حالا که به هفتهی آخر شهرِ یه ور رسیدم باورم نمیشود که خیلی چیزها تمام شده و خیلی چیزها دارند شروع میشوند.
چند روز پیش نشسته بودم به خواندن یکی از مقالههای نیویورکر در مورد این که چرا راه رفتن به فکر کردن کمک میکند؟ طرف مقالهاش را از یکی از کلاسهای داستان نویسی ناباکوف و یک استاد دیگر شروع کرده بود. آقای ناباکوف تکلیف کرده بود که از روی کتاب اولیس جیمز جویس مسیرهای راه رفتن استفان ددلوس را پیدا کنند و بعد توی همان خیابانهایی که او راه رفته با شاگردانش شروع به پیادهروی کرده بوده. ایضا این کار را با خانم ویرجینیا ولف هم کرده بودند. بعد پرسیده بود واقعا چرا پیادهروی و نوشتن این قدر با هم نزدیکاند؟ یک سری نتیجهی آزمایش آورده بود که راه رفتن باعث تحرک سلولها و پمپاژ بیشتر خون میشود و از نظر بیولوژیکی روی فعالیت بیشتر مغز تاثیر میگذارد. تاثیر رانندگی هم همینطوری است. ولی در رانندگی تو فکرت مشغول کارت میشود. در حالیکه در راه رفتن تو فکرت مشغول راه رفتن نمیشود و مغز شروع به پرسه زدن در عوالم خودش میکند. نتیجهی یک آزمایش را هم آورده بود که راه رفتن در طبیعت از راه رفتن در خیابانها تاثیر بیشتری دارد. چون که در خیابانها باز عوامل پریشانی مغز پیدا میشوند ( زن زیبارویی که از روبهرو میآید، صدای اگزوز پارهی پرایدی که رد میشود، چراغقرمزهایی که هیچ وقت برای عابران پیاده سبز نمیشوند و... ) ولی طبیعت هماهنگ هماهنگ است. بعد جملهی نتیجهگیریاش: پیادهروی جهان بیرون ما را سازماندهی میکند و نوشتن جهان درون ما را.
فرشته میگفت کار کردن خوب است. روزی 8ساعت را در جایی غیر از خانه طبق ساعت سپری کردن خوب است. کار کردن باعث میشود که آدم احساساتش بُعد پیدا کند. از حالت مسطح بودن دربیاید. هنوز هم نمیتوانم این جملهاش را قبول کنم. آن ملالت و احساس نفرت و بعد احساس تسلیمی که در 6 ماه گذشته در خودم انباشتهام نمیگذارد. روزی 8ساعت را برای چندرغاز پول درآوردن کنار گذاشتم. استدلالم این بود که در خیلی از نقاط کرهی زمین هنوز برای یک لقمه شام آدمهای زیادی روزی 16ساعت کار طاقتفرسا انجام میدهند. تو هم تا اطلاع ثانوی 8ساعت از روزت را برای یک لقمه نان کنار بگذار. و گذاشتم کنار و یکهو نمیدانم چطور گذشت. 6ماه پیش فکر نمیکردم تا 6ماه آینده هر روز 8ساعتم را کنار بگذارم. تنها چیزی که در مورد کار میتوانم بپذیرم همان جملههای انتهایی کتاب خوشیها و مصائب کار اثر آلن دو باتن است:
“وقتی کارهایی داری که باید انجام دهی، اندیشیدن به مرگ کار سختی است: بیشتر از یان که تابو باشد نامحتمل است. کار ذاتا به ما اجازه نمیدهد جز حسابی جدی گرفتن خودش به چیز دیگری برسیم. باید درک ما از آینده و دورنما را نابود کند و دقیقا به همین خاطر باید ممنونش باشیم، به خاطر این که به ما اجازه میدهد در حالی که برای فروش روغن موتور به فرانسه سفر میکنیم خودمان بیبندوبار و بیقاعده با وقایع بیامیزیم و اندیشیدن به مرگ خودمان و ویرانی شرکتهایمان با روشنی زیبایشان را مسالهای صرفا روشنفکرانه بدانیم.” خوشیها و مصایب کار/ آلن دو باتن/ مهنرناز مصباح/ص340
مقداد میگفت سخت نگیر. نومید نباش. بهتر میشه. من میگفتم فایدهای نداره. من لیسانسم رو از دانشگاه تهران گرفتم. خفنه دیگه. وقتی کنکور میخوندیم به گوشمون فرو میکردن که دانشگاه معتبر یعنی کار خوب، پول خوب. فلان. بیسار. اولا که هیچ فرقی قائل نیستن. پیام نور و دانشگا تهران توفیری ندارن. دانشگا تهرانیه خر سوپردولوکسه. اون یکی خر معمولی. فقط به کار خودشون فکر میکنن. سرکوفت صفر کیلومتر بودن رو هم میزنن و بعد از چند ماه میبینی که کاری که براشون انجام دادی در حد یه آدم چند سال سابقه کار بوده و پولی که بهت دادن در حد یه کارگر. بعدش تو واقعا اذیت میشی. تو دانشگا آزاد دوغوزآباد خونده باشی با این آدمها خیلی راحتتر کنار مییای. اگه دانشگا آزادی باشی چون آدم حسابی ندیدی این آدما اذیتت نمیکنن. من آدم مغروری نیستم. ولی خداییاش بیشتر اوقات هیچ حرفی برای زدن ندارم... چیزی نمیتونم بگم... ادامهش هم همینه. جایی نیست. همه چیز مسخرهتر از اونیه که فکرشو میکنی. اشتباهات ابلهانهی آدمها. فکر کن. تو 10 تا قلم جنس مینویسی هر کدوم یه وزن. بعد جمع کلشونو اون بالا باید بزنی. جمع کل اون بالا رو یه چیز دیگه مینویسن. یعنی نمیتونن 10 تا عددو با هم جمع بزنن. ادامه ش هم همینه. حالا فوقش لیسانس شه. باز همینه... نومیدکننده ست.
محمدرضا میگفت: باز تو آرمانگرایی و خوشحالی اول کنکور کارشناسی به سرت زده؟ باز به آکادمی امیدوار شدی تو؟ با ساسان و ام اچ ام و محمدرضا قرار گذاشتیم. محمدرضا هماهنگ کرد. دمش گرم. همیشه کسی که هماهنگ میکند بیشترین غر و نالهها را هم میشنود. بهش گفتیم تو کواردینیتور (coordinator) افتضاحی هستی. حال حرف زدن هم نداشتم آن روز. ولی دیدن بعضی آدمها یک چیز دیگر است. همینجوری شروع کردم به ایدهپردازی. از درسهایی که در ارشد میخواهم بخوانم. ازین که همهشان جدیدند و تکراری نیستند. از چند تا ایدهی آماری میدانی که میخواهم با بچههای دانشکدههای مختلف توی دانشگاه درمیان بگذارم و با کمک آنها یک سری دادهها جمعآوری کنم و کارهای رگرسیونی کنم. ایدهام تقلید از استیون لویت و کتاب فریکونامیکس(اقتصاد ناهنجاریهای پنهان اجتماعی) است. ولی نسخهی ایرانی و دانشجویی شدهاش. ساسان گفت باحاله. خودم هم با ایدهام حال کردم. ولی کو تا اجرایش...؟ مجالش را پیدا میکنم؟
روز ثبتنام مقارن بود با دفاع مم جعفر. گفتم صبحش میروم دانشکده فنی و عصر میروم شریف برای ثبتنام. میخواستم هاردم را به سلیمانی هم بدهم. راهم را کج کردم سمت انقلاب که اول او را ببینم و بعد بروم دنبال روز خودم.
نیم ساعت دیر آمد. هاردم را بهش دادم و بعد راه افتادم سمت امیرآباد که به جلسهی دفاع برسم. 40 دقیقه دیر رسیدم. برگشتن به دانشکدهی مکانیک برایم حس ناخوشایندی داشت. خیلی وقت بود برنگشته بودم مکانیک. احساس سبکی میکردم. احساس میکردم باید سریع کارم را انجام بدهم و ازین خرابشده بزنم بیرون. سال پایینیهایی بودند که قیافهشان برایم آشنا بود. ولی همهشان از آن تخمهسگها بودند که هیچ وقت سلام کردن یاد نگرفتند. حمید میگفت برای این که سال پایینیها احترام بگذارند بهت باید حل تمرینشان بشوی. غریبه بودم. بعد هر چه قدر میگشتم محل دفاع مم جعفر را پیدا نمیکردم. از چند نفر هم پرسیدم هیچ کدام نمیدانستند. دیر شده بود دیگر. گفتم بروم از مدارکم کپی بگیرم و شر و ورهای مقدماتی ثبت نام را آماده کنم. رفتم دانشکده متالورژی. همینجوری. رفتم کپی آنجا و 20-30برگ را کپی گرفتم. بعد لعنتی کیف پولم را جا گذاشتم. از امیرآباد راه افتادم سمت انقلاب. وسطش با چند نفر تلفنی صحبت کردم. به انقلاب که رسیدم دیدم کیف پولم نیست. فقط یک کارت مترو داشتم که 300تومان تویش پول بود و دیگر هیچ. کیف پولم را یا جا گذاشته بودم یا ازم دزدیده بودند. دوباره پیاده برگشتم امیرآباد. رفتم کپی متال. شت. اتاق کپی بسته بود و به تلفنش هم جواب نمیداد. به حراست دانشگاه گفتم کیف پولم گم شده و این حرفها. پولی تویش نبود. من یک لا قبا پولم کجا بود؟! فقط کارت ملی و کارت معافیت از خدمت ضرورت و کارت گواهینامه تویش بود که المثناهایشان والذاریات میشد... بعد دیدم دارد دیرم میشود. باید 1:30 شریف میبودم. پول هم هیچ نداشتم. پیاده راه افتادم سمت انقلاب و مترو سوار شدم و رفتم شریف و کارهای ثبتنام. یک ساعت طول کشید. وسطش زنگ زدم به کپی متال که آقا کیف پولم آنجاست؟ گفت: آره. فقط من ساعت 3:30 میروم. بعد زنگ زدم به این و آن که دمتان گرم بروید کیف پولم را بگیرید. و خودم توی شریف منتظر ماندم که کارت دانشجوییام را بدهند. یک ساعت علافشان شدم و بعد گفتند دستگاهمان خراب شده و برای کارتتان بروید فردا بیایید. شت. عجب روز مزخرفی... بدو از شریف راه افتادم سمت انقلاب و بعد امیرآباد. کارت متروام دیگر پول نداشت. پیاده رفتم امیرآباد و نیم ساعت منتظر ممجعفر شدم تا به کیف پولم رسیدم. نا نمانده بود برایم. 2بار فاصلهی امیراباد تا انقلاب را پیاده رفته و برگشته بودم... به محمد زنگ زدم گفتم عجب روز مزخرفی بوده. آمد از کف خیابان جمعم کرد. مرا برد پارک طالقانی. با همدیگر حرف زدیم. از کارم برایش حرف زدم. از لاپوشانیها و کلاشبازیها. از پاداشی که هفتهی پیش بهم داده بودند و... از کنار دخترپسرهایی که گوشهگوشهی پارک به هم چسبیده بودند گذشتیم و رفتیم نزدیک آن پرچم درازهی پارک طالقانی. یک جایی بود که پله میخورد میرفت بالا. بعد یک حوض وسطش بود و 4تا جوی سنگچین شده که به حوضه میرسیدند و اطرافش را هم درختهای قطور پرسایه گرفته بودند. دور تا دور نیمکت بود آنجا. ولی کسی نیامده بود آنجا. گفتم میترسم این ارشد هم مثل کارشناسیم بشود و ضد حال بخورم و از بس مشق و تکلیف بدهند و از بس ببینم ملت برای نمره چه کارها که نمیکنند حالم به هم بخورد و باز هم فقط درسها را پاس کنم. میترسم استادهای اینجا هم مثل مکانیک گند و گه از آب دربیایند. میترسم اینجا هم بیخیال درس شوم و بروم دنبال هزار تا چیز دیگر و باز نه به درس برسم و نه به آن هزار تا چیز دیگر. محمد گفت: نه... ازین یکی خوشت مییاد. ایده داری. بزرگ شدی دیگه. فقط دیگه باید بازاری فکر کنی. تو ارشد دیگه دوست پیدا نمیکنی. هر کس برات فایده داره باید بری سمتش و معامله کنی باهاش. همکار شی باهاش و منفعت ببری. دیگه دوران رفاقت تموم شده...
مدیر کارخانه از دانشگاهم پرسید و از رشتهام که چی هست و چی نیست. برایش کمی توضیح دادم و گفت عجب چیز جالبیه. از مکانیک باحالتره. گفتم آره. و بعد صحبت را کشاند به ازدواج که حالا دیگر وقتش است. توی دانشگا برای خودت پیدا کن. پراندم که پولم کجا بود و خرج خودم را درنمیآورم. به مدت 35 دقیقه مشغول شنیدن نصیحتهایش بودم و دیدههای چندین دهه زندگیاش که پول ازدواج را خدا جور میکند. ازدواج خوب است. در دانشگاه فرصت ازدواج بهتر است. تو پسر خوبی هستی. از آنها نیستی که بروند از کنار خیابان بلند کنند و اهل الواطی باشند. ازدواج کن. خواستم بگویم فعلا صنایع دستی آرامشبخش چیزی است که شما نگرانش هستی و مزاحم کسی نیستم و مردک با این پولی که شما به من دادید یک دوربین عکاسی خریدم ورشکسته شدم و بعدش هم من اعصاب دخترهای ناز نازی این شهر رو ندارم و به شب تنهایی خوابیدن عادت کردم اصلا و این که شبا بغلم یکی بخوابه که دهنش بوی سیر بده برام قابل تصور نیست و الخ. خواستم بگویم. چیزی نگفتم.
حالا هم که اینها را نوشتهام باید راه بروم. خسته شدهام. باید راه بروم. باید به خیلی چیزها فکر کنم...