سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۷ مطلب در دی ۱۳۹۲ ثبت شده است

5سالگی

۳۰
دی

حالا 5 سال از شب امتحان برنامه‌نویسی سی پلاس پلاس گذشته است. همان شبی که دیدم اعصاب دو تا تو سر خودم و دو تا تو سر کتاب زدن را ندارم و تسلیم شدم و گفتم باداباد. رفتم بلاگفا و یک وبلاگ برای خودم ساختم. فکر می‌کردم درسش را می‌افتم. بقیه‌ی آن شب را هم سرگرم وبلاگ خواندن و نوشتن بودم. پاس شد البته. با ده و نیم. شاید پاس شدن آن امتحان بود که باعث شد وبلاگ‌نوشتنم 5سال دوام بیاورد. توی زندگی‌ام بیشتر از 3-4 تا کار را نتوانسته‌ام به صورت مدام ادامه بدهم. یکی‌اش وبلاگ‌نوشتن بوده. از نوشتن سپهرداد بعد از 5سال راضی‌ام؟ رضایت بحث هزینه و سود است. چه چیزهایی را از دست داده‌ام؟ چه چیزهایی به دست‌ آورده‌ام؟ چه هزینه‌ای پرداخت کرده‌ام؟ هزینه فقط چیزی که پرداخت می‌کنی نیست. اگر وبلاگ نمی‌نوشتم می‌توانستم چه کارهایی کنم؟ آن‌ها هم جزء هزینه‌ها هستند... 

حالا که از آرشیو وبلاگ بک‌آپ می‌گیرم می‌بینم بعد از 5 سال 500هزار کلمه آرشیو دارم. از این 500هزار بگو 100هزار تایش از خودم نیست و بگو 300هزار تایش ارزش دوباره نگاه کردن را هم ندارد. می‌ماند 100هزار کلمه که حداقل ارزش دوباره نگاه شدن و تقویت کردن و خوب‌تر کردن را دارند. اگر تو این 5 سال می‌نشستم 500هزار کلمه می‌نوشتم می‌توانستم یک رمان بنویسم. یک کتاب کت و کلفت. ولی از کجا معلوم که کتاب خوبی می‌شد؟ تو بگو از 500هزار کلمه، 100هزار تایش کتاب می‌شد. از کجا معلوم یک چرتی مثل آت و آشغال‌های چاپ‌شده‌ی این سال‌ها نمی‌شد؟ حداقلش با وبلاگ‌نوشتن کاغذ حرام نکرده‌ام و باعث حیف و میل شدن جنگل‌ها نشده‌ام! 

بگویم راضی‌ام؟ حاشیه‌ای‌تر ازین حرف‌ها هستم که بخواهم عرض اندام کنم. هنوز هم نمی‌توانم توی نوشته‌هایم خواننده را مخاطب قرار بدهم. برای خودم تعریفی از عده‌ای که این‌ها من را می‌خوانند و مطمئنم که مخاطب دارم ندارم. ازین که حاشیه‌ای‌ام ناراضی نیستم. یعنی خب وبلاگ‌ها سرزمین بدون مرکزند. کسی نمی‌تواند بگوید این وبلاگ‌ها پایتخت نشین‌اند و این چند تا مهم‌اند و این‌های دیگر حواشی‌اند. وبلاگستان یک سیستم اجتماعی بدون مرکز است. ولی یک چیزی هم هست. این که من با آن وبلاگ‌های پرخواننده فاصله دارم... از همان روزهای اول برای خلاصی به خودم گفتم به شخمت نباشه که کی می‌خونه کی نمی‌خونه. کار خودتو بکن. اگر حرفی ته دلت مونده بزن. کسی هم خوشش نیومد مهم نیست. نوشتن عرصه‌ی فردیته. اصل همینه... شاید این روزها به این واگویه‌های خودم کمتر پای‌بند شده‌ام... ولی این‌جوری‌ها بوده تقریبا. من وبلاگ‌نویسم؟ شک دارم. من حرفه‌ایِ این کار نیستم. آدم کامنت‌بازی نیستم. حوصله‌ی نظرهای لوس را ندارم. ازین تریپ‌ها نیستم که قربان صدقه‌ی طرف بروم که الهی قربون چشمای عسلیت برم که برام 2خط کامنت گذاشتی و بعد قرار بگذارم و به شماره کانتکت‌های موبایلم اضافه کنم و ازین حرف‌ها. به نظرم یکی از ویژگی‌های وبلاگ‌نویس حرفه‌ای همین تشکیل جاده‌های ارتباطی است. نه این که دلم نخواسته باشد. کی است که از شهرت و به دوست‌هاش اضافه کردن بدش بیاید؟ ولی خب... چیزی که هست هست، چیزی که نیست نیست. حالا نه به این غلظت هم ها. کسی ایمیل بزند جواب می‌دهم. سوال بپرسد جواب می‌دهم. وبلاگم وبلاگ علمی نیست. ولی تا به حال چند بار برای ملتی که مهندسی مکانیک می‌خوانند جزوه‌ی دینامیک ماشین مهندس حنانه را فرستاده‌ام. این همه وبلاگ تخصصی  کپی پیست کتاب‌ها و جزوه‌های مهندسی، آخرش سپهرداد باید کاری کند! 

وبلاگ‌نویس حرفه‌ای تریبون شخصی دارد. این هم از آن حرفه‌ای‌هاست که راستش یک وقت‌هایی طعمش را خیلی ناقص چشیده‌ام. روزهایی که اعصابم از چیزی خرد شده و آمده‌ام فحش و بد و بیراه‌هایم را نوشته‌ام. برای خالی شدن خیلی جواب می‌دهد. یک چیزهایی بوده که روی مخم بوده. یک سری مسائل که جدی بوده‌اند. مثالش همین سهمیه‌های هیئت علمی که تو کتم نرفت و نرفته و نخواهد رفت. حداقلش این بوده که توی وبلاگ نوشته‌ام. هر چند بعدش ازین که صدایم این قدر ضعیف است که کسی نمی‌شنود دچار احساس پوچی شده‌ام. وبلاگ تریبون شخصی هست، ولی رسانه نیست. حداقلش من حرفه‌ای این کار نبوده‌ام که بتوانم رسانه‌اش کنم. خب... در و بی‌در نوشتن همین چیزها را هم دارد دیگر. کسی زیاد جدی نمی‌گیرد. 

چند سال پیش قبل از نفیسه مرشدزاده سردبیر همشهری داستان یک آقایی بود به نام مهدی قزلی. یک بار برای یکی از نوشته‌ها کامنت گذاشت که نوشته‌ات در مورد فلان کتاب خوب است و ویرایش کن و برای‌مان بفرست چاپ کنیم. و چاپ کرد! خیلی حرفه‌ای بود. راستش آخرین کار چاپ‌شده‌ی من توی مطبوعات همان چند سال پیش بود. بعدها 2بار برای همشهری داستان نامه فرستادم. دو تا داستان. یادم است یک اشتراک 6ماهه‌ی همشهری داستان هم گرفتم که اگر جوابی دادند ببینم. ولی دریغ از یک بیلاخ حتا! به جز همان جواب ایمیل برنامه‌نویسی شده که نامه‌تان دریافت شد و مورد بررسی قرار خواهد گرفت هیچ جوابم را ندادند. 

خیلی دارم در و بی‌در حرف می‌زنم. مجموع نیستم این روزها و فکر کنم در و بی دری افکارم پیداست!

در مجموع وبلاگ نوشتن خوب است. در و بی‌در نوشتن خوب است. حرفه‌ای بودن هم خوب است.

  • پیمان ..

براید

۲۸
دی

پراید، سوریه،‌عراق

از حلب تا دمشق چشمم به منظره‌های اطراف اتوبان بود. اتوبان‌های سوریه گاردریل نداشتند. چشمم دنبال این بود که شاید آن نیروگاه‌های ساخت مپنا را ببینم. چشمم به کارخانه‌های اطراف هم بود. سرسبزی خاک سوریه و باغ‌ها و زیتون‌زارها هم بود. توی جاده دو سه تا نمایندگی هیوندای و تویوتا دیده بودم. با کلی ماشین در حیاط نمایندگی برای فروش. بعد که جلوتر به یک نمایندگی ایران خودرو برخوردم یک حس عجیبی بهم دست داده بود. نزدیک دمشق یک نمایندگی سایپا هم بود. همان‌طور که تویوتا و هیوندای نمایندگی داشتند ایران‌خودرو و سایپا هم نمایندگی داشتند. حالا گیریم که سوریه کشوری باشد فلک‌زده‌تر از ایران و ما مسافران سوریه با دیدنش به خودمان امیدوار می‌شدیم. به هر حال یک جایی بود دور از خاک ایران. خب اولش یک حس غرور بود. بعد به خودم گفتم چه حس غروری؟ ماشینی را که توی ایران دارند 10میلیون تومان می‌فروشند حکمن به این‌ها به قیمت جهانی می‌فروشند 3-4میلیون تومان. این‌ها همه‌اش برای همان حس غرور احمقانه‌ی تو است. وگرنه که جز ضرر چیزی ندارد و داریم از شکم خودمان می‌زنیم و می‌دهیم این‌ها بخورند و این حرف‌ها... 

بعد از یک هفته ماندن در سوریه و زینبیه فهمیدم که نه... ازین خبرها هم نیست.

پرایدها زیاد بودند. بخش زیادی از تاکسیرانی دمشق از پراید تشکیل شده بود. پرایدهای زردرنگ. توی حلب ماتیز را برداشته بودند تاکسی‌ شهری کرده بودند. ولی پرایدهای سوریه رنگ و بوی مردمش را گرفته بود. راننده‌های سوری مثل بچه تهرانی‌ها ماشین‌شان را اسپورت نمی‌کردند. سبک خودشان را داشتند. ماشین را بخوابانند؟ رینگ اسپورت کنند؟ شیشه دودی؟ نه... روبان می‌زدند. دور شیشه‌های جلو و بغل و عقب را روبان‌کاری می‌کردند. رنگارنگ. بعد بیشتری‌های‌شان فنر ماشین را تا جایی که می‌شد بالا برده بودند. پرایدهای کف‌ساب تهرانی هر چه‌قدر که به آسفالت نزدیک شده بودند، پرایدهای سوری از آسفالت دور شده بودند. در حد یک شاسی‌بلند کوچولو. فنر عقب‌ها را هم خیلی بالاتر از فنر جلوها بالا می‌بردند. همه‌ی ماشین یک طرف بوقش یک طرف دیگر. هیچ کدام‌شان به بوق فابریک پراید اعتقادی نداشتند. بوق باید ساکسیفونی باشد. بعضی‌های‌شان هم شیپور بالای سقف گذاشته بودند و بوق کشتی و قطار وصل کرده بودند. بوق کامیون و تریلی که چیزی نیست... برای کوچک‌ترین حرکتی هم بوق می‌زدند. نه تک بوق‌ها. بوق ممتد و آهنگین. 

یک روز با بابام ایستادیم کنار خیابان که با یکی‌شان برویم دور دور. توی 5دقیقه 20-30تای‌شان بوق‌باران‌مان کردند. بابا می‌گفت یکی باشه که یه کم فارسی بارش باشه. من اعصاب عربی بلغور کردن اینا رو ندارم. خلاصه یکی پیدا شد که بلد بود به فارسی چانه بزند. سوار ماشینش شدیم و رفتیم دمشق‌گردی. روی تاقچه‌ی صفحه‌کیلومترشمار ماشینش هم یک قرآن گذاشته بود. سوریه به روزهای جنگ نزدیک می‌شد. توی کوچک‌ترین میدان‌های سوریه هم یک تابلوی خیلی بزرگ از بشار اسد گذاشته بودند. خیلی مضحک و خنده‌دار. وضعیت آسفالت و خیابان‌ها درب و داغان. پراید هم فکسنی. توی چاله چوله‌ها هزاران صدا از خودش بیرون می‌داد. انتظار داشتیم حداقل به خاطر وضعیت آسفالت و این پراید لعنتی هم که شده آقای راننده از بشار اسد ناراضی باشد. ولی نبود. ازش پرسیدیم بشار اسد خوب؟ گفت: بشار اسد خیلی خوب. بشار اسد مرگ بر اسرائیل. بشار اسد زنده باد ایران. راضی بود. کاریش نمی‌توانستیم بکنیم. آن‌قدر راضی بود که جرئت نکردم قصه‌ی این ماشین‌هایی را که برداشته بودند روی شیشه‌ عقب ماشین‌شان یک عکس از بشار اسد و یک نفر دیگر چاپ کرده بودند بپرسم. بعدها فهمیدم آن یک نفر دیگر برادر بشار اسد است و دست راست او و فرمانده‌ی کل نیروهای نظامی سوریه. ماشین‌های زیادی این کار را کرده بودند. بیشترشان هم ماشین‌های دولتی به نظر می‌رسیدند: ون‌ها به خصوص. تاکسی‌ها هم عکس رنگی بشار اسد را چسبانده بودند به شیشه‌های ماشین‌شان.

آقای راننده شیرین‌زبانی می‌کرد و در خیابان‌های دمشق می‌راند. می‌گفت این‌جا کتابخانه‌ی ملی ما. این‌جا مسجد ما. این‌جا پولدارنشین. این‌جا تشریفات. احمدی‌نژاد سلام‌علیکم. بشار اسد سلام‌علیکم. این‌جا کاخ بشار اسد. 

پراید را به همان قیمتی خریده بود که ما توی تهران می‌خریدیم. گفت به پول شما 7میلیون تومان. (آن سال پراید 8میلیون تومان بود. البته خب ماشینش صفر کیلومتر نبود.) و خب راضی نبود. پراید تاب خیابان‌های پر چاله‌ چوله‌ی دمشق و زینبیه را نداشت. تاکسیرانی اجباری کرده بود. وام هم مثل این که داده بود. ولی پرایدش جان نداشت. گفت دو بار هم تعمیر اساسی کردم. ولی... یک جا به یک سربالایی رسیدیم. پراید است و سربالایی و خاک‌برسری دیگر. ولی پراید او دیگر خیلی درب و داغان شده بود. ماشین سرعتش لحظه به لحظه کم‌تر شد و او مجبور شد باقی سربالایی را دنده یک برود. خندید و به ماشینش اشاره کرد و گفت: پراید. سربالایی و بعد ادا درآورد. ادای این‌که نفسش دارد می‌رود و جانش دارد می‌رود و زبانش را از گوشه‌ی لب بیرون آورد و گردنش را کج کرد و مثلن مُرد. کلی بهش خندیدیم.

ولی خب ظلم سایپای ایران شامل حال او هم شده بود و الان که نگاه می‌کنم چه‌قدر دردناک بود.

هیچی. دیشب پری‌شب داشتم اخبار نگاه می‌کردم. یک گزارش پخش کرد از پرایدهایی که توی بغداد تاکسی بودند و کلی تعریف و تمجید عراقی‌ها از پراید که خودروی کم‌مصرف و تند و تیزی است. یک چیزی هم پخش کرد در مورد آب‌گرفتگی خیابان‌های بغداد که ماشین‌ها توی آب می‌رفتند و موتور ماشین‌شان خاموش می‌شد، اما پراید خاموش نمی‌شد. (چه برتری عظیمی!). به این فکر کردم که رسانه‌ها چه‌قدر لعنتی‌اند. به این فکر کردم که اگر خودم بروم سوار یکی از تاکسی‌های بغداد بشوم همین‌چیزها را می‌شنوم؟ بعد به این فکر کردم که کشوری که قبلن مقصد پرایدهای سایپا بوده به چه روزی افتاده... به این فکر کردم که آن راننده‌ی پرایدی که آن روز سوار ماشینش شدیم و از بشار اسد راضی بود الان کجاست؟...

 
  • پیمان ..
آقای پست‌چی گفت: دیروز هم اومدم. نبودید. گفتم: بله. مرسی که امروز هم اومدید. 
و بسته‌ی پستی از دوست نادیده‌ام را گرفتم. یک دفترچه‌ی یادداشت با کاغذهای زردرنگ : تقویم 1393. تقویم 1393 برایم ترسناک بود. از همان دو هفته‌ی پیش که دست‌فروش‌های توی مترو تقویم 93 را هم به بازار عرضه‌ اضافه کردند ترس از 93 به جانم افتاده بود. ولی تقدیم‌نام‌چه‌‌ی این دفترچه امیدوارم کرده: 
 
نود و سه با پیمان مهربان باش!
 
  • پیمان ..

آلمان

۲۳
دی
به واقع یادم نیست که چه طور شد که به آن روستا رسیدم. از آن‌جایش را به یاد می‌آورم که داشتم در کوره‌راه ها می‌رفتم. سرخوشانه، نه سرخوشانه نه، همان طوری که توی خیابان‌ها راه می‌روم می‌رفتم. به درخت‌ها و راه‌های میان‌بر نگاه می‌کردم. روستا مثل روستاهای دیگر بود. کوره‌راه‌های بین باغ‌ها و خانه‌ها همین‌طور در هم و بر هم بودند و من سر در نمی‌آوردم کدام کوره‌راه به کجا می‌رسد. فقط به درخت‌ها نگاه می‌کردم و می‌رفتم. درخت‌های خیره‌کننده‌ای بودند. بعد یکهو به یک مسجد رسیدم. یعنی اول نفهمیدم آن‌جا مسجد است. وارد یک راهرو شده بودم و ایستاده بودم به تماشای آن راهرو. ته راهرو پنجره‌ای به شکل پنجره‌ی مسجدها بود. تنها چیزی که الان باعث می‌شود فکر کنم آن‌جا مسجد بوده همین‌ است. یک راهرو با یک پنجره در انتهایش. بعد کات شده بود به من که داشتم دوباره در کوره‌ها و باغ و بستان سرگردان می‌رفتم. یکهو به یک جای دیگری رسیدم که چند پله می‌خورد و پایین می‌رفت. دوباره ساختمانی در آن‌جا بود. یک ساختمان خیلی کم‌عرض. یک راهرومانند دیگر. کمی با اولی فرق داشت. ولی من واردش شدم و باز هم فقط تماشا کردم. کسی جلوتر نشسته بود. شاید داشت نماز می‌خواند. ولی راهرو به قدری تنگ بود که اگر قرار بود در آن مسجد نماز خوانده شود هیچ وقت آدم‌ها نمی‌توانستند کنار هم بنشینند. فقط در یک ستون پشت سر هم می‌توانستند نماز بخوانند. کسی نمی‌توانست این سو و آن سوی خودش کسی را ببیند. همه می‌توانستند در یک ردیف پشت هم قرار بگیرند. در ردیف‌هایی تک‌نفره. من آن‌جا نماز نخواندم. فقط ایستادم و به آن مسجد عجیب نگاه کردم و مبهوت باغ و درختان و هوای فوق‌العاده‌ی روستا و گیج و ویج آن‌ همه راه‌ میان‌بر و هزارتو بودم. بعد نمی‌دانم از کجا فهمیدم که آن‌جا آلمان است. یعنی به خودم می‌گفتم عجب جاییه این آلمان. و بعد یک چیز دیگر را هم فهمیدم. یادم نیست از کجا فهمیدم. شاید با آن مردی که تنها در راهرو مشغول نماز خواندن بود حرف زدم. شاید هم نه. خواب است دیگر. منطق نمی‌فهمد چیست که. فقط فهمیدم که در آن روستا دو مسجد دیگر هم به همان شکل عجیب هستند. مسجدهایی که آدم‌ها را در صف متحد قرار نمی‌داد. فقط باید در میان آن همه درخت و باغ می‌گشتم و آن دو تا دیگر را هم پیدا می‌کردم... حتا نمی‌دانم چرا. من که فقط می‌رفتم می‌ایستادم به مسجد و راهرو نگاه می‌کردم و بویی از خشوع و خضوع و نماز و این حرف ها نبرده بودم برای چه باید می‌رفتم آن دو تای دیگر را هم پیدا می‌کردم؟
آلمان جای عجیبی بود.
  • پیمان ..

"گفته شده است آن چه که روح زمانه می‌نامند چیزی نیست که انسان بتواند بدان بازگردد. از میان رفتن این روح نشانه‌ی به پایان رسیدن جهان است. به همین شکل، نمی‌توان تمام سال را در بهار و تابستان گذراند، یا پیوسته در روشنایی روز گذران زندگی کرد.

از این رو، اگرچه انسان دوست داشته باشد ولی نمی‌توان جهان امروز را به روح صد سال پیش یا بیشتر بازگرداند. از این بهتر آن باشد که زمانه‌ی خویش را به بهترین شکل ممکن درآوریم. مردمی که اندوه گذشته را در دل دارند ناتوان از درک این نکته هستند.

از سوی دیگر مردمی که تنها با طریقت متاخرین آشنا هستند و از طریقت قدما بیزارند، مردمی سطحی و کوته‌بین هستند.

@@@

آمده است که اوکوبو دوکو در جایی گفته:

می‌گویند آن هنگام که کار جهان به پایان خویش نزدیک می‌شود زمین از وجود بزرگان هنر خالی می‌شود.

من این حرف را نمی‌فهمم. به گیاهانی همچون پئونی، آزالیا و کامیلیا نگاه کنید! آن‌ها گل‌های زیبایی خواهند داد، چه پایان جهان باشد و چه خیر. اگر مردان کمی به این حقیقت فکر کنند موضوع را درک خواهند کرد. و اگر مردم حتا به استادان همین زمانه نیز توجه کنند، می‌بینند که استادان زیادی در هنرهای مختلف وجود دارند. اما این تصور در مردم القا می‌شود که پایان جهان نزدیک است و آن‌ها نیز دگیر تلاشی از خود به خرج نمی‌دهند. این شرم‌آور است. زمانه مقصر هیچ چیزی نیست."


هاگاکوره، کتاب سامورایی/ یاماموتو چونه‌تومو/ ترجمه‌ی سید رضا حسینی/ نشر چشمه


  • پیمان ..
آن شب، واداشتمش سوار اتوبوس همان خطی شود که دو هفته قبل خودم سوارش شده بودم.  واداشتمش که پشت شیشه‌های خاک‌گرفته‌ی همان اتوبوسِ دو هفته‌ی پیش به ترافیک و ماشین‌ها و بلبشوی خیابان‌ها نگاه کند. به میله‌ی اتوبوس آویزان شود و دلم خاست که مثل دو هفته‌ی پیشِ خودم، در همان حین که با دو تا دست آویزان شده، یکهو به این نتیجه برسد که در زندگی‌اش خدایی وجود ندارد. خدای وقت گرفتاری‌ها خدای زندگی نیست. من پشت شیشه‌های خاک‌گرفته‌ی آن اتوبوس یکهو به این نتیجه رسیده بودم. یکهو برگشته بودم پشت سرم را نگاه کرده بودم. کسی نبود. یعنی بود. دختری بود که چون زنانه‌ی اتوبوس شلوغ بود آمده بود این سمت ایستاده بود. ولی کسی پشت سرم نبود. من همیشه پشت سرم کسی را حس می‌کردم.  خیلی سال بود که پشت سرم می‌ایستاد. قدش از من بلندتر بود و همیشه از بالای موهای سرم نگاه می‌کرد. ولی آن شب حس کردم آن سایه‌ای که همیشه پشت سرم بالاتر از من می‌ایستاد خسته شده. حس کردم کف اتوبوس دراز کشیده و خوابیده. من به ماشین‌هایی که کیپ هم ایستاده بودند نگاه کرده بودم. از بالای اتوبوس، چراغ‌ ترمزهای قرمز را رد کرده بودم و از سربالایی خیابان بالا رفته بودم. 
واداشتمش سوار همان اتوبوسی شود که دو هفته‌ی پیش من را بی‌هیچ سایه‌ای و بی هیچ خدایی به انتهای دنیا رساند.
من خودم انتهای دنیا منتظرش بودم. انتهای سربالایی توی ماشینم نشسته بودم و سرم را به شیشه تکیه داده بودم و منتظرش بودم. آن شب جادویی از اتوبوس دو هفته‌ی پیش شروع شد یا از انتظار‌ِ انتهای دنیا یا از بارانی که بارید یا از نویسنده‌ای که داشتیم به دیدارش می‌رفتیم یا... نمی‌دانم. ولی جادویی بودن آن شب را هر چه که می‌گذرد بیشتر حس می‌کنم.
مثل همیشه به موقع رسیده بودم. بهش گفته بودم که ساعت 5:20 انتهای دنیا منتظرت می‌مانم. و دقیقن 5:20 رسیدم به ایستگاه اتوبوس. از سربالایی خروجی اتوبان بالا رفتم و سرعتم را کم کردم و چند متر مانده به ایستگاه اتوبوس ایستادم. همان موقع بود که باران شروع به باریدن کرد. ماشین را خاموش کردم و شیشه پر از قطره‌های ریز باران شد. انتهای دنیا ایستگاه اتوبوسی بود که دختران دانشجویی که در تمام این سال‌ها می‌توانستم به خاطر پیاده شدن یکی‌شان، ساعت‌ها آن‌جا انتظار بکشم از اتوبوس پیاده می‌شدند تا شب را در خوابگاه دانشجویی پناه بگیرند.
 همان‌جا ماندم. زنگ زدم که کجایی. هنوز مانده بود تا از چراغ‌های قرمزِ تُرمز ماشین‌ها رها شود و از سربالایی بکشد بالا و هنوز مانده بود تا دختران دانشجو یکی یکی پیاده شوند تا نوبت پیاده شدن او هم برسد. جایی از انتهای دنیا ایستاده بودم که تیر برق با چراغ خورشیدی، نور زردش را از شیشه‌ی بغل به من می‌تاباند. باران روی سقف ضرب گرفته بود. قطره‌های ریز روی شیشه با هم رفیق می‌شدند و چند تایی به همدیگر می‌چسبیدند و سُر می‌خوردند پایین. 
لم دادم به دسته‌ی کنار در. بعد از آینه‌بغل زل زدم به نور چراغ‌هایی که سربالایی را بالا می‌آمدند. نور ضعیف چراغ اتوبوس‌ها و لختی و کندی‌شان در بالا آمدن از سربالایی را راحت می‌توانستم بفهمم. از زل زدن خسته شدم. بعد کتابم را از روی داشبورد برداشتم و در نور زرد شروع به خواندن کردم. 
دوست دارم کلیشه‌ی آن شب جادویی را جدا کنم و جاهای خالی کلیشه را هر بار با چیزی پر کنم. این‌که من آن شب، توی ماشین، زیر بارانی که روی سقف ضرب گرفته بود، در نور زرد چراغ برق خیابان، لم دادم به در ماشین و کتاب خواندم کلیشه‌ای است که تا آخر عمر فراموشش نمی‌کنم. این که چه کتابی می‌خواندم هر بار باید تغییر کند. کتابی که من آن شب خواندم هیچ وقت نباید کلیشه شود. هر بار باید کتابی باشد که دوره‌ای از عمرم را تغییر داده. 
حالا که نگاه می‌کنم من آن شب شروع کردم به خواندن کتاب اقتصاد عمومی. داشتم چیزی می‌خواندم که فکر می‌کردم به کمکش کمی انسجام می‌گیرم. فکر می‌کردم به کمکش می‌توانم از انسجام جهان آدم‌های اطراف سر در بیاورم. حالا دیگر کاری به جهان ماورای آسمان‌ها نداشتم. حالا دیگر آن‌قدر ذلت جهان زیر پایم را کشیده بودم که دلم نمی‌خواست دیگر به سایه‌ام که دو هفته‌ی پیش توی اتوبوس مُرد و من بی‌خدا شدم، فکر کنم. سیاست‌های مالی را می‌خواندم. بودجه‌ی انقباضی و انبساطی را می‌خواندم. کم شدن هزینه‌های دولت، افزایش مالیات، کم شدن بودجه‌ی استان‌ها، استعفای نمایندگان مجلس یک استان در اعتراض به بودجه‌ی سال 1393، کاهش تورم، رکود، معطل ماندن کار، سال آینده، کار، سربازی... هزینه، ATC،  AVC، AFC... نیامد. باران آرام‌تر شده بود و 3-4تا اتوبوس آمده بودند توی ایستگاه ایستاده بودند و او هنوز در باتلاق ماشین‌های آن پایین گیر کرده بود. 
آن شب در انتهای دنیا به غیر از من یک زن هم منتظر بود. نمی‌دانم. شاید آدم‌های بیشتری منتظر بودند. توی همان خوابگاه دخترانه‌ی آن سمت خیابان حتم خیلی‌ها منتظر بودند. ولی من زن را دیدم که توی ایستگاه اتوبوس ایستاده بود. دست به سینه ایستاده بود. 4تا اتوبوس آمدند و او سوار نشد. در سایه‌بان ایستگاه اتوبوس از باران پناه گرفته بود؟ نه. با دو تا دست‌هاش بازوهاش را فشار می‌داد و در طول ایستگاه قدم‌رو می‌رفت. 
زنگ زد گفت کجا پیاده شم؟ گفتم به یک جایی می‌رسی که خیابان یکهو شیب می‌گیرد. یکهو سربالایی می‌شود، آخر سربالایی، همه‌‌ی دخترها پیاده می‌شوند تو هم همراه‌شان پیاده شو. خندید و گفت باشه. 
زن در تاریکی سایه‌بان ایستگاه گم می‌شد و پیدا می‌شد. یک چشمم به او بود. یک چشمم به کتاب اقتصادم بود. یک چشمم به آینه‌ی بغل بود که آمدن اتوبوس از سربالایی را حدس بزنم. یک چشمم به قطره‌های بارانِ روی شیشه بود... من آن شب چه‌قدر چشم داشتم و شاید چه‌قدر چشم خواهم داشت...
اتوبوس آمد و هیچ مردی پیاده نشد. کجا بود پس؟ زنگ زد که پیاده شدم. گفتم کجا پیاده شدی؟ نشانه داد که این روبه‌رو یک ساختمان است این طور و آن طور. یک ایستگاه زود پیاده شده بود. قبل از پیاده شدن دختران دانشجو پیاده شده بود. گفتم صبر کن الان می‌آیم. ماشین را روشن کردم. پدال گاز را فشردم. دور زدم. از سرپایینی سرازیر شدم. شهر تا انتهایش روبه‌رویم بود... بلوار را دور زدم و به ایستگاه اتوبوس رسیدم و کنارش ترمز زدم. سوار شد. سلام کردم. دیر شده بود. گفت چه‌قدر سرده. گفتم زود پیاده شدی و پدال گاز را تا ته فشردم. سربالایی شروع شده بود. دور موتور را بالا می‌بردم تا دنده راحت جا بخورد. برای ماشینی که جلویم بود نوربالا زدم و به سرعت سبقت گرفتم و دوباره به انتهای دنیا رسیدم. آن‌جا یک خروجی کوچک راه به جایی که می‌خواستیم می‌برد. خیابان‌های فرعی را در تاریکی آسفالت‌های خیس بلد بودم. گفت: جانمی باران. چیزی نگفتم. دیالوگ‌های آن شب ما جزء کلیشه‌ی آن شب نیستند. کلیشه ماشین سوار شدن ماست. هر بار می‌توانم دیالوگ‌های آن شب‌مان را تغییر بدهم. مثل کتابی که آن شب خواندم، جمله‌های رد و بدل شده بین ما هم متغیرند. هر بار باید چیزی باشند... 
الان می‌توانند همچین جمله‌های بیهوده‌ای باشند: گفت بلدی؟ گفتم آره. و یکهو سر از بزرگراه درآوردم. پدال را فشردم. از فضای باریک سمت راست ماشینی رد شدم. گفت: دیوونه‌اید. همه‌تون دیوونه‌اید. همه‌تون لایی می‌کشید. گفتم من لایی نمی‌کشم. ماشینم کوچیکه و از فضای باریک بین ماشین‌ها رد می‌شه. من مزاحم کسی نمی‌شم. خودشون بین خطوط رانندگی نمی‌کنن. معلوم نیست کدوم لاین‌اند... معلوم نیست چند چندن... من مزاحم کسی نیستم. من کسی رو اذیت نمی‌کنم... 
رسیدیم. ماشین را کنار خیابان پارک کردم و تا رسیدن به سالنِ قصه‌خوانیِ آقای نویسنده باید پیاده می‌رفتیم. خودش گفت بیا زیر بارون بریم. باران تند نمی‌بارید. ولی جادویی می‌بارید. کسی آن دور و برها نبود. خلوت بود. بزرگراه‌های اطراف دور بودند. باران در برکه‌های کوچکِ خیابان و پیاده‌رو، هی دایره درست می‌کرد. سردم نبود. عینکم بعد از چند قدم پر از قطره‌های ریز باران شد. گفتم می‌یاد دیگه؟ گفت: آره بابا. گفتم: بعد از چند سال داره آفتابی می‌شه. گفت: به نظرت منو بعد از این همه سال می‌شناسه؟ گفتم آره.
دختری را که آن شب ازم آدرس پرسید هرگز فراموش نخواهم کرد. ترمز کرد. از پرایدش پیاده شد و از ما پرسید که پارکینگ کجاست. برایش توضیح دادم که برگردد میدان را دور بزند، آن خیابان را کمی ورود ممنوع برود و بعد به پارکینگ می‌رسد. در تاریکی آسفالت خیس نمی‌توانست خروجی بعد از میدان را ببیند. با انگشت اشاره دادم که آن‌جا. و همان موقع نمی‌دانم از کجا یک تریلی آمد و کل فضای مورد اشاره‌ام را پوشاند. دختر خندید. من هم خندیدم. باران روی روسری و شلال موهایش می‌بارید. گفتم همان‌جا. 
دختر کلیشه‌ی آن شب جادویی است. من بعدها که به آن شب جادویی فکر خواهم کرد دختر را رها نخواهم کرد. او همان دختری بود که باید همان موقع سوار ماشینش می‌شدم. همان موقع باید می‌فهمیدم که او از آن دخترهای نایاب است. بعدها من سوار ماشینش می‌شوم. به دست‌هایش که فرمان را می‌چرخانند نگاه می‌کنم و انگشت‌هایش ویرانم خواهند کرد. شروع می‌کنم به حرف زدن. برایش می‌گویم. چه می‌گویم؟ 
جمله‌هایم جزء کلیشه‌ی آن شب جادویی نیستند. 
هر بار، در هر دوره‌ای از زندگی‌ام، در هر فصلی از سال، در هر ساعتی از شبانه‌روزهایم برای گفتن به او چیزهای متفاوتی خواهم داشت. من برای دختر حرف می‌زنم. او از آن دخترها نبود که وقتی به‌شان یک چیز می‌گویی، زور می‌زنند که دو تا چیز به تو بگویند. من برایش حرف می‌زنم. کم کم. مقطع مقطع. جمله‌های اول سخت خواهند بود. ولی من باید با او حرف بزنم. من با او حرف می‌زنم تا آن‌جا که بتوانم دست‌هایش را ببوسم. همان موقع چیزی سنگی در من خواهد شکست. یک چیز صلب. یک چیز صلب و سنگین که سنگینی‌اش را همیشه توی صورت‌ام حس کرده‌ام. یک چیز سنگین نگفتنی که فقط با بوسیدن دست‌های آن دختر و جمله‌های پی‌درپی می‌شکند. شکستنش گریه‌ی آدم را درمی‌آورد... مطمئنم که اشکم در خواهد آمد...
وقتی به سالن رسیدیم آقای نویسنده قصه‌ خواندنش را شروع کرده بود. هنوز همان نویسنده‌ی دوست‌داشتنی سال‌های دور بود. هنوز وقت خواندن مایه می‌گذاشت. مثل تک تک آدم‌های داستانش حرف می‌زد. قصه می‌گفت. چشم‌هاش را ریز و درشت می‌کرد. صداش را بالا و پایین می‌برد. با دلش می‌خواند و با کلمه‌های جادوییش چه زبانی می‌ریخت... آن شب آقای نویسنده، شهاب حسینی و الهام حمیدی را نشانده بود توی یک پیکان با چراغ سقفی قرمز که در حاشیه‌ی یک جاده‌ی پر پیچ و خم جنگلی نشسته بودند کنار هم و داشتند با هم حرف می‌زدند و با هم‌دیگر انتظار می‌کشیدند. انتظار یک تلفن را. موبایل باید زنگ می‌خورد. خبر مهمی در راه بود. 
چراغ سقفی قرمز آن پیکان تا آخر عمر فراموشم نمی‌شود. 
آن دو تا منتظر تلفن ترانه علی‌دوستی بودند. ترانه‌ای که درِ خانه‌اش را به روی مردی باز کرده بود که فقط می‌خواست به چشم‌های ترانه نگاه کند. آقای نویسنده مرد را نشانده بود رخ به رخ ترانه علی‌دوستی و بعد رفته بود توی جلد ترانه و با چشم‌های او به چشم‌های مرد نگاه می‌کرد که صورت ترانه را پیکسل به پیکسل نگاه می‌کردند. و نگاه کردن به لب‌های ترانه، به دماغ ترانه، به چشم‌ها و ابروهای ترانه... و توصیف‌های آقای نویسنده از نگاهی که مردد بود بین آتشِ داغ زنانگیِ صورت ترانه و آن چیز نگفتنی عجیب در لطافت صورت زن... همان چیزی که آدم را پاک می‌کند، همان چیزی که شهوت نیست، یک چیزی نیرومندتر و پاک است، یک جور معصومیت انسان بودن که فقط توصیف‌های آقای نویسنده بود که می‌توانست آن دو را جدا از هم و با هم نشان بدهد... من بعدها آن را در دست‌های دختری که از من آدرس پرسید، بعدها آن را در بازوها و پاهای زنی که در ایستگاه اتوبوس انتظار می‌کشید خواهم یافت... و بعد ترانه آتش گرفت. رخش را از رخ مرد برگرداند. رفت سر میزی ایستاد و شروع کرد به رقصیدن. و با هر موجی که به انحناهای تنش می‌داد شعله‌ای از آتش لباسش را می‌گرفت و بعد از چند لحظه او یک پاره آتش شد... نه یک آتش دردناک... نه... آن آتش جادویی بود... سوختن و سوزاندنی دوست‌داشتنی بود. شعله‌ی انسانیت و شهوتی بود که هر دو سوزان و گرم و دوست‌داشتنی بودند... 
آقای نویسنده یک ساعت تمام قصه خواند. به عوض تمام سال‌های نبودنش قصه خواند. ما هاج و واج اسیر کلماتش شدیم. بعد از جلسه به سراغش رفتیم و او ما را پیچاند. جادویی بودنش را حفظ کرد. حاضر نشد به جز نوشته‌هایش کلمه‌ای دیگر بگوید. به ما نگفت که کجا بوده. چه کرده. کجاست. چه می‌کند. نگفت که چرا چند سال است از او خبری نیست. گفت می‌نویسم. باید نوشته‌هایم پخته شود... شاید اگر کلمه‌هایی بیشتر می‌گفت جادویی بودنش را از دست می‌داد...
برگشتیم. هنوز باران می‌بارید. باران بعد از آقای نویسنده تمام نشده بود. هنوز تمیز و پاک می‌بارید. باید برمی‌گشتیم. گفتیم عجب شبی بود. و ماشین را روشن کردم. برف‌پاک‌کن قیژ قیژ کرد. آرام در بزرگراه‌ها راندم. هوا بارانی بود. ترمزهام خیس بودند. بزگراه‌ها ترافیک نبودند. می‌شد با 60کیلومتر سرعت توی لاین کندرو رفت و حرف زد. جمله‌های بین ما لغزنده و متغیر بودند. هر بار می‌توانند چیزی باشند. حالا که نگاه می‌کنم آقای نویسنده‌ی آن شب هم می‌تواند تا آخر عمرم هر بار در آن شب یک قصه‌ی دیگر تعریف کند... ما هم می‌توانیم از چیزهایی غیر از این‌ها صحبت کنیم:
- مرگ اذیتم می‌کنه. می‌دونی؟ داره 24 سالم می‌شه. از خودم راضی نیستم. ولی ناراضی و پشیمون هم نیستم. یعنی چیزی نیست. فقط مرگ...
- مردن خودت؟
- نه. از مردن خودم هم نمی‌ترسم. دیگه به جهان بعدی فکر نمی‌کنم که بترسم یا نترسم. همسایه روبه‌رویی مون مرد. جانباز بود. یه پسر هم‌سن و سال خودم داشت. از خود پسره ناراحت شدم. بابای محمد هم مرد. وقتی محمدو تو ختم دیدم جیگرم کباب شد. کمرش تا شده بود. مگه چند سالشه؟ این که آدم خودش بمیره از مردن نزدیکان  و پدر و مادرش و کس و کارش بهتره.
- چرا زن نمی‌گیری؟ تو که اوضاعت خوبه.
- برای زن آره. اوضاع خوبه. برای چیزای دیگه اصلن خوب نیست. هنوز خیلی چیزا مونده. می‌دونی؟ می‌تونی بخندی. ولی من دلم یه ماشین درست و درمون می‌خواد. بیشتر از اون چیزی که تو بهش می‌گی زن  و من می گم خانواده و گندکاری های پس از آن، من دلم یه ماشین می‌خواد.
- ماشین که داری خره. چه ناشکرید شماها.
- نه. می‌خوام یه حرکت سیمپلکسی بزنم. سیمپلکس یه چیزیه توی مهندسی. یه ناحیه رو که داشته باشه، برای بررسی ناحیه نمی‌ره تک تک نقاط رو بررسی کنه. فقط روی مرزها حرکت می‌کنه و همه چیزو در مورد ناحیه می‌فهمه. منم دلم یه ماشین درست و درمون می‌خواد که باهاش یه حرکت سیمپلکسی بزنم. می‌خوام باهاش حرکت کنم و روی مرزهای ایران حرکت کنم. از مرزهای جنوبی حرکت کنم و همین‌جوری برسم تا مرزهای شمالی و شرقی و... فقط روی مرزها... با زن ازین حرکتا نمی‌شه زد.
- می‌شه.
- این دخترا که همه‌شون پرایدن. یه جاده خاکی هم نمی‌شه باهاشون رفت. چه برسه به مرز...
- دلت خوشه. 
- نمی‌دونم. مرگ داره بمبارانم می‌کنه... ازین خیلی می‌ترسم...
- بی‌خیال.
رساندمش تا سر کوچه‌شان. بهم گفت که آن چراغ چشمک‌زن را می‌بینی؟ رسیدی دور بزن دوباره بیفت توی بزرگراه. گفتم باشه. 
بعد سکوت بود. 
توی سکوت خیابان‌های انتهای شب یک چیزی موج می‌زد. یک چیزی که از اول همان شب، از همان انتهای دنیا بود. حالا در انتهای شب حسش می‌کردم. این همان چیزی بود که کلیشه‌ی آن شب را ساخت. جمله‌هایی که توی ماشین به هم‌دیگر می‌گفتیم آن چیز جادویی را نساخته بودند. مطمئن بودم. من وقتی تنهایی داشتم به خانه برمی‌گشتم به جمله‌ها فکر نمی‌کردم. مثل یک آهنگ دوست‌داشتنی بود. من وقتی به آهنگی گوش می‌دهم و ازش خوشم می‌آید، آن اول به شعری که خواننده می‌خواند توجه نمی‌کنم. یعنی شاید بفهمم که چی می‌گوید. ولی برایم مهم نیست. توی یک آهنگ دوست‌داشتنی شعره مهم نیست. یک چیز دیگری است. همان چیزی که باعث می‌شود تو هزار تا شعر دیگر را به سبک و لحن آن آهنگ بخوانی...

  • پیمان ..
رضا گیلاسی سقز
1- در حالی‌که سایپا یک ماشین با تکنولوژی دهه‌ی 1980 را تولید می‌کند و ایرا‌ن‌خودرو از تعمیرات و ارائه‌ی خدمات پس از فروش 206های تیپ 5 و 6 عاجز و ناتوان است و هیچ کدام از کارخانه‌های تولید و مونتاژ خودرو توانایی عرضه‌ی یک ماشین دودیفرانسیل را به بازار ندارند، پدیده‌هایی در گوشه‌ و کنار ایران هستند که آدم فقط می‌تواند به خاطر آن‌ها امیدوار شود...
رضا گیلاسی سقز+ جیب میوت
2-همه چیز از جنگ شروع شده. همان زمانی که آقای رضا گیلاسی مشغول خدمت سربازی بود که جنگ ایران و عراق شروع شد. او در جنگ بود و همان‌جا بود که با جیپ میوت آشنا شد. رانندگی با این خودروی بیابان‌گرد جنگی خیلی چیزها را به او یاد داد. در طول جنگ او با این ماشین اخت شد و بعدها همین جیپ میوت مسیر زندگی او را مشخص کرد. 
از جنگ که برگشت به وطن مادری خودش برگشت: شهر سقز کردستان. یک فولکس باگی (یک ماشین دو نفره‌ اسپرت) خرید و سیستم تعلیق و موتور 1300سی سی آن را تغییر داد و آزمایش کرد و امتحان کرد. فولکس تک دیفرانسیل بود و نمی‌توانست از پس جاده خاکی‌ها و طبیعت کوهستانی کردستان بربیاید. ولی همین آزمایش کردن‌ها و تغییر شکل دادن‌ها به او خیلی چیزها یاد داد. هنوز هم بعد از سال‌ها از آن فولکس باگی به شیرینی یاد می‌کند... 
رضا گیلاسی سقز+ بازسازی جیپ های از جنگ برگشته
سال 1367 بود که او کارش را به صورت حرفه‌ای شروع کرد. به همراه برادرش (آقای پرویز گیلاسی) دو تا جیپ میوت از جنگ‌برگشته را خریدند و شروع به بازسازی آن کردند. تا سال 1386 آقای گیلاسی توانست بیست تا جیپ میوت اوراق را بازسازی کند و به جاده‌های ایران بفرستد. برای این کار او عضو کلوپ بازسازی‌کنندگان خودروهای نظامی قدیمی کانادا شد. کتاب‌ها و مجله‌ها و کاتالوگ‌هایی که کانادایی‌ها برای آقای گیلاسی می‌فرستادند خیلی کمکش می‌کردند. 
آقای گیلاسی خیلی زود از مرحله‌ی بازسازی گذشت. در سال 1373 یکی از آن جیپ‌ میوت‌های از جنگ برگشته را برداشت و آن‌ را با یک فولکس واگن 181 (معروف به هلال احمری) ترکیب کرد و یک جیپ 4در را درست کرد. 
رضا گیلاسی سقز+ دوج
سال 1374 برادر آقای رضا گیلاسی در یکی از خیابان‌های تهران یک دوج w300 غول‌پیکر را دید که گوشه‌ی خیابان به امان خدا رها شده بود. پرس و جو که کردند فهمیدند آن دوج خودش یک ماشین ترکیبی است. فرد خوش‌ذوقی به اسم مهندس طباطبایی شاسی ماشین را تغییر داده بود و لاستیک‌های کوراز روسی و گلگیرهای شورولت تراک را به هم وصل کرده بود و آن غول بی‌شاخ و دم را ساخته بود. ماشین یاتاقان زده بود و به امان خدا رها شده بود. آقای رضا گیلاسی قبلن اوراق شده‌ی این ماشین را در یک شهر دوردست (مراغه) دیده بود. رفت و آن اوراق شده را خرید. بعد دوج w300 را هم که سند نداشت، خرید. موتورش را با استفاده از میل‌لنگ یک ماشین دیگر (شورولت 60) تعمیر کرد و با استفاده از سند ماشین اوراقی مراغه‌ای این دوج w300 را قانونی و به نام خودش کرد! 
بعد دید می‌تواند از موتور آن ماشین اوراق‌شده‌ی مراغه‌ای استفاده کند. پس موتور هشت سیلندر دنده اتومات آن را تعمیر کرد و آن موتور را روی یک دوج مدل 1955 سوار کرد: یک ماشین با ظاهری بسیار قدیمی و عهد بوق، ولی با یک موتور وحشی و گیربکس اتومات...
در سه خط این ماجرا را توضیح دادن به نظرم اصلن کار درستی نیست. عظمت این کارهای آقای رضا گیلاسی را فقط با مقایسه کردن او با شرکت ایران‌خودرو می‌توان بیان کرد. در همان سال‌هایی که او این‌چنین بی‌محابا موتور ماشین‌ها را عوض می‌کرد و ترکیب‌هایی جدید ارائه می‌کرد ایران‌خودرو نسل جدید پیکان‌هایش را به بازار عرضه کرده بود: پیکان‌های چراغ بنزی. بدون هیچ تغییری در موتور و گیربکس. بدون هیچ تغییری در اتاق حتا. ایران خودرو با کلی مهندس تحصیل‌کرده و خلاق 40 سال یک ماشین را بدون هیچ تغییری (تو بگو تغییر در تزیینات و امکانات رفاهی) تولید کرد...
رضا گیلاسی سقز+ هامر ساخت ایران
اما بهانه‌ی روایت من پروژه‌ی هامر ساختن آقای رضا گیلاسی است. به نظر من شاهکار او همین هامر است. نه. فقط هامری که ساخته است شاهکار نیست، شیوه و منش آقای رضا گیلاسی در ساختن این هامر فوق‌العاده است. این که او وقتی دستش به خود هامر نرسیده، ننشسته غصه بخورد و فحش بدهد. این که وقتی هامری که ساخت خوب درنیامد، همه چیز را دوباره از نو شروع کرد. هی ویرایش کرد و هی ویرایش کرد....
هامر ایرانی
خودش این‌طوری‌ها تعریف می‌کند:
"بعد از اینکه هامر نظامی تولید شد و عکس‌هاش همه‌ی رسانه‌های خبری را پر کرد, ما گفتیم حالا که نمی‌تونیم بخریم، یکی بسازیم. اینترنت هم که نبود. با جمع کردن عکس‌های خبری و نامه‌نگاری به شرکت سازنده، کلی عکس و مطلب جور کردیم.
 با استفاده از اتاق چند تا جیپ میوت اوراقی، کار رو در حیاط خانه‌ی پدرم در تابستان 1378 شروع کردیم. سیستم تعلیق و فرمان همان میوت بود و لاستیک های 900 در 16 رو با بدبختی گیر آوردیم، که نزدیک‌ترین سایز به لاستیک هامر در ایران بود. موتور و گیربکس تویوتا دو اف رو استفاده کردیم، که هم ارزان بود و هم پشتیبانیش عالی بود. منتهی بعد فهمیدیم که دارای شتاب بالایی نیست. ولی کافی بود. بعد از سه ماه کار به نتیجه‌ی اولیه رسیدیم...
برای سندش هم یک جیپ وانت امریکایی رو گرفتیم، که شماره شاسی پلاکی بود و موتور دارای کاغذ خرید معتبر بود و سند کامل به نام من بود و اشکال قانونی نداشت. منتهی چون کسی وانت امریکایی مدل 1967 ندیده بود، قبول هیبت این هامر برای اون سند باورکردنی بود. دودفعه هم تهران آمدم و کسی هم به ما گیر نداد..."
هامر ایرانی
تنها اشکال هامر اولیه‌ی آقای رضا گیلاسی این بود که با توجه به نبود امکانات نتوانسته بود دیفرانسیل جلوی ماشین را هم نصب کند. برای دیفرانسیل عقب، دیفرانسیل جیپ کا ام را اصلاح کرده بود (بازوهای دیفرانسیل را کوتاه کرده بود) و نصب کرده بود. اسم هامر دست‌سازش را هم گذاشت X1. ماشین سواری خوبی داشت و نرم بود، ولی بعد از مدتی لاسیتک‌های جلو از تنظیم خارج شدند و آقای گیلاسی مجبور شد هامرش را دوباره از نو شروع کند...
"هامر X1 ما دیفرانسیل جلو نداشت و سیستم تعلیق به علت وزن زیاد جواب نداد.
یک روز یک سیمرغ آمبولانس رو نگاه کردم. به این فکر کردم که اگر ما کل شاسی سیمرغ را همراه دیفرانسیل‌ها زیر اتاق هامر خودمون بذاریم چی از آب درمی‌اد... این بود که طرح X2 به این ترتیب شروع شد… 
هامر ایرانی
بعد از این تغییرات، ما یک هامر با فرمان هیدرولیک داشتیم. دو دیفرانسیل بود. فنرهاش شمش شده بود. در واقع نه یکی، بلکه  دوتا شاسی داشت و ارتفاعش بیست سانت بالا رفته بود. وینچ یک تن هم داشت !!! نتیجه در افرود عالی بود..."
هامر ایرانی
هامر X2 آقای گیلاسی داشت به نمونه‌ی اصلی هامر نزدیک می‌شد. دو تا شاسی داشت و حال بمب هم نمی‌توانست ماشین را تکه تکه کند! اما او چیز بهتری می‌خواست. هامر X2 وزن زیادی داشت و همین شتاب ماشین را می‌گرفت. آقای گیلاسی تصمیم گرفت برای این مشکل یک شاسی‌بلند دیگر را هم علاوه بر جیپ میوت و جیپ سی‌مرغ به کار بگیرد: جیپ آهو. جیپ آهو شاسی کوتاه‌تر و سبک‌تری داشت. بنابراین از کفی اتاق جیپ آهو و شاسی آهو استفاده کرد و دورتا دور اتاق (همان ظاهر هامر) را روی آهو سوار کرد. دیفرانسیل سیمرغ را روی شاسی آهو مچ کرد. هامر X3 این‌طوری‌ها بود که از آب در آمد. نیم متر کوتاه‌تر از هامر X2 شد و سبک‌تر. کاپوت ماشین هم عوض شد تا کامل شبیه هامر بشود. حالا یک هامر ساخت ایران آماده شده بود.
آقای گیلاسی با آن هامر چندین هزار کیلومتر در جاده‌های ایران راند و کوه و کمر و رودخانه و باتلاق و دریاچه هیچ کدام دیگر جلودارش نبودند. خودش می‌گوید که بعد از چند سال یکی از هم‌شهری‌های ما که ساکن هلند بود، هامر دست‌سازم را توی اینترنت دید و عاشقش شد. بعد آمد ایران و هامر را خرید... بعد از چند مدت که خواست برگردد هلند، هامر را توی تهران فروخت... 
3-بعد از هامر آقای گیلاسی، پروژه‌های خیلی زیادی انجام داده. ساخت ماشین‌های دودیفرانسیل برای مسابقات آفرود را بگذاریم کنار، ساختن تویوتای صخره‌نورد و بازسازی جیپ رنه‌گید خیلی قدیمی و شبیه کردنش به مدل 2012 و ویرایش تویوتا اف جی‌های مدل 1980-1970 هر کدام کارهایی هستند که ارزش‌شان بیش از تمام کارهای سالیان دراز فعالیت ایران‌خودرو  و سایپا است...
 
 
  • پیمان ..