آدمهای سالی یک بار (صادق)
شیرینی کوکی امسالمان را رفتیم لب ساحل خوردیم. هنوز هم به نظرم شیرینیکوکیهای نادی از نوشین بهتر است. چند سالی میشود که همهشان برمیدارند به شیرینیکوکیهایشان مادهی نگهدارنده میزنند و بستهبندی میکنند و به اسم سوغات شمال از آستارا تا گرگان میفروشند. ولی شیرینی کوکی باید داغ و تازه باشد. و داغ و تازه بود.
امسال ماشین نداشتم. ماشین داداشش را برداشت آورد. زودتر رسیدم. جلوی آبشار لاهیجان منتظر ماندم و او آمد. انتظار پراید سفید خودشان را داشتم. پراید هاچبک کفخواب داداشش را برداشته بود آورده بود. فنر ریس ماشین احساس دوچرخهی بدون کمکفنر سوار شدن به آدم میداد. روی تمام سرعتگیرها هم باید با دنده یک و نیمکلاچ رد میشدیم که سرمان به سقف کوبیده نشود. بعد از یک ماه دیدن یک بچهفنی داشت سر حالم میآورد. گفت چه کارها میکنی؟ گفتم: عید دیدنی میروم و کتاب میخوانم و دور از اینترنتم و روزهای خوبی را میگذرانم. بعد نشستم تک تک کتابهای این چند وقت را برایش تعریف کردم و او ماشین را راند و گوش کرد. یک ماهی میشد که هیچ آدمی این طوری به حرفهایم گوش نکرده بود و یک ماهی میشد که احساس میکردم هیچ حرف شنیدنیای از دهان من خارج نخواهد شد. جلوی شیرینیفروشی نادی ایستادیم. شرینی کوکی داغ خریدیم. حالا کجا برویم؟ دیروز یک راه روستایی را شنیدم که میرسد به تالاب امیرکلایه. بیا آن را برویم ببینیم چه میشود. او رانندگی میکرد. من از کتابهای خواندهام حرف میزدم. از روزهای بیاینترنتم. از حس خوب این روزها. از آدمهای سالییک بارِ عیددیدنیها. قصههای هر کدامشان. خودش هم آدم سالییک بار عیدهایم شده. آره... ما در تهران همدیگر را بارها میدیدیم. ولی توی لاهیجان فقط سالی یک باریم. و او از رفتن گفت. از چند روز باقیمانده. از آخرین روزهای حضور در ایران و اینکه کارهای مقدماتی رفتنش را هنوز انجام نداده. هنوز ساکهایش را نبسته. هنوز چند تا کار اداری مانده.
راه روستایی را رفتیم. جادهی باریک روستایی را راندیم. هنوز درختها سبز نشده بودند. مزرعههای برنج شخم خورده بودند و تا افق آمادهی نشاکاری بودند. آهنگهای پالت را گوش کردیم. چیز شاخی نداشتند. چرا ملت اینقدر از این گروه پالت خوشششان میآید و کفبرشان اند؟ از مردی پرسیدیم که امیرکلایه بخواهیم برویم کدام طرف باید برویم. عاقلاندر سفیه، انگار که دو تا کودن باشیم نگاهمان کرد و گفت اینجا امیرهندهست. شما کجا آمدهاید؟ گفتیم به امیرکلایه راه ندارد؟ گفت نه. دست از پا درازتر جاده را ادامه دادیم تا به گیلده رسیدیم و از آنجا انداختیم توی یک جادهی دیگر و به دستک رسیدیم. بعد گفتم حالا که به امیرکلایه نرسیدیم برویم ساحل. من دستشویی هم دارم. یکجا هست تابلو مابلو ندارد. ولی ساحل خوبی دارد. دستشویی هم دارد.
-آنجا چای دمکرده خودش مشکلی است. چای کیلویی ندارند احمقها. همهاش تیبک. باید با خودم یه تن چای خشک ببرم. پسر این چند روزه چهقدر چای میخوریم ما. روزی 5-6جا عیددیدنی. همهشان هم چای جزء جدانشدنی پذیرایی. صبح و شب و بعد از ناهار و شام هم که مامانبزرگها چای را فراموش نمیکنند...
رفتیم کنار ساحل. ماشین را پارک کردیم. خلوت بود. آسمان شفاف بود. دریا آرام بود. ساحل دستک مثل ساحل فیلم زوربای یونانی بود. ولی هیچ کداممان زوربا نبودیم که شروع کنیم به رقصیدن و دیگری را هم به رقصیدن و دستها را باز کردن و پرواز کردن وادارد. مرغهای دریایی پرواز میکردند. مغازهای که آن طرف بود باز نبود. قلیان داشت. اگر باز بود و چای میزدیم خیلی خوب بود. نشستیم روی یک تخت چوبی، رو به ساحل. باد میوزید و خنکمان میکرد. شیرینیکوکیها را خوردیم. با ولع. یکی پس از دیگری.
-ما چرا اینقدر بچهمثبت درآمدهایم؟ نه سیگار، نه قلیون، نه عرق سگی، نه دختربازی و مخ زدن و لیسیدنشان. این بچهمثبت بودنه داره شر میشه برامها. تو که داری میری. اونجا میتونی خودت باشی. همین بچهمثبتی که هستی. کسی اذیتت نمیکند که. ولی من... پسر این رییسه دهن منو صاف کرده از بس سیگار میکشه. داره میمیرهها. سرما خورده سینه مینهش به فناست. ولی باز سیگار پشت سیگار. روزی یه بسته سیگار. سیگار جزء جدانشدنی مهندسیه. پسر من با کتاب خوندن حال میکنم. ولی خیلیها فکر میکنن عجب موجود ای وای حیوونکیای هستم که همهش سعی میکنم سرم تو کتاب باشه.
-تقصیر خودته. یه جا رفتی که بچهفنی نداره. دانشگاه آزادیها همینن دیگه. بچهفنیجماعت میفهمه... ولی طبیعیه اینجوری بار اومدنمون. تو به سالهای دبیرستان و دانشگامون نگاه کن. به باباهامون نگاه کن. به رفتارهامون نگاه کن...
-دو تا پیرمرد کماشتباه که هیچ گندی ازشون سر نمیزنه و کسی نگرانشون نمیشه.
-بیخیال. درست میشه. صبر داشته باش.
ساحل شلوغ نبود. از توی جاده تابلویی نداشت. خود جاده هم که فرعی بود. باد هیچ آشغالی را با خودش این طرف و آن طرف نمیبرد. 4 نفر داشتند والیبال بازی میکردند. 3تا پسر بودند و یک دختر. دختره چفت و چول بود. هر توپی به سمتش میآمد زورش نمیرسید توپ را به نفر بعدی برساند. رشتهی بازی را قطع میکرد.
در مورد پیشداوری داشتن حرف زدیم. در مورد تربیت دینیمذهبی و پیشداوریهای احمقانهای که تو گوشت و پوست آدم رسوخ میکند. او داشت میرفت. میتوانست محیطی را تجربه کند که حداقل آدمهای اطرافش از این پیشداوریها رهااند.
از روی تخت چوبی بلند شدیم و در طول ساحل شروع به راه رفتن کردیم. موجها هی زور میزدند خودشان را به ما برسانند و نمیتوانستند. از همخانهاش توی کانادا حرف زدیم. یکی از بچههای سالپایینی. قدش از او کوتاهتر بود. میشناختم. الک و دولکی میشدند برای خودشان توی کانادا. راه رفتیم. از روزهای آینده حرف زدم. از 2-3سال آینده که شاید یکهو زد به سرم و من هم برای اپلای شروع کردم به دست و پا زدن. گفت تو به استخونت رسیده باشه اپلای میکنی و ببین اوضاع چهقدر غیرقابل تحمل بشه که اپلای کنی. از اعتماد به نفس کم این روزهایم حرف زدم.
چند تا عکس سلف تیکن انداختیم. دستهای صادق درازتر از من بودند. دوربین را او دست گرفت. زمینه دریای آبی بود. دست روی شانههای هم انداختیم و عکس گرفتیم. ساحل زرد هم در پسزمینهی بود.
حرفهایمان ته نکشیده بود. حرفهای نگفته مانده بود. خیلی چیزها را نگفتم. نگفتم که پارسال که محمد رفت حس از دست دادن دندانهای آسیابم را داشتم. نگفتم که من توی آن دانشکده مکانیک فقط توانستم با 3-4نفر از همورودیها دوست شوم. محمد که پارسال گذاشت رفت. چند روز دیگر هم تو میروی. چی میماند برای من؟ آدم با نگاه کردن به دوستهاش است که حرکت میکند. بالا میرود. پایین میآید. نگفتم که جملههام روز به روز کوتاهتر میشوند، چون گوشی برای شنیدن حرفهام نیست. از دوستهای انگشتشمارم چیزی باقی نمیماند... ولی سوار ماشین شدیم. زدیم به جاده. جادهی رودبنه خلوت بود. آرام میرفتیم. از روزهای گذشته، از سالهای گذشته، از حامد که دارد چند روز دیگر برمیگردد تهران، از محمد که خیلی وقت است خبری ازش ندارم، از... حرف زدیم...
- ۵ نظر
- ۲۱ فروردين ۹۳ ، ۱۶:۴۸
- ۸۴۱ نمایش