افطاری در دانشکده
آخرین لحظههای روز است. هوای دم غروب آبی و خاکستری شده است. حیاط و خیابانهای دانشگاه ساکت و خلوت و مردهاند. جمع شدهایم توی دفتر انجمن اسلامی دانشکده.
حسین لپ تاپش را گذاشته روی میز. میپرسد ربنا بگذارم؟ هنوز زود است. هنوز مانده تا به اذان. گرسنگی فشار آورده است. سیاوش هم بود. وقتی او بود یک بحث جدی در مورد اپلای کردن بعد از خاندن فوق لیسانس در گرفت. اینکه با معدل لیسانسِ افتضاح، کسی توانسته اپلای درست و درمان داشته باشد؟ و... بعدش شروع میکنیم به شر و ور بافتن. محمدرضا در مورد ایرانی الاصل بودن آندره آغاصی تنیس باز، صحبت میکند. پدرش یک بار رفته بوده مشهد یا قم، دقیق معلوم نیست، یک زن صیغه کرده بود که حاصل آن تولد آندره بوده. بعد آندره قوز بالاقوز شده بوده. برای اینکه آبروریزی نشود فرستاده استش به اروپا و او آنجا قهرمان تنیس میشود و این جوری هاست که آندره ایرانی الاصل است. عمویش هم همان آغاصی خاننده قبل انقلاب است. آن آغاصی شاعر و گریه کن هم رابطهی خونی عجیبی با آندره آغاصی تنیسور دارد و... زمان میگذرد.
صادق سالاری خرماها و زولبیا بامیهها را توی زیردستیهای یک بار مصرف میچیند. نان بربری هم خریده است. عصر با فرحناک رفتند چند کیلو آش رشته هم خریدند. نان را هم او خریده است. میدوم طرف کیفم. سریع دوربین عکاسی را درمی آورم. حواسش نیست. مشغول است. در همان حین ازش عکس میگیرم. لبخند میزند.
با فرحناک میرویم میز نشریات و روزنامهها را میآوریم وسط راهرو. حسین اسپیکر را در میآورد و وصلش میکند به لپتاپش. صدای شجریان توی دفتر انجمن میپیچد. لیوانهای یک بار مصرف سر میز چیده میشوند. زیردستیهای نان و پنیر و خرما و زولبیابامیه هم. ۲نفر میروند از آبدارخانهی دانشکده سماور برقی را میآورند. آبش جوش است.
اذان نزدیک است.
علی را میبینم. حالش را میپرسم. میپرسم کی داری میروی؟ میگوید: هفتهی دوم شهریور کلاسهایم شروع میشود.
-داری میری کانادا؟
-هنوز بلیط نگرفتم...
-من ندیدمت که. داری میری. ولی خوب ندیدمت هنوز که. بیا یه بار بریم با هم کوه حداقل.
-وقت نمیکنم. سرم شلوغه. هنوز بلیط هم نگرفتم... خیلی کارا مونده...
چیزی نمیگویم دیگر. او هم چیزی نمیگوید.
سر و کلهی بچهها از گوشه و کنار دانشکده پیدا میشود. کیانوش با شجریان همخانی میکند. صدایش نکره است. گند میزند به شجریان. صادق میگوید: «حسین، بهت گفتم شجریان بذار ربنا بخونه.» همه میخندند که شجریان دارد میخاند، اگر این کیانوش بگذارد... انجمن اسلامی پول ندارد. افطاری هر روز را یکی از بچهها حساب میکند. امروز محمدرضا حساب کرده.
دور میز شلوغ میشود. همه جا نمیشویم حتا دور میز. اذان را میزنند. پیش به سوی افطار... لیوانهای چای به سرعت از سر میز ناپدید میشوند. خرماها و پنیر و زولبیا بامیهها و کاسههای آش هم... و...
پشت سرت
افسوس
کاسه ها معجزه نمی کنند