاقو زده بوده.

گل‌ریزان گرفتند. 2روز طول کشید تا جنازه‌ی هادی را بردند پزشکی قانونی و کالبدشکافی کردند و برگرداندند. وضع مالی‌شان خوب نبود. همه‌ی روستا با همه‌ی مهمان‌های نوروزی (چیزی بیش از 2000نفر) توی مراسم شرکت می‌کردند. متولد 74 عمری نکرده بود: با آن موهای خرمایی و قد بلند و عکس با کت و شلوارش همه را به نوچ نوچ انداختن وا می‌داشت. توی حیاط میدان‌گاه روستا دهان به دهان گفتند که فلانی کمک مالی جمع می‌کند برای مراسم کفن و دفن. باید به پدرش کمک می‌کردند. معلم هادی هم توی یک روستای دیگر گل‌‌ریزان گرفته بود... پول مراسم کفن و دفن داشت جمع می‌شد...

همه مفت و بی‌خود مردن را تکرار می‌کردند. آن پسرک 16ساله را هم کاری نمی‌توانستند بکنند. بزرگ‌ترها نگران بچه‌ها و نوه‌های خودشان بودند که نکند آن‌ها هم این‌جوری... پوچی و مسخرگی همه را گرد هم آورده بود تا توی صف‌های طولانی و پرتعداد نماز میت بخوانند...

  • پیمان ..
رفتیم خانه‌ی خاله لاهیجانی. خاله‌ی باباست که از همان اول ازدواج (برخلاف بقیه‌ی خواهرهایش) ساکن شهر شده بود. خانه‌ی جدیدش را بلد نبودیم. یعنی بابا بلد بود که کدام کوچه است، ولی کدام خانه را نه. زنگ زد به خاله که ما آمده‌ایم عیددیدنی. خاله نبود. خانه‌ی دخترخاله‌ی بابا (معصومه) بود. نزدیک بود. بعد از 5دقیقه با پرایدِ معصومه آمدند. معصومه و دخترش و خاله لاهیجانی و ترانه و دخترش، یسنا. سلام علیک کردیم. خاله با همه‌مان دست داد و روبوسی کرد. ترانه سریع از پله‌های خانه رفت بالا. ترانه دخترخوانده‌ی خاله لاهیجانی است. یعنی خاله‌لاهیجانی و خدابیامرز شوهرش بچه‌شان نمی‌شد. از یک خانواده‌ی تهرانی پرجمعیت یک بچه گرفتند و بزرگ کردند: همین ترانه را. 
ترانه از آن آدم‌های سالی یک بار است. از آن‌ها که عید به عید که می‌رویم خانه‌ی خاله لاهیجانی می‌بینمش. از خیلی سال پیش سالی یک بار می‌بینمش و قشنگ برایم شخصیت است. از آن شخصیت‌ها که هر سال عید که وقتش هست و همه هستند و همه چیز روبه‌راه است می‌توانم ببینمش و قصه‌ی زندگی‌اش را دنبال کنم. سلام و احوال‌پرسی کردیم و رفتیم بالا. طبقه‌ی دوم. خانه‌ی جدید خاله در اصل برای ترانه و شوهرش است. خریده‌اندش که سقفی توی لاهیجان داشته باشند و هر وقت از بندرعباس آمدند مزاحم کسی نباشند. داده‌اندش به خاله که بعد از یک عمر هنوز مستاجر بود. شوهرعمه فردین وقتی این را می‌شنود حال می‌کند. در گوشی به بابا می‌گوید: دمش گرم. دختر خونی و اصلی خاله نیست‌ها. مادر پدر اصلی خودش را هم پیدا کرده‌ها. ولی مرامشو داری؟
"ترانه" از اول "ترانه" نبود. آن سال‌ها که من بچه بودم او "خاطره" بود. شر و شور بود. هیچ کس توی فامیل دوستش نداشت. همیشه آتش می‌سوزاند و اذیت می‌کرد. بابابزرگ ازش نفرت داشت. هر بار که می‌آمد خانه‌ی بابابزرگ‌این‌ها اول باید می‌رفت حمام و یک ساعتی توی حمام آواز می‌خواند و آب داغ می‌ریخت. بعد می‌افتاد به جان گاو و گوساله‌ها و سیخ به پهلوی‌شان فرو کردن و همیشه هم باید یک چیزی را توی خانه می‌شکست. یک گلدان یا یک ظرف یا یک لیوان... او یکی یک‌دانه‌ی خاله بود. عزیزدردانه‌ی خاله بود. هر کاری دلش می‌خواست می‌کرد. آن سال‌ها که می‌رفتیم خانه‌شان او گربه داشت. یک گربه‌ی خاکستری که اسمش را ملوس گذاشته بود و همه‌اش او را بغل می‌کرد و قربان صدقه‌اش می‌رفت. آن سال‌ها ما برای عید دیدنی شام می‌رفتیم خانه‌ی خاله. او گربه‌اش را هم می‌آورد سر سفره و توی یک بشقاب مخصوص بهش غدا می‌داد. کل فرش‌های خانه‌شان پر از موی گربه بود. مامان و عمه‌ها وقتی بلند می‌شدند چادرهای‌شان پر از موی گربه می‌شد که چسبیده بود به چادر. 
خاطره‌ی سال‌های بعد بزرگ‌تر شد. از یک سالی به بعد دیگر گربه‌ به بغل نبود. یک سال عید گفتند که خاله‌این‌ها بهش گفته‌اند که او بچه‌ی خودشان نیست و فرزندخوانده است. سال بعدش گفتند که خاطره می‌خواهد عروسی کند. همه گفتند چرا؟ تازه 16سالش شده بود. چشم‌هایش خندان و پر از شر و شور و خواستن بود. از آن دخترهای 16ساله که چشم‌های‌شان پر از ستاره است و برق می‌زند. با دوسپسری که حتم با جادوی چشم‌هایش سحر کرده بود و شاید خودش با شور خواستن و شدن اسیر آن پسر شده بود می‌خواست عروسی کند. کسی نمی‌توانست به او نه بگوید. او یکی یک‌دانه‌ی خاله لاهیجانی بود. عروسی کرد. ولی عید سال بعد که رفتیم گفتند طلاق گرفته. پسره لاشی بوده. به فکر زندگی نبوده. به فکر عیاشی و عرق‌خوری خودش بوده. طلاق گرفته‌اند. فقط 6ماه با هم زندگی کردند. 
عید سال بعد که رفتیم جلوی در خانه‌ی خاله پر بود از کفش‌های روباز پاشنه بلند، پر بود از چکمه‌های چرمی نیم‌متری، پر بود از کفش‌های پاشنه 20 سانتی. عمه‌ها تعداد کفش‌های خاطره را می‌شمردند. 14جفت کفش دارد... آن سال عید خاطره اسمش را عوض کرده بود. رفته بود شناسنامه‌اش را هم عوض کرده بود. خاله لاهیجانی قبل از عید گفته بود که خاطره اسمش را عوض کرده گذاشته ترانه. بدش هم می‌آید کسی او را با اسم قدیمش صدا بزند... ترانه با لباس‌های تنگآمد به تبریک عید. شوهر عمه فردین همه‌ش دیوار و زمین را نگاه می‌کرد که یک موقع چشمش به لباس‌های تنگ ترانه نیفتند. من هم در و دیوار را نگاه می‌کردم که به گناه نیفتم. سال‌های اوج پرهیزگاری تازه به دوران رسیدگی نوجوانانه‌ام بود! 
بعد از عیددیدنی توی ماشین عمه مهستی از ترانه می‌گفت که با لباس‌های آن‌چنانی و آن کفش‌ها که جلوی در دیدید توی خیابان‌های لاهیجان می‌گردد و راه می‌رود. با دوست‌هاش مهمانی می‌رود و لباس‌های آن‌چنانی می‌پوشد و اصلا یک وضعیتی. می‌گفت که او را با چند تا دختر مثل خودش، این‌چنانی و آن‌چنانی چند بار طرف‌های دانشگاه آزاد دیده است... همه می‌خندیدند که چرا اسمش را عوض کرده؟ چرا وقتی بابابزرگ بهش گفت خاطره اون پرتقالو بده این قدر ناراحت شده بوده؟ ترانه چه فرقی با خاطره دارد؟ و آخرش می‌گفتند بیچاره  خاله لاهیجانی. آن از بچگی که آن طور همه را دق می‌داد این هم از جوانی‌اش که ولگرد و خیابانی شده...
ولی عید سال بعد دیگر ترانه ترانه شده بود. آن عید خاله لاهیجانی دعوت کرد به مراسم عقدکنان. ترانه داشت دوباره ازدواج می‌کرد. با کی؟ با یک پسر کرمانشاهی که دانشجوی دانشگاه آزاد لاهیجان است. موقع برگشت توی ماشین پچ پچه بود که خاله چه‌طور اعتماد می‌کند؟ این دختره با یک آدم غریبه باز هم می‌خواهد عروسی کند که چه بشود؟ پسره را کی می‌شناسد؟ او هم طلاق گرفته است یا بار اولش است و ترانه قاپش را زده؟ اگر بار اولش است که 100در 100دوباره به طلاق می‌کشد...
و عید سال بعدش ترانه کنار شوهرش روبه‌روی ما نشسته بود. مرد کُردی که سبیل‌هایش را زده بود. ولی قد بلند و هیکل میزانش کُرد بودنش را نمایان می‌کرد. صاف و ساده بود. با همه‌مان با لهجه‌ی خودش گرم احوالپرسی کرد. ترانه دیگر ساکن لاهیجان نبود. رفته بود خانه‌ی مادرشوهرش توی کرمانشاه. یکی از روستاهای اطراف کرمانشاه. توی ماشین موقع برگشت می‌گفتند دور است و دهات کرمانشاه کجا و دختر لاهیجان کجا؟
ترانه زود از پله‌ها بالا رفته بود و در را باز کرده بود. زود کتری را آب کرده بود گذاشته بود روی اجاق و داشت پرتقال و سیب‌ها را می‌شست که وارد خانه شدیم. خاله لاهیجانی گفت خوش اومدید. دخترش یسنا هم بود. موهای یسنا را طوری شانه کرده بود و بسته بود که مثل یک شکلات شده بود. سر و موهای وسط سرش خود شکلات و موهای دو طرف سر دخترک مثل پوست شکلات که دو طرف شکلات پیچ می‌دهند. یسنا حالا 6سالش شده بود. خود ترانه گفت. حالا ساکن بندرعباس بودند. برای شوهرش آن‌جا کار گیر آمده بود و رفته بودند ساکن بندرعباس شده بودند. چای را ریخت و آورد تعارف‌مان کرد. میوه و آجیل هم تعارف‌مان کرد. به‌مان گفت چرا زمستون نیومدید بندرعباس؟ ما منتظرتون بودیم‌ها. بابا گفت قرار بود با دایی دو ماشینه بیایم. ولی دایی پیچوند دیگه. ترانه گفت امسال حتما بیاید.
خوشگل شده بود. چاق شده بود. یک پرده چربی روی تنش نشسته بود. ولی صورتش خوشگل شده بود. تازه 28سالش شده بود. یسنایش را صدا کرد و شلوار دخترک را بالا کشید و موهایش را ناز کرد. ترانه‌ی 28ساله هنوز آن چشم‌های شوخ 16سالگی‌اش را داشت. هنوز هم ستاره‌های توی چشم‌هایش برق می‌زدند... عید 94 از این هم خوشگل‌تر می‌شود؟...
 
پس نوشت: عکس از .mansa
  • پیمان ..
یک لاین بزرگراه امام علی برای بی‌آرتی‌ها رفته. حالا بزرگراه امام علی هم پر ترافیک شده.
خیلی هم خوب شده. برای من یکی خوشحال‌کننده است. عبور و مرور ماشین‌های شخصی سخت شده؟ به درک. بنزین بیشتری در ترافیک هدر می‌رود؟ مفت چنگ شرکت پخش فرآورده‌های نفتی. برای چه باید عبور و مرور ماشین‌های شخصی سهل و ممتنع باشد؟ برای چه باید راننده‌های ماشین‌های شخصی آن قدر گستاخ شوند که خیابان‌های شهر را جای خودشان بدانند؟ آن‌قدر گستاخ شوند که هیچ کدام‌شان برای عابر پیاده ترمز نکنند... شهر از آن عابر پیاده است و وسایل حمل و نقل عمومی. شهر باید پیاده‌روهای گل و گشاد و دل‌باز داشته باشد، نه آسفالت زشت و ماشین‌های تک‌سرنشین.
فقط در مورد ایستگاه‌های بی‌آرتی یک چیز است که آزارم می‌دهد: کنترل‌چی‌های بلیط در ایستگاه‌ها. نه، به رفتارشان کار ندارم. به محیط کارشان کار دارم. حالا تهران تبدیل به شهری شده که تعداد زیادی ایستگاه بی‌آرتی در بزرگراه‌هایش دارد. بزرگراه‌هایی که محل عبور بی‌وقفه‌ی ماشین‌ها هستند. من دستگاه‌های کنترل میزان صدای حاصل از عبور ماشین‌ها را ندارم. ولی به اطمینان دیواره‌های صوتی حاشیه‌ی بزرگراه چمران یا بزرگراه حکیم یا سایر بزرگراه‌ها، نشان می‌دهد که صدای عبور و مرور بی‌وقفه‌ی ماشین‌ها برای خانه‌های مجاور این بزرگراه‌ها غیرقابل تحمل است. استانداردهای محیط کار می‌گوید که برای محیط‌های کار با بیش از 80دسی‌بل صدا باید از ایرپلاگ‌ها و گوشی‌های عایق صدا استفاده شود. کنترل‌چی‌های بلیط در ایستگاه‌های بی‌آرتی، در روز ساعت‌ها در معرض صدای ویران‌کننده‌ی عبور ماشین‌ها در بزرگراه‌های تهران هستند. به اطمینان میزان صدا در بعضی ایستگاه‌های بی‌آرتی (به عنوان مثال ایستگاه پل گیشا در بی‌آرتی‌های بزرگراه چمران) بیش از 80دسی‌بل است. هر کسی یکی دو ساعت توی آن ایستگاه وسط بزرگراه بایستد، حجم آن همه صدای نفرت‌انگیز ویرانش می‌کند. بله... بعد از چند ساعت عادت می‌کند. همان کاری که خیلی از کنترل‌چی‌های بلیط ایستگاه‌ها می‌کنند. بدون هیچ حمایتی، روی پاهای‌شان می‌ایستند و پول می‌گیرند و کارت‌ها را کنترل می‌کنند و به صداها عادت می‌کنند. این عادت، کم‌کم شنوایی‌شان را نابود می‌کند. این عادت، کم‌کم اعصاب‌شان را ویران می‌کند، این عادت کم‌کم تا عمق مغزشان نفوذ می‌کند...
چاره‌ی کار هزینه‌ی چندانی ندارد. اصلا کار عجیبی هم نیست. نیازی به گوشی‌های عایق صدا نیست. فقط یک جفت ایرپلاگ پلاستیکی. شهرداری تهران درآمد بسیار بالایی دارد. میزان درآمد شهرداری تهران به اندازه‌ی بودجه‌ی کل وزارت‌خانه‌های دولت است. بودجه‌ی خرید ایرپلاگ بسیار ناچیز خواهد بود. به هر کسی که کنترل‌چی بلیط در ایستگاه‌های بی‌آرتی می‌شود، علاوه بر کاور مخصوص یک جفت ایرپلاگ هم بدهد.
مگر سلامت آدم‌ها مهم نیست؟ آماری می‌گفت که پس از هدف‌مندی یارانه‌ها میزان سرانه‌ی مصرف غذا در ایران به شدت کاهش یافته و هر چه‌قدر مردم از شکم‌شان زده‌اند، صرف هزینه‌های ویران‌کننده‌ی درمان شده. یک ایرپلاگ پلاستیکی برای پیشگیری از هزینه‌های درمان شنوایی و اعصاب هزینه‌ی چندانی ندارد...

  • پیمان ..

نلسون ماندلا و همسر اولش

نشستم به خواندن زندگی‌ نلسون ماندلا. سختی‌ها و چغر بودن‌ها و اعتراض‌ها و تحسین‌ها و ستایش‌ها و همه‌ی این‌ها به کنار. یک چیز دیگر بود توی زندگی‌اش که فکری‌ام کرد. این همان چیزی است که توی زندگی مصطفا چمران هم فکری‌ام کرده بود. 

ماندلا توی 26سالگی (سال 1944) با Evelyn Mase ازدواج کرد. ماندلا او را توی خانه‌ی دوستش والتر سیسولو دیده بود و یک دل نه صد دل عاشقش شده بود. بعدها که مبارز بزرگ علیه آپارتاید شد و بیست و چند سال زندان بود، سیسولو از لندن مبارزات را هدایت می‌کرد و... Evelyn زن خوب و مهربانی بود. تا سال 1953 ماندلا و او صاحب 4تا بچه شده بودند. بعد اما نلسون ماندلا روز به روز بیشتر درگیر ANC و اعتراض علیه آپارتاید شد و کمتر به زن و بچه رسید، تا این که سال 1956 دستگیر و زندانی شد. یک سال زندانی بود. توی زندگی‌نامه‌اش نوشته بودند که Evelyn از همان اول هم با کارهای سیاسی ماندلا مشکل داشت و وقتی او زندانی شد، دست بچه‌هایش را گرفت و ماندلا را ترک کرد. اما به نظر من این تصمیم یک‌طرفه نبود... 

ماندلا یک سال بعدش آزاد شد. به محض این که آزاد شد، با Winnie Nomzamo Madikizala دوست شد. دختری که از ماندلای 39 ساله، 16سال جوان‌تر بود. یک سال بعدش هم با وینی عروسی کرد. یک مرد 39ساله با یک دختر 23ساله. وینی یار و همراهش بود. از او هم بچه‌دار شد. سال‌ها زن و شوهر هم بودند. تمام بیست و چند سالی که ماندلا زندان بود، وینی بهش وفادار ماند و علیه آپارتاید مبارزه می‌کرد و سعی می‌کرد که به دیدن ماندلا برود. بعد از زندان هم چند سالی با هم زندگی کردند. تا این که به مشکل برخوردند و ماندلا تو سن 79سالگی طلاقش داد و رفت به سراغ زن سوم زندگیش...

مشکل من زن اول ماندلا و بچه‌هاش‌اند. ماندلا بعد از این که از زندان آزاد شد چی کار کرد؟ به زن اولش سر زد؟ به زن اولش کمک کرد؟ 3تا بچه‌ی قد و نیم‌قد را به یک زن تنها سپردن باورکردنی است؟ اگر رهای‌شان نکرده پس ازدواجش با وینی چی بوده؟ اگر زن اول و بچه‌هایش را رها نکرده، پس ازدواجش با وینی 23ساله و بعد از آن جدی‌تر مبارزه کردن چه بوده؟! توی زندگی‌نامه‌ی ماندلا نوشته که وقتی Evelyn در سال 2004 مرد، ماندلا به همراه همسر دوم و همسر سومش او را تشییع جنازه کرد. کار بزرگی کرد؟!

مصطفا چمران نابغه‌ی دهری بوده برای خودش. همه می‌دانیم و شنیده‌ایم. او آمریکا رفت. برای ادامه‌ی تحصیل به آمریکا رفت. آن‌جا یک زن آمریکایی هم ستاند. زنش آن قدر او را دوست داشت که به خاطر او اسم آمریکایی‌اش را به پروانه تغییر داد. بچه‌دار هم شدند. 3تا بچه‌ی قد و نیم‌قد. بعد اما چه شد؟ مصطفا چمران شوهر پروانه و پدر 3تا بچه‌هایش ماند؟ نه. آن‌ها را رها کرد و زد زیر زندگی و رفت مصر تا آموزش‌های نظامی ببیند. بعدترش رفت جنوب لبنان، تا در کنار شیعیان جنوب لبنان باشد. رفت آن‌جا و پدر بچه‌های یتیم مدرسه‌ی جبل عامل شد. اما پدر آن 3بچه‌ی آمریکایی‌اش چی؟ پدر آن‌ها شد؟ 

از گوگل که پرسیدم نوشته بود، زن آمریکایی و 3تا بچه‌هایش بعد از 2سال همراه او به لبنان هم آمدند. اما او آن قدر درگیر کارهای خودش بود که آن‌ها مجبور شدند به همان آمریکا برگردند. بعدتر هیچ وقت مصطفا چمران به آن زن و 3تا بچه‌اش برنگشت. زن لبنانی ستاند. وزیر جنگ ایران شد و... 

چه بگویم؟ چه جوری به این نقطه‌های عجیب زندگی مردان نگاه کنم؟

این کارهای نلسون ماندلا و مصطفا چمران عادی نبوده. اخلاقی نبوده. حتا شاید نامردی بوده. به شکوه یک زندگی عادی نگاه کنم؟ شکوه شوهر بودن و پدر بودن یک مرد... یک مرد معمولی بودن... کار آسانی نیست.  به زندگی ماندلا که نگاه می‌کنی با خودت دو به شک می‌شوی که شاید زندگی معمولی هم شکوهی دارد برای خودش...

این جوری هم می‌شود نگاه کرد: آن زن و آن بچه‌ها قربانی بوده‌اند. فداکاری بوده‌اند. ماندلا عزیزترین‌هایش را رها کرد تا خیلی‌های دیگر بعدها بتوانند به عزیزترین‌های‌شان برسند... بالاخره باید کسی کاری می‌کرد، کسی باید اعتراض می‌کرد، کسی باید امید و عدالت را به زندگی خیلی‌ها برمی‌گرداند. مگر می‌شود تو کاری را انجام بدهی و هزینه نداشته باشد؟! ...کار بزرگی کرده،مگر نه؟!

نمی‌دانم.

  • پیمان ..