نامه نگاری
سلام
حالا که اینها را برایت مینویسم ساعت 1:20 بامداد است. اتاق تاریک است و پنجره باز است. برای ثانیهای رعدوبرقی آسمان را روشن کرد و بعدش آسمان غرمبهای صدای دزدگیر ماشینهای توی خیابان را بلند کرد. ولی خبری از باران نیست. آسمان یبوست گرفته بود انگار و این آسمان غرمبه هم تمام زورش برای تخلیه بود که تخلیهای در کار نیست گویا.
سبک زندگیام اصلن یک چیز قمر در عقربی شده در این مرداد ماه مزخرف. شبها تا صبح بیدارم. تا سپیدهی سحر بیدارم و بعد تا لنگ ظهر میخابم. لنگ ظهر که بیدار میشوم پاها و دستهایم برای چند لحظه بیحساند. کار خاصی نمیکنم این روزها. زل زدن که کار همیشگیام بوده. دم غروبی نیم ساعت همین جوری زل زده بودم به تصاویر کعبه و سعی بین صفا و مروه. وقت اذان بود و یکی از این کانالها همین جوری داشت پخش میکرد که کعبه-هم اکنون... آن زمانها که بچه بودم نمیفهمیدم که چرا ۲تا کانال توی ماهواره وجود دارند که ۲۴ساعته تصاویر مکه و مدینه و مسجدالحرام و مسجدالنبی را پخش میکنند. فقط هم تصویر پخش میکنند و خیلی اضافهتر داشته باشد صدای تلاوت قرآنی در مسجد را هم اضافه میکنند. (اوففف. چه بارانی باریدن گرفته است. نیستی که ببینی و بشنوی و ببویی...) نمیفهمیدم. ولی امروز دم غروبی همین جوری نشسته بودم و نگاه میکردم. دلم راستش خاست دوباره. خیلی بیشتر خاست. از سفر عربستان که برگشته بودم این حمید هی گیر میداد که از تجربهی دینی ت بگو. اونو توصیف کن. من فقط یک چیز میگفتم. آن احساس امنیت در پناه کسی بودن... آن را آنجا به وضوح حس میکردم. الان اگر بپرسد میگویم در این گیرودار لختی وبی حسی و بیحال و بیانرژی بودن وقتی مینشینم و نیم ساعت به تصاویر مسجدالحرام زل میزنم حکمن تجربهی دینی است...
نمیدانم. این روزها حال و حوصلهی چندانی هم ندارم. لذت نمیبرم. تجربهی دینیای هم ندارم. روزه میگیرم. فقط در حد گرسنگی کشیدن. در چشم بعضی آدمها روزه گرفتن یک عمل دینی است. ولی برای من همچین حسی ندارد. این هم شاید یک عادت است. شاید هم یک جور دیگر بودن. قبلنها یک جور در مقابل خود ایستادن بود. ولی الان نیست. کار سختی نیست چیزی نخوردن و ننوشیدن راستش. قبلن سختتر بود...
امروز کتاب تاریخ ایران مدرن ایروند آبراهامیان را تمام کردم. باز هم سرم کلاه رفت. ۷صفحه از وسطش نبود. باید تمام قد ریدمان زد به هیکل هر چی صحاف و ناشر است توی ایران. چندمین باری است که برایم پیش آمده. تا چند ماه هر کتابی میخاستم بخرم همهی صفحاتش را ورق میزدم ببینم همهی صفحاتش هستند یا نه. یک بار این کار را نکردم. رفت توی پاچهام. پس هم نمیتوانم بدهم. کتاب را با خط کشیدنها از باکرگی در آوردهام و نمیشود پسش داد. ولی به هر حال زیاد هم مهم نبود. ۷صفحه از فصل جمهور ی اسلامیاش بود. کتاب از دوران قاجار شروع کرده بود و رسیده بود به انقلاب مشروطه و همین جوری ادامه داده بود تا انتخابات ۱۳۸۴ و روی کار آمدن احمدینژاد. نمیتوانم بگویم کتاب خوبی بود. بد هم نبود. کلن مثل یک لیست از وقایع تاریخی یک قرن اخیر ایران میمانست. خیلی فهرست وار. اگر استاد انقلاب اسلامی ایران بودم توی دانشگاه، به عنوان کتاب مبنا این کتاب را انتخاب میکردم. خاندنش راحت و جذاب بود و نقل قولها و روایتها خالی از تعصب. هر چند که اگر استاد انقلاب میشدم توی دانشگاه عمرن اگر کتاب میخاندم... مگر اساتید دروس عمومی کتاب هم میخانند؟! یک بار نشسته بودم میزان مادربه خطایی صاحبان مشاغل مختلف را رتبه بندی کرده بودم. مادربه خطاترینشان بنگاهیها و مشاوران املاک بودند و در درجهی دوم اساتید معارف اسلامی دانشگاهها. قزمیتهایی که نه کار خودشان را میکنند و نه انتظاری که ازشان میرود عملی میشود. نه به دین و ایمان آدم اضاف میکنند و نه نمرهی خوبی میدهند که خدابیامرزی بگویی برایشان.
دارم شر و ور میگویم. ولی شاکیام خب...
دیگر چه بگویم؟ از کجا بگویم؟ پری روزها بعد از عمری روزنامه همشهری خریدم. همشهری هم که خودش شر و ور است. فقط همان راهنمای همشهری. نشسته بودم ستونهای آگهی کار و شغلش را از اول تا آخر میخاندم. همین جوری از اول میخاندم که ببینم مملکت به چه شغلهایی نیاز دارد و چه کارهایی وجود دارند و این حرفها تا برسم به ستون مهندسی و مهندسی مکانیک ببینم اوضاع چه خبر است. یک جور جامعهشناسی هم خیر سرم کرده باشم. حدود ۵ستون نیاز به اپیلاسیون کار حرفهای داشتند. بعدش ۳ستون ناخن کار نیاز داشتند. ۲ستون ابروکار نیاز داشتند و ۱ستون شینیون کار نیاز داشتند. بعد به کارگریها رسیدم و کمی امیدوار شدم که کارگر هم زیاد میخاهند. هنوز نفهمیدهام وسط کار دقیقن چه میکند. ولی وسط کار هم زیاد میخاستند. به مهندسی که رسیدم دیدم یک ستون بیشتر مهندس مکانیک نمیخاهند و یک ستون هم مهندس برق. بروم کشکم را بسابم دیگر. ناخن کار و ابروکار و موبر و بمال کار بیشتر میخاهند تا یک مهندس. این هم اوضاع مشاغل مورد نیاز جامعهای که درش پژمرده میشوم... حالا تو هی بگو ارشد هم بخان که اگر بگذاری برای وقت دیگر گشادیات فزونی میگیرد و نمیکنی این کار را و حسرتها به دلت میماند...
دلم میخاهد اعتراف کنم. یعنی احساس نیاز شدیدی میکنم به اعتراف کردن. نمیدانم چرا چنین سنتی فقط در مسیحیت وجود دارد و اصلن اینکه آدم باید کثافت کاریها و غلطهای کرده و ناکردهاش را در دل خودش فقط نگه دارد خیلی ستم است. دلم میخاهد یک اعتراف نامهی مفصل بنویسم از تمام غلطها و اشتباهاتی که در زندگیام کردهام و نکردهام. غلطهایی که نکردهام خیلی بیشتر از اشتباهاتِ کردهام هستند. هنوز اعترافات ژان ژاک روسو را نخاندهام. حتا خلاصهاش را هم نخاندهام و حتا نرفتهام ویکی پدیا بفهمم در مورد چه است. ولی اگر واقعن اعترافات او باشد دلم میخاهد یک اعتراف نامه بنویسم حجیمتر از اعترافات او... حیف که الان کمی خستهام و خابم میآید. وگرنه همین الان برایت اعترافات را شروع میکردم...
برایم آرزوهای خوب کن و چیزهایی برایم بگو که احساس شادابی به من برگردد.
مام تازه کاریم دنبال دوستای لینکی ..
حتما پیشمووووون بیا